خبر داده بودند خالد را پیدا کرده اند و از وقتی که این خبر را شنیده بود، حال خوبی نداشت. تمام این سال ها منتظرش بود بیاید، اما نه اینطور. خالد برایش پدری کرده بود. خیلی چیز ها را از او یاد گرفته بود. کار پیش پایش گذاشته بود، دامادش کرده بود. هم برادر بودند هم رفیق هم همکار. آن روز ها همۀ پایگاه های ایران آماده باش بودند. پایگاه همدان به دلیل نزدیکی با مرز، آماده تر. عراقی ها در مرز فعال شده بودند و رفت و آمد هایشان هم مشکوک بود و چند نفری را هم نشانه و شهید کرده بودند، اما مدعی بودند آن کارها مقابل به مثل بوده است. هواپیمای ایلخانی را در عملیات شناسایی زده بودند و خالد به شدت ناراحت بود. درگیری های داخل مهاباد هم که اوضاع را بحرانی تر کرده بود. ضدانقلاب از فرصت استفاده کرده و مردم را علیه دولت شورانده بود و با این ادعا که مردم، تجزیه کردستان از ایران را می خواهند، می خواست از این آب گل آلود ماهی بگیرد. بین گروهک ها و شهربانی درگیری شده و چند نفری زخمی شده بودند. خالد نگران مصطفی بود. گفته بود باید خودمان را به مهاباد برسانیم و خانواده هایمان را از نزدیک ببینیم. مصطفی هم که توی شهربانی است و معلوم نیست چه بلایی سرش آمده. شهر را محاصره کرده اند و کسی نمی تواند وارد و خارج شود.
گلچین فرمانده ارشد پایگاه، نگرانی زیر دستش را دیده و گفته بود: بیا یک هلی کوپتر بردار و برو مهاباد، خانواده ات را بردار بیاور.
خالد آشفته شده که تمام مهاباد خانوادۀ من هستند! تمامشان توی یک هلی کوپتر جا نمی شوند.
گلچین گفته بود: پس چه می خواهی؟! آماده باش هستیم و مرخصی گرفتن منتفی است.
– برایم مأموریت بنویسید می روم سر می زنم و بر می گردم.
– باشد! فردا درخواستت را بنویس و بیاور تا امضایش کنم.
31 شهریور بود. می خواستند زن و بچه شان را بگذارند و راهی مهاباد شوند. چیزی به ساعت دو عصر نمانده بود که انفجار مهیبی تمام برنامه هایشان را به هم ریخت. هواپیماهای عراقی حمله کرده بودند. به سختی خودش را به خانۀ خالد رساند، اما زن برادرش گفته بود: تا موشک زدند، خالد رفت، حتی کاپشن و اسلحۀ کمری اش را هم نبرده.
ایرج گفت: حالا چه کنیم؟
زن برادرش حسابی گریه کرده بود. این را از چشم های سرخ و متورمش فهمیده بود. گفت: باید صبر کنید تا خالد برگردد.
شب قبل بود که خالد یک نقطه را روی نقشه نشانش داده بود و گفته بود خدا نکند عراق حمله کند، اما اگر این کار را انجام بدهد، من باید این نقطه را بزنم. خیلی نزدیک مرزمان است و از آن مهم تر نزدیک مناظق مسکونی. باید خیلی دقت کنم.
ایرج پرسیده بوئ: خُب چرا الآن نمی روی بزنی؟!
خالد جواب داده بود: نمی شود. امام هنوز دستور نداده، ما هم آغازگر جنگ نیستیم. اگر جنگی باشد من باید اولین نفری باشم که از خاکم دفاع کنم.
ایرج به چند جا زنگ زد و سراغ برادرش را گرفت، اما کسی جواب درستی به او نمی داد. عاقبت ناچار شده بود رفتن به مهاباد را لغو کند و خودش را با کارهای اداری سرگرم کند. یکی دو نفر از همکارانش آمدند سراغش که ایرج تو زن و بچه خودت و خالد را بردار برو. ایرج متعجب شده بود و پرسید: برای چه؟! چیزی شده؟! گفتند: نه، همه خانواده ها رفتند، شما ماندید.
پشت دژبانی چند اتوبوس و مینی بوس برای خانواده ها آماده کرده بودند. پایگاه باید خالی می شد. بیشتر خانواده ها منتقل شده بودند، اما خانوادۀ او و چند خلبان دیگر راضی به رفتن نمی شدند. گفت: پس با داداشم صحبت می کنم اگر گفت برو، چشم.
گفتند: نمی توانی صحبت کنی، همین الآن سوار فانتوم شد و برای مأموریت رفت.
کارش را رها کرد و به سراغ زن برادرش رفت. راضی به رفتن نمی شد. می گفت: تا خالد نیاید، نمی آیم. شما بروید. ایرج بیشتر پافشاری کرد و راست و دروغ گفت: خالد خودش گفته شما و طلا را با زن و بچۀ خودم ببرم.
ویجینتی راضی نمی شد. اصرار کرد که من منتظر خالد می مانم. ایرج به خانه خودش رفت. لوازمش را جمع کرده بود که یکی دو خلبان او را دیدند و با تعجب پرسیدند: چرا نرفته اید؟ جواب داد: خانم خالد راضی نمی شود با ما بیاید.
آنها گفتند: ما راضی اش می کنیم و همین کار را هم کردند. ایرج مشکوک شده بود. دژبان نه کارت شناسایی و نشانی برای ورود از او می خواست نه مانع خروجش می شد. از دیگران دربارۀ برادرش پرس و جو می کرد، اما جواب های ضد و نقیضی می شنید. اغلب جواب سربالا به او داده بودند که پرواز کرده و رفته، در راه برگشت سوخت تمام کرده و ناچار شده در کرمانشاه بنشیند.
ایرج هر دروغ را که می شنید بیشتر یقین می کردبرای برادرش اتفاق هاصی رخ داده، اما دوست نداشت آن فکر را قبول کند. دوست داشت هنوز هم دروغ بشنود و از این دروغ شنیدن ها هم راضی بود. هیچ کس کاری به کارش نداشت. دائم از این طرف به آن طرف می رفت و حتی دژبان ها هم مانعش نمی شدند.
اوضاع خراب بود. اعلان جنگ شده بود و پایگاه های هوایی کشور را زده بودند. مردم دسته دسته به سمت پایگاه ها هجوم آورده بودند تا اگر کاری ازشان بر می آید انجام بدهند. فرمانده ناچار شده بود خودش برود سراغ مردم که دستتان درد نکند، ما کمک نمی خواهیم، یعنی شما نمی توانید به ما کمک کنید جز اینکه از اینجا بروید. ایجا یکی از اهداف دشمن است. هواپیماهایش را بفرستد نه فقط ما نظامی ها که تمام شما هم کشته می شوید. ما اینجا می مانیم برای دفاع از شما، شما بروید به خانه هایتان و نگران ما نباشید. ما روزی که این لباس را تنمان کردیم، می دانستیم چنین رزی هم پیش خواهد آمد و آماده مرگ هستیم. بروید و برایمان دعا کنید.
ایرج راهی مهاباد شد. بین راه بنزین تمام کرد و کسی به او بنزین نمی داد، حتی پاسدارهای مسلحی که در آستانۀ ورودی مهاباد پاسبانی می دادند. کارتش را نشان داده بود که من نظامی ام، مثل خودتان، بگذارید بروم و سری به خانواده ام بزنم.
جواب شنیده بود: نمی شود. سه ما است اوضاع همین است، نه کسی از شهر خارج می شود و نه کسی وارد می شود. خدا می داند آنهایی که داخل این شهر هستند چطور زندگی می کنند اما خدا نگهدارشان باشد.
ایرج گفت: بگذارید من بروم، من کرد هستم و با آنها کردی حرف میز نم و کسی کاری به من ندارد.
گفتند: چه خوش خیالی مرد! این ها کرد و فارس ندارد برایشان، ار دور می بینند کسی وارد شهر می شود با خمپاره می زنند و تکه تکه اش می کنند. فکر کردی ما نمی گذاریم از شهر خاجر شود؟ نه! آنها اجازه نمی دهند. ما فقط برای محافظت از جان کسانی مثل شما اینجا پاس می دهیم که خودتان را به کشتن ندهید وگرنه ما که مقابل مردم نایستاده ایم.
ایرج نه می توانست جلوتر برود، نه می توانست بی خیال خانواده اش شود، اما هرچه با آن ها کلنجار رفت، رخصت ندادند. بنزین هم نداشت به همدان برگردد. به ناچار خودرویش را کنار جاده رها کرد، چادری رویش کشید و با یکی از مینی بوس های عبوری خودش را به همدان رساند. وقتی به خانه اش رسید، فهمید پدرش به همدان آمده است و برای در امان ماندن جان بچه هایش، زن و بچه او و خالد را با تراکتور به قلقله برده.
ایرج به طلا نگاهی می اندازد و می گوید: تو کوچک بودی و خوب یادت نیست عمو جان، اما ما خیلی منتظر بابایت بودیم. جنگ که تمام شد و دولت ها شروع کردند به مبادلۀ اسرا، خدا می داند چقدر خوشحال بودیم. مرحلۀ دوم بازگشت مفقودین بود که یک شب پای تلویزیون چشممان افتاد به پدرت. هر کس آن صحنه را دیده بود، باورش شده بود پدرت را میان آن جمعیت دیده است. آقاجان آنقدر خوشحال بود که ما را در آغوش گرفت و بعد هم سجدۀ شکر به جا آورد. سه روز جشن برگزرا کردیم و تا دلت بخواهد پلاکارد و اعلامیه به درودیوار زدیم و کاملاً آمادۀ بازگشت خالد بودیم، اما تمام آن برنامه هایمان به هم ریخت، اصلاً کسی به اسم خالد حیدری میان اسرا نبود که بخواهد بیاید. همۀ افرادی که آن فیلم را دیده بودند، دچار خطای بصری شده بودند.
عموجان! سال های سال کسی می گفت برادرت شهید شده، با خودم می گفتم این چه شهادتی است که پیکرش هم به زمین نرسیده. اگر به زمین رسیده چرا کسی پیدایش نکرده؟ لااقل باید به ما قبرش را نشان می دادند تا بدانیم شهید شده و منتظرش نباشیم، اما هیچ کس نه شهادتش را تأیید می کرد نه زنده بودنش را. آخرش هم با خودم گفتم شاید مسیح وار شهید شده که عالم و آدم از او بی خبرند.
انتهای مطلب