اینجا کسی نیست؟!(24)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری ادامه فصل نهم

این زیارت نامه او را می کشاند به وقتی وسطِ بساط دست فروشی کل اصغر نشسته بود که یکی از جوان های عرب دشداشه پوش کنار بساطش ایستاده بود و انگشت اشاره اش را به طرف او گرفته و گفته بود: حَجی! این عطر حرم است؟

کل اصغر هم از خدا خواسته، بلۀ بلندی گفته بود و کلی شیرین زبانی کرده بود و از خوبی های اندرونی او گفته بود. می ترسید همان یک مشتری اش را هم از دست بدهد که تا جوانک یک اسکناس به سمتش گرفت، آن را قاپید و عطر را داده بود دستش. جوانک چشم ابرو مشکی خوش قد و بالا هم نیم نگاهی به او کرد و بعد هم انداختش ته جیب گشاد دشداشه سفیدش.

صدای آشنایی فضا را پُر می کند و او را از فکر بیرون می آورد و مردها را یک باره خاموش و ساکت. آن صدای پا را سال هاست که می شناسد. صدای زنانه ای خلوتشان را به هم زده است که به عربی از آن ها می پرسد: اینجا چه می کنید؟!

صدایش غضبناک است، آنچنان که گویی به خانه اش تجاوز کرده اند. مترجم گروهشان چند ساعت قبل به اداره احضار شده بود و آنها دست تنها بودند، اما حاج ممد عربی اش تقریباً خوب است و هرطور شده آن زن را حالی می کند که چه می کنند و چه قصدی دارند. از وقتی راه کربلا باز شده، ایرانی های زیادی را دیده و بیشتر با آنها حرف می زند، برای همین، فارسی حرف زدن برایش خیلی ساده تر شده است. قبل ترها پدرش در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه مستنصریه درس خوانده و بارها به ایران رفته بود و فارسی حرف زدن را یادش داده بود. ایرانی های زائری که او را می دیدند، می گفتند فارسی را با لهجۀ خوزستانی حرف می زند.

زن، حرف های او را که می شنود، می گوید: من عفیفه هستم، دختر یکی از بزرگان کوت.

مردها از فارسی سخن گفتنش چنان متعجب می شوند که بی آنکه پرسشی شنیده باشد، توضیح می دهد: پدرم درس خواندۀ رشتۀ ادبیات زبان فارسی بود دوست داشت بچه هایش هم به این زبان مسلط باشند. خانوادۀ خودم وشوهرم در زمان جنگ زیاد با ایرانی ها مراوده داشتند.

و بعد می رود سر اصل مطلب… اولین روزی که صدام به ایران جنگ کرد و هواپیماهایش را به آنجا فرستاد، شبش اینجا بودم… داستانش طولانی است، اما خلاصه کنم برایتان. جنازه هایی را که دنبالش هستید همراه مرحوم پدرم، مرحوم پدر شوهرم و برادرم و برادرشوهرم اینجا دفن کردیم. هر دوتایشان را همان شب پیدا کردیم. از ترس بعثی ها شبانه دفنشان کردیم، اما خیالتان راحت باشد با آداب اسلامی دفن شدند و به امانت اینجا گذاشتیمشان. هر دویشان خلبان بودند. اسم هایشان خوب یادم مانده؛ خلبان خالد حیدری، خلبان محمد صالحی. نشانی هم برایشان گذاشتیم. خودم یک شیشه عطر سوغات حرم امام رضا را خالی کردم رو تنشان، بعد هم اسم هر کدامشان را توی کاغذ نوشتم و گذاشتم داخل لباس های عجیب غریبشان. گفتم شاید تا شما بیایید من مرده باشم یا اگر من نبودم و کسی پیدایشان کرد، بداند این ها آدم های معمولی نبوده اند.

راستی! تا یادم نرفته بگویم خودمان هم برایشان ختم گرفتیم، قرآن خوانی کردیم و بعد من هم شدم خواهرشان، هر هفته شب جمعه، آفتاب که غروب می کند، می آیم و بهشان سر می زنم. به خانواده هایشان بگویید مردهایشان اینجا غریب بودند، اما عرب میهمان نواز است، به آنها بگویید، آنها نبودند که به زیارت مزارشان بیایند، اما این ارملۀ یتیم به شب های پنجشنبه و جمعه هم اکتفا نمی کرد، مخصوصاً آن اوایل که هنوزم مردم او را مجنونه می نامیدند. مردم این شهر من را بی حواس و دیوانه می دانستند و به گمانشان می آیم تا با تکه ای از مغز شوهرم که اینجا خاک شده است، حرف بزنم، اما راستش را بخواهید، من هم برای شوهرم گریه می کردم هم برای این برادرهایم که سی و دوسال است کنار من هستند. اگر این ها را ببرید، برادر هایم را از من گرفته اید، اما…

او می گوید و می گوید. گویی سی و دو سال تمام این حرف ها روی دلش سنگینی می کرده است که اینطور بدون مکث حرف می زند. شاید هم می ترسید عمرش کفاف ندهد و کسی نداند چه بر سر آن جنازه ها آمده است، اما حواسش نیست مردها چنان گریه می کردند انگار او برایشان روضه امام حسین می خواند. وقتی هم متوجه اشک ریختنشان می شود، برایش اهمیتی ندارد و حرفش را همانطور ادامه می دهد و می گوید: راستی! دنبال سرش نگردید، برادرم خالد بی سر بود. ما خیلی گشتیم، تا جایی که می توانستیم همه جای دجله را گشتیم، اما سرش را پیدا نکردیم. یکی شان هم دستش را جدا پیدا کردیم که دفن کردیم کنارش و تنش کامل است؛ آخر مؤمن باید هرچه از تنش می ماند، دفن شود اما نمی دانم آن یکی از سرش چیزی مانده بود یا نه ولی ما پیدایش نکردیم.

مرد ها خودشان را به عقب و جلو تکان می دهند و شهروز بی تاب می شود و می گوید: بس است مادر! بس است، روضۀ ابالفضل می خوانی یا حسین؟! ما چهار روز است دنبالشان می گردیم و بهشان دل بسته ایم، شما سی و دو سال است مراقبشان هستید، جای خود دارد که اینطور پرسوز و گداز حرف بزنید، اما خانواده هایشان… چشمشان به در مانده و نمی شود برویم این هادرا بهشان بگوییم. فقط می گوییم شما پیدایشان کرده اید و مراقبشان بودید و بس. بی سری و بی دستی شان را جار بزنیم، داغشان را تازه تر می کنیم.

عفیفه می گوید: عیبی ندارد، به آنها نگویید، اما یادتان باشد دین به گردنتان است اگر نگویید از این ها بخواهند عفیفه را آن دنیا شفاعت کنند. من سال هاست به این ها خو گرفته ام. دلم که می گرفت، پایم مرا به اینجا می کشاند، طعنه می شنیدم، زخم زبان می شنیدم، تهمت می شنیدم، باز هم راهم به اینجا کج می شد. سال هاست درست همین جا کنار این سنگ مرمر بی جان می نشینم و با آنها حرف می زنم و برایشان درد و دل می کنم. چه می گویم؟ بارها و بارها حاجت خواسته ام و از آنها گرفته ام. حتی یک عده از مردم شهر به گمان اینکه من زن پاکدلی هستم، دردشان را می گویند و از من می خواهند برایشان دعا کنم، بی خبرند که منِ حقیر می آیم سراغ این ها و از همین ها برایشان حاجت می خواهم. شما هم حاجت می خواستید که سروکله تان اینجا پیدا شده؟ اگر حاجت می خواهید این ها را پیش خدای تبارک واسطه کنید که خدا عجیب حرفشان را می شنود و جوابتان را می دهد.

حاج ممد می گوید: ما که حاجتمان چیزی نیست جز عاقبت به خیری، اما برای اجابت حاجت خانواده هایشان آمده ایم اینجا تا ببریمشان و دلشان را شاد کنیم. سال هاست چشم انتظارند.

عفیفه حتی در آن حال و هوا حواسش به سن و سال او هست و می گوید: خوب کاری می کنید برادر! اما جایِ اشتباه را می کنید. ما این ها را برای در امان ماندن از شر صدام، زیر سنگ قبری نشان دار دفن کرده ایم، وگرنه مزدورهایش به بیابان رحم نمی کردند و همه جا را جست و جو می کردند تا پیدایشان کنند و یساط تبلیغاتی شان را راه بیندازند. بیخود خودتان را خسته کرده اید این چهار روز، اینجا کسی دفن نشده، ما آن ها را توی قبر خالی شوهرم دفن کرده ایم؛ کنار هم. بابایم می گفت این ها با هم رفاقت داشته اند که با هم پرواز کرده اند و با هم شهید شده اند، وگرنه با هم پیدایشان نمی کردیم و اصرار داشت از هم جدایشان نکنیم.

مرد ها هنوز گریه می کنند. عفیفه یکی از کلنگ ها را از روی زمین بر می دارد و می گوید از روی این سنگ قبر بلند شوید تا نشانتان بدهم کجا را بکنید. خودتان نمی دانید اما از آن وقت تا به حال نشسته اید روی تن شهید.

مردها از جا بلند می شوند و از سنگ قبر فاصله می گیرند. عفیفه کلنگ را مانند مردی ورزیده بالا می برد و کنار همان سنگ می کوبد و می گوید همین جا را بکنید، پیدایشان می کنید.

– کاش لال می شدی عفیفه! هرچه می کشم از دست تو می کشم. سی و دوسال است از دستت عاصی هستم!

مردها چنان شتابزده با بیل و کلنگشان به جان سنگ می افتند که زن به خنده می افتد و می گوید: آرام تر! قرار است جنازه پیدا کنید یا خودتان را جنازه کنید؟

مردها نگاهی به همدیگر می کنند و به صحبت های او پی می برند. شهروز و حاج ممد عقب می کشند و حسین و حعفر به کندن ادامه می دهند.

– آخه مردِ حسابی! حواست کجاست؟ داری مرا از وسط می شکنی!

عفیفه می گوید: بس است! همین قدر که کندید کافی است. ما آن قدر وقت نداشتیم که بتوانیم آنها را عمیق تر دفن کنیم. با دست دست دنبال باقی مانده شان بگردید که آسیب نبینند.

عفیفه چراغ را بالا می گیرد تا آنها بتوانند زمین مقابلشان را خوب وارسی کنند. مردها حواسشان نیست بروند سراغ چراغ قوه های پرنورشان و به همان نوری که از فانوس عفیفه می تابید، بسنده می کنند. همه شان دورتادور گودال مربعی شکل که کنده اند، روی زمین زانو می زنند و با سر انگشتانشان شروع می کنند به زیرورو کردن خاک و چیزی نمی گذرد که میان دادو هوار او، نوری روی تنش می افتد. همه شان را می بیند.

– این حاج ممد کور است انگار! مثل ابر بهار اشک می ریزد و پایِ لنگش را روی زمین می کشدو نمی فهمد که دارد چه بلایی سر من بدبخت می آورد! آی بر پدرت صلوات! آآی … کمرم!

انگار حاج ممد صدای جیغش را می شنود! با چشم هایی گرد شده سر خم می کند و به زیر پایش نگاه می کند و او را می بیند. دست دراز می کند و تنِ خاک آلودش را تمیز می کند. بعد از این همه سال کسی مثل آدم هایِ کنارش که سال هاست روی سینه شان خوابیده است، درش را باز می کند و او را بو می کشد. ته ماندۀ عط رضوی از تنش بیرون می زند و فضا را چنان عطر آگین می کند که همه شان را با هم می برد وسط صحن حرم رضوی و باز هم از خود بی خود می شوند. حاج ممد مس گوید: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم! بار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!

اما نمی داند چرا این مرد، حالش خوش نیست. می خندد و می گوید و داد می زند: پیدایشان کردیم!… یا باب الحوائج! یا امام رضا… ممنونت هستیم! بلاخره پیدایشان کردیم.

شهروز می گرید و باز همان شعرش را، اما بلندتر از قبل می خواند…

 

این زمین را عشق سودا کرده است            این زمین را اشک معنا کرده است

این زمین را خون روایت کرده است          این زمین را مجنون حکایت کرده است

این زمین تفتیده با درد و بلا                  کربلا اینجاست یاران! کربلا…..

 

عفیفه اما سرشار از احساسات است، احساسات متضاد؛ هم مغموم است هم خشنود، هم افسرده است هم خوشحال و دلتنگی، عظیم ترین حسی بود که در خودش می دید و می دانست باید دل بگذارد؛ عظیم ترین حسی بود که در خودش می دید و می دانست باید دل بگذارد؛ اما یک بار دیگر، روی زمین زانو می زند و خم می شود درست مانند همان روز که به چیزی کنار دجله مشکوک شده بود و زانو زده بود همانجا و آن دست جدا شده را پیدا کرده بود. همان طور سرش را پایین می برد تا روی آن سنگ و لب هایش را می گذارد روی سردی آن و در حالی که اشک های داغی صورتش را می شویند، می گوید: برادرها! آن دنیا مرا فراموش نکنید. سال هاست عفیفه کنارتان است، آن دنیا مرا پیش پیامبر خدا شرمنده نکنید و دستم را بگیرید. عفیفه را خوب نگاه کنید که اگر امروز مُرد، مولا را واسطه کنید در قبر به یاری ام بیاید. گرچه شما جوان ماندید، اما عفیفه را که دیدید، کنار شما بزرگ شد و موهایش به سپیدی نشست و پیر شد… هر کجا می روید، به سلامت بروید، اما مرا فراموش نکنید…

 

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده