آمبولانس به راهش ادامه می داد و گاهی تو پشتی بلندی های آسفالت ناهموار جاده، تکان شدیدی می خورد، اما زن همچنان سرش را گذاشته بود روی تابوت و با هر آنچه توی آن بود، نه، با خالدی که به یاد داشت حرف می زد و از دلتنگی هایش می گفت.
می خواست به اندازۀ تمام سال های نبودنش با او حرف یزند و گریه کند. می خواست از تمام مردمی که به او تهمت زده بودند برایش حرف بزند و از تمام سال های… اما از میان تمام حس ها، احساس گناهی که درونش می دید، بر همۀ احساساتش غلبه می کرد؛ احساس خیانت. از خالد می خواست او را به خاطر ازدواجش ببخشد. به او می گفت بچه بودم که رفتی، ترسیده بودم و تنها زندگی می کردم و از این همه نبودنت، از این همه تنهایی ترسیده بودم. می گفتند جوان هستی و باید شوهر کنی. اگر من را بخاطر ازدواجم بخشیده ای، به من آرامش بده.
زن، یک باره همانطور که سرش را روی تابوت گذاشته است، خوابش می برد. چشم که باز می کند، باورش نمی شود و همان یک لحظه خواب، خستگی سال ها انتظار و دلتنگی را از تنش درآورده است. دستی روی پرچم سه رنگ روی تابوت کشید و گفت: قربانت بروم که این همه بخشنده ای خالد جان! یک عمر به انتظار آمدنت بودم که آمدی و چشمم را روشن کردی، خوش آمدی که مانند نامت همیشه جاودانه شدی، چه در خاطر مردم، چه در قلب من.
طلا مصر بود هر آنچه از بابایش مانده، ببیند، اما اجازه نمی دادند. همسر یکی از شهدا گفته بود: این کار را نکن! پسر من از وقتی استخوان های بابایش را دیده، دچار مشکلات روحی شده. تو زنی، قرار است مادر شوی و این تأثیر در تو به مراتب بیشتر است! اما طلا گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. جانش درمی آمد برای دیدن تمام پدری که سال ها چشم انتظارش نشسته بود.
راضی شدند تابوت ها را برای خانواده ها باز کنند. رفتند توی مسجد. گویی این بار چهار پیکر پیچیده در کفن توی تابوتی مزیّن به پرچم سه رنگ ایران به انتظار نشسته بودند. یکی گفت: اگر داد بزنید، جیغ بکشید، نمی گذاریم وارد شوید.
خطابشان به طلا بود که بی تابی اش بیشتر از دیگران بود. گفت: به خدا صدایم در نمی آید! اما نمی دانست قسم خوردنش جایز نیست وقتی می داند نخواهد توانست مانع شیون های سوزناک خودش شود. طلا وارد شد. عمویش یک طرفش ایستاده بود، مادرش یک طرف و مانند اومات تماشای دیگران. تابوت شهید کیانجو را باز کردند و بعد تابوت شهید حاجی و بعد تابوت شهید صالحی و بعد صدای غوغایی که به راه می افتاد….
هر کدام چند تکه استخوان بودند و آن قامت های رشید و بلند بالای خلبانی شان، آن تکه های خُرد به جا مانده، بعید بود.
نوبت به حیدری ها رسید، یعنی نوبت رونمایی از خالد بود. گفتند: خانوادۀ شهید حیدری بیایند جلو…
حیدری ها رفتند جبو. تابوت را برایشان باز کردند، کفن را هم گشودند و طلا زانو زد کنار بابایش. قلبش داشت می ایستاد. نفس کشیدن برایش سخت بود. از پشت آن اقیانوس جوشان چشم هایش خوب نمی دید. دیگر دست خودش نبود، با خالد حرف می زد، اما فریادوار، دلتنگی هایش را برای او می گفت، اما ضجه زنان. مادر و همسرش دست های او را گرفته بودند تا به خودش آسیبی نرساند، اما زور طلا زیاد شده بود و فقط صدای عمویش ر ایرج را می شنید که می گفت: ببن طلا! ببین عمو جان! این انگشت دست بابایت است… اسن انگشت پایش…
طلا حال بدی داشت که لحظه به لحظه بدتر می شد، اما ترسی واضح او را در بر گرفت. داشتند روی تابوت ها را می پوشاندند. فی الفور نشست کنار بابایش و خم شد توی تابوت تا بهتر آن دریای معنا را ببیند. دست کشید روی تمام استخوان های بابا و شروع کرد به نام بردنشان؛ این ساق دست راست بابا، این مچ دست راست بابا، این ران پای راست بابا، این ساق پای راست بابا….
سرش نبود و یک پایش. سر بلند کرد و گفت: عمو! بابایم نه سر دارد نه پا… عمو! بابایم بی سر برگشته و بی پا… می بینی؟ عمری به انتظار نشستم تا سرم را روی پایش بگذارم و آخر هم نشد…
و بعد نگران شد. گفت: از کجا بدانم این پیکر، پیکر بابای من است؟ نشانۀ محکم تری می خواهم.
یکی بهشان گفته بود یک تکه از استخوان خالد را بردارید تا ببریم آزمایش و یقین کنیم مال خودش است، اما دلش راضی به این کار نشده بود.
پسر شهید حاجی گفت: لااقل یک تکه از خاک بابایت را بردار به عنوان تبرک!
طلا جواب داد: نمی خواهم چیزی از بابایم کم شود، می خواهم همه اش را یک جا توی حاک خودش دفن کنم، اما دلیل محکم تری می خواهم تا بدانم این آدم بابای من است.
دوباره استخوان ها را کفن پوشاندند و تابوت ها را بستند و خانواده ها را راهی محل اسکان کردند. طلا تمام شب خواب استخوان های بابایش را می دید و در تمام خوابش، به دنبال نشانیِ محکمی از او بود.
روز بعد، چشمش افتاد به کسی که از تابوت پدرش پلاستیکی برداشت و آن را با خود برد. طلا آن را ندیده بود، حتی موقعی که استخوان هایش را دیده و لمش کرده بود. رفت سراغش، اسمش را نمی دانست. گفت: آقا! شما یک چیز از تابوت بابای من برداشتید، چه بود؟
جواب سربالا شنیدن قانعش مکرد و دوباره التماس کرد: تو را به خدا بگویید چه بود؟
مرد از چه نگران بود، خدا می دانست، اما باز هم گفت: هیچ چیز!
طلا اصرار بیشتری کرد: تو را به خدا هرچه پیدا کرده اید به من نشان بدهید.
مرد دلش به رحم آمد. درِ کیسه را باز کرد و یک عکس فوری که به حالت نگاتیو برگشته بود، نشانش داد. طلا آن را شناخت. عکس خودش بود توی بغل بابایش. یک کاغذ هم توی شیشه ای بود که رویش نوشته شده بود طیار الایرانی، خالد حیدری.
و طلا آرام گرفت، همان آرامشی که محتاجش بود. گفت: آقا! می توانم لوازم پدرم را داشته باشم؟ این ها 32 سال با او بوده اند و اگر ارثش است باید به من برسد. پدرم خیلی چیز ها برایم به یادگار گذاشته، اما این دو تکه، 32 سال کنارش بوده اند.
با دستور فرمانده نیروی هوایی، امیر سرتیپ شاه صفی و با عزت و احترام، یادگاری های به جا مانده از شهید، به دخترش طلا سپرده شد تا در صورت رضایت، بعد ها به موزه اهدا شود؛ اما طلا آن ها را که بیشتر از همۀ یادگاری های دیگر بوی پدرش را می داد، نزد خود نگه داشت.
حیدری ها به مهاباد برگشتند. خالد را در تهران و ارومیه هم تشییع کردند و آخرش هم در مهاباد. طلا مصر بود او را در کنار یادمانش دفن کنند و این کار به جواز نیاز داشت که کارهایش را عموهایش انجام دادند، گرچه چند نفری از اقوام راضی به این کار نبودند و حرفشان این بود که خالد هم باید در قبرستان مهاباد و در گلزار شهدای آنجا دفن شود، اما حرف طلا برای بزرگ ترهایش آن قدر ارزشمند بود که پیگیر شدند و خالد را کنار همان تندیس دفن کردند.
طلا آخرین مشت خاک را می ریزد روی تلی از خاک که روی تن بابایش ریخته اند و می گوید: حالا آرام بخواب باباجانم! آرام بخواب که به خاکت رسیده ای و ما را هم از ناآرامی در آورده ای.
طلا گفت: بابا! از تمام نام و نشان دنیا فقط یک بلوار در مهاباد، یک بلوار در تهران، نزدیک مصلای امام خمینی و یک سالن ورزشی داخل دانشگاه و یک مدرسه در قلقله تمام آن چیزی است که روی زمین وجود دارد که با این یادمان و این مزارت، شاید کمی از گمنامی درآیی… یک فیلم مستند هم به نام آلفارد و یک ویژه نامه که سردبیر خوش ذوقش، دیباچه ای بر آن نوشته با این عنوان که، بنویسید آلفارد، بخوانید خالد! آنها هرچه بگویند و هرچه بنامندت، مهم نیست، چون الآن که آمده ای، من می خوانمت باباجان!…
تو چه می دانی که چقدر دلم برایت تنگ شده بود! باباجان! بعضی مردم این شهر تو را به هزارویک تهمت آراستند، اما خودت آمدی، اینجا ایستادی که بگویی یک میهن دوست و یک فداکار واقعی بوده ای. باباجان! تمام این روزها واقعیت مانند یک دیوار یلند بود که چیزی جز سیاهی پشتش نمی دیدم، اما حالا که برگشته ای دلم روشن شده و حالم خوب است… باباجان! می دانم که بازهم کسی مرا ببیند و نام تو را بشنود، شاید تو را به هزارویک صفت ناپسند نام ببرد، اما تو هر که بودی، شجاع بودی و برای این مردم از خودت گذشتی و اما برای من، قهرمان هستی. بابا! تو عشق منی و به قول مامان، مثل همیشه پاینده و جاوید… باباجان! دیروز یکی از سرداران من را صدا زد و گفت: طلا خانم! بابای شما اولین کسی است که در راه دفاع از ایران، سر داد، پس با افتخار سرت را بالا بگیر که بابایت هم شما را سربلند کرد هم ما را!…
حرفش خیلی به دلم نشست. آخر من تشنه این بودم که کسی بیاید و به من بگوید قدردان کاری است که تو برای دین و خاکمان کردی… باباجان! دیروز یکی از رفقایم شیطنت می کرد و می گفت: طلا! بابایت سی سال توی خاک عراق دفن شده، شاید کردی و فارسی یادش رفته، دو جمله یاد بگیر تا با او بتوانی حرف بزنی. دیدم راست می گوید، شاید زبان مادری یادت رفته باشد! پس گوش کن، اشتقت الیک کثیرا! نخند باباجان! همین که گفتم، دلم برایت تنگ شده بود.
پایان
انتهای مطلب