اینجا کسی نیست؟!(26)
رمانی بر اساس زندگی شهید امیر سرلشکر خلبان خالد حیدری ادامه فصل دهم

تلفن خانه زنگ می خورد و طلا از جا می پرد. ابتدا به ساعت روی میز آرایشش نگاه می کند. چیزی به هفت صبح نمانده و او با اینکه حتی چشم روی هم نگذاشته، حتی متوجه روشنایی آسمان و نور صبحگاهی زیبایی که اتاق را روشن کرده، نشده. یکی از مسئولان زنگ زده بود. طرف را می شناخت. گفتند: خانم حیدری! تبریک می گوییم.

طلا متحیر می شود: برای چه؟

از آن سوی خط گفتند: پیکر بابایتان پیدا شده.

گوشی را می گذارد و با صدای بلند می زند زیر گریه. شوهرش با صدای او از خواب می پرد و مضطرب و نگران، جریان را می شنود.

طلا از نقده تا مهاباد اشک می ریزد. به یادمان پدرش در ورودی مهاباد می رسند. هر هفته، پنجشنبه ها می آمد آنجا و با بابایش حرف می زد و برای او فاتحه می خواند. به خانۀ مادرش که می رسند، آقای میلانی در را باز می کند. همانطور که به او زُل زده، می گوید: آقای میلانی! پدرم پیدا شده؟

آقای میلانی ماجرا را می داند. همسرش چند روزی است در سوگ خالد می گرید. طلا از پله ها بالا می رود و رو در روی مادرش می ایستد: تو می دانستی و به من چیزی نگفتی؟!

ویجینتی فقط نگاهش می کند و اشک می ریزد. هر دو زن یکدیگر را در آغوش می گیرند و در مقابل سوهرانشان برای گمشده ای که سی و دو سال منتظرش بودند، اشک می ریزند و مرد ها نیز…

از پایگاه هوایی تبریز می آیند سراغشان. گفتند: اولین بار می خواهیم خانواده های شهدای مفقودالاثرمان را برای استقبال از شهدایمان را به شلمچه ببریم.

همان شب راهی تهران می شوند و روز بعد پس از شرکت در برنامه ای تلویزونی، راهی شلمچه می شومد. طلا حال خوبی ندارد. زمان از تمام سال های آن همه انتظار، دیرتر و سخت تر می گذرد. یکی از مسئولان تماس گرفته و گفته بود: چون شما اهل تسنن هستید گفتیم از شما اجازه بگیریم و اگر شما راضی باشید پدرتان را برای زیارت حرم امام رضا(ع) ببریم.

طلا اشک می ریزد به پهنای صورت و این اشک ها بند نمی آیند که بند نمی آیند. می گوید: خواب دیده بودم برایم آهو آورده اند!

می گوید: خودم از امام رضا خواستم بابایم را از غریبی نجات بدهد.

می گوید: خانواده ام طوری تربیت نشده اند که بخواهند حرمت این آقا را بشکنند. ما مخلص امام رضا هستیم. امام رضا آهوست و ضامن بابای من هم شده است.

ساعت ده صبح به مرز شلمچه رسیده بودند. همسر محمد صالحی و دخترش هم آنجا بودند با خانواده های دو خلبان شهید مفقود دیگر، کیانجو و حاجی. برای اولین بار خانوادۀ هم کابین، هم پرواز و هم مزار پدرش را دیده بود و بی آنکه بداند چرا، با دخترشان احساس نزدیکی می کند و به سمت هم کشیده می شوند. هر دو سال ها درد مشترکی را به دوش کشیده بودند، بی پدری، بی پناهی و احساس تلخ بی خبری.

طلا عکس پدرش را در دست می گیرد. یک عده سرباز، تابوت ها را به ترتیب و با احترامی بسیار در حین نواخته شدن مارشی حماسی، بر روی شانه هایشان از مرز عبور می دهند و های های گریۀ طلا و مادرش و دیگران به راه می افتد. نمی داند چه باید بکند. سال ها منتظر این لحظه بود؛ منتظر اینکه بابایش بیاید و او را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید و از دلتنگی هایش با او حرف بزند، اما نمی تواند از جایش تکان بخورد. یادش می آید وقتی تمام روزهایی که منتظر بابایش بود و تلویزیون بازگشت اسرا را نشان می داد، دیده بود اسرا به محض ورود به خاک ایران، به زمین می افتند و آن خاک پاک و مطهر را می بوسند. کاری جز این و بهتر از این به ذهنش نمی رسد. زانو می زند، سر بر خاک می گذارد تا آن زمین پاک را، آن خاک مطهر را، آن تکه از زمین آغشته به خون شهدا را ببوسد و می بوسد و سجدۀ شکر به جای می آورد، اما اشک امانش نمی دهد و هق هق کنان همچنان در سجده می ماند و می نالد که… باباجانم! خوش آمدی! به جایت این خاک را بوسیدم، خاک وطنت را، خاکی که برایش جان دادی، یقین دارم دلتنگش بوده ای، خیلی دلتنگ تر از تمام روزهای دلتنگی من برای خودت! باباجان! به پای خودت به این خاک برگشتی، اما من به نیابتت زانو زده ام تا این خاک را ببوسم…

طلا بابایش را می دید، با لباس خلبانی، درست با همان لباسی که وقتی طلای سه ماهه را بغل گرفته بود با او عکس گرفته بود. چشم های درشت و روشن بابایش را می دید که به روایت مادرش عسلی بود و به روایت مادرجان همین، آبی. هرچه بود یک دنیا آرامش بود، اما هرچه می نگریست پایی نمی دید تا سرش را روی آن پا بگذارد و او با دستانش نوازشش کند. بابایش آمده بود و به او می گفت همه چیز تمام شد باباجان! آمده ام برای همیشه کنارت باشم و طلا میان هق هق گریه هایش جواب می داد: خاک زیر پایت هستم بابا جان! خوش آمدی به خاکت! خوش آمدی به وطنت! قدم گذاشتی روی چشم های گریان طلا! پا بگذار روی سرم و از این جا عبور کن! روی چشم هایم که راه زیادی آمده ای و خسته ای باباجان! دردت به جانم! سال هاست منتظرم برگردی، دیر آمدی، اما خوش آمدی باباجان!

حواسش به هیچ کس و هیچ چیز نبود، حتی به خودش، فقط بابایش را می دید و بس. فقط با بابایش حرف می زد و دیگر هیچ. فقط از آمدن بابایش خوشحال بود و دیگر یادش رفته بود که چه حرف ها و چه زخم زبان ها و چه طعنه هایی را تمام آن سال ها شنیده است.

وقتی بلندش کردند، به مسجد شلمچه رفتند و بعد هم سوار بر هواپیمای سی 130 نیروی هوایی ارتش، راهی مشهد شدند. خالد و رفقایش انتهای هواپیما بودند. طلا گفت: دوست دارم کنار بابایم باشم.

گفتند: تو بیایی، بقیه هم….

گفت: من یک عمر منتظر بابایم بودم، نمی توانم اینجا بنشینم و ببینم که او در چند قدمی من است و….

طلا یادش نمی آمد دیگر چه حرف هایی به آن ها گفت که راضی شدند و رخصت دادند او کنار بابایش بنشیند، اما این را فهمید که بقیۀ خانواده هم آمدند و کنار عزیزانشان نشستند.

از شلمچه تا مشهد همان جا ماندند و با آن ها حرف زدند، قرآن خواندند و تا چشم یاری شان می کرد، اشک ریختند.پ

هواپیما به زمین نشست و یک عده آمدند خالد و رفقایش رابردند و خانواده ها را فرستادند به هتلی بزرگ و زیبا که زیبایی اش نه به چشم طلا آمد، نه به چشم مادرش و نه به چشم دیگران. شام خوب و خوشمزه ای برایشان تدارک دیده بودند که آن هم برایشان خوشایند نبود. طلا دوست داشت گرسنه وتشنه بنشیند، اما همراه بابایش باشد. شام را خوردند و ساعتی را هم استراحت کردند و مثلاً خوابیدند.

صبح روز بعد، پس از دعای عرفه در صحن حرم رضوی نشسته بود که بابایش را آوردند روی شانه های خدام. شنیده بود که این سعادت نصیب هر کسی نمی شود. شنیده بود که خدام امام رضا برای هر کسی، این طور به استقبال نمی روند، مگر آن کس پناهندۀ آقا باشد. مردم دور او و باببایش حلقه زده بودند و برایش صلوات می فرستادند. خدام، تابوت ها را گذاشتند رو به روی گنبد آقا. روضه و ذکر مصیتی خواندند و به رسم تبرک، خاک فرش های زیر پای زوار را تکاندند توی تابوت ها و دوباره آنها را روی شانه هایشان گذاشتند، طوافی دور ضریح دادند و برگرداندند و گذاشتند توی آمبولانس.

ویجینتی نشست بغل همان تابوت که ساعت ها همراه طلا و اعضای خانواده اش کنارش نشسته بود و اشک ریخته بود. خالد یک بار دیگر کنارش بود، همان جا، مانند سال ها قبل، درست کنارش نشسته بود و گویی او را تماشا می کرد. با خودش فکر می کرد تو را رد قبرستانی نزدیک دروازۀ وردوی کوت پیدا کرده اند و من تمام این سال ها به دنبالت گشتم.

خوب یادش مانده بود یک بار که طبق معمول رادیو روشن بود و مثل همیشه صدایش را چنان بلند کرده بود که حتی در حال آشپزی و شست و شو هم اخبارش را بشنود، با گوش های خودش شنید که اخبارگو گفت خلبانان ایرانی پرواز نکنند. ما پیکر چند خلبان ایرانی را داریم. اگر جنگ تمام شود، خانواده هایشان می توانند بیایند و آنها را ببینند و بعد هم اسامی شان را خوانده بود؛ محمد حاجی، خالد حیدری و … اما اسم هم کابینی خالد را نخوانده بود و همین امیدوارش کرد که دروغ می گویند. فی الفور یک کاست گذاشته بود تا موقع تکرار اخبار آن را ضبط کند . آن زمان اخباری که صبح اعلام می شد، عصر هم تکرار می کردند. او هم گوش به زنگ ماند تا اخبار عصر. تکرار اخبار که شروع شد، کاست را آماده کرد و دکمۀ ضبط را فشرد. خبر را ضبط کرد و آن نوار را به صلیب سرخ رساند و گفت اخبارشان گفته شوهرم شهید شده است و او را دفن کرده اند. آنها هم جواب داده بودند خانم حیدری! آنها از هر چیزی برای تحریک مردم ما استفاده می کنند. اسم خلبانان مفقود ما را گیر آورده اند و این اسامی هم ابزار تبلیغاتی خوبی برایشان است.

انتهای مطلب

منبع: اینجا کسی نیست؟!، مزینانی، طیبه، 1399، نشر اجا، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده