سخنی درباره این کتاب
یکی از جملات طلایی که در کتاب آمده، گفته است: «بعدازکتب آسمانی، بهترین راههای زندگی انسانها، مطالعه شرح حال (بیوگرافی) گذشتگان است.»
همانطور که ملاحظه میگردد، این کتاب زندگی نامه یکی از رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی است که تجربهها، دیدهها و شنیدهها و عملکردهای خود و همرزمانش را بدون توقع، به خواننده اهدا نموده است.
نویسنده درسال 1341 وارد خدمت سربازی شده و سال 1344 به استخدام ارتش درآمده و خدمت خود را از گردان283 سوارزرهی لشگر 92 در منطقه خوزستان آغازنموده است. همان طور که فهرست کتاب نشان میدهد، خواننده کتاب، همراه نویسنده کتاب وارد روزگار سالهای41 و 15خرداد 42 میشود و حال و هوای نمونه ای از خدمت سربازی و اندیشه و رفتار سرباز مسلمی و اطرافیان خدمتی وی را متوجه میشود. باورود به جزئیات موضوع، نکتههای تاریخی، اجتماعی و عبرتی پر ارزشی را از لابلای جملهها، خارج مینماید.
خواننده، همراه با گوینده خاطرات وارد حرفه نظامیگری میشود و با استعداد تصویرسازی ذهنی که خداوند به همه انسانها و حتی کودکان هم عطا فرموده، به ترتیب زمان درمسیر حوادث زمان و مکان تعریف شده قرار میگیرد و همراه نویسنده، هرکدام را تجربه نموده و درسی میآموزد و لذتی معنوی از دستیابی به این تجربهها و صحنهها، با تصویرسازی ذهنی کسب میکند.
کتاب، به خواننده، از روزهای انقلاب و حال و هوای نظامیان شرکتکننده درحکومت نظامی تصاویر ذهنی مستند ارائه میدهد. بالاخره روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شرکت گوینده داستان درماموریت حفظ پادگان بانه در کردستان در روزهای نا آرامی و خون و آتش را تشریح مینماید.
کتاب، خواننده را به روزهای هشت سال جنگ برده و نمونههایی ازشهادت و جانبازی رزمندگان وطن خود را درصحنههای میدان جنگ شرح میدهد، و در مسیر فراز نشیبهای حوادث که برای گوینده کتاب پیش آمده قرار میدهد.
خواننده با خواندن هر جمله از کتاب، برابر استعداد خدادادی خود، فیلم مستند در ذهن خود میپروراند و آن فیلم ذهنی را میبیند و درک معنایی میکند. گاهی خوشحال و گاهی متأثر و غمگین میشود و بالاخره برای هر کدام از صحنهها، قضاوت و ارزیابی و نتیجه گیری میکند. در هر صورت بهره اخلاقی، احساسی، عاطفی، وسعت افزایش دانش و بینش، عبرت آموزی وقدرشناسی را نسبت به گذشتگان و فرزندان فداکار این کشورصاحب تاریخ و فرهنگ غنی به مقدار فراوان میبرد.
جنس نگارش کتاب، از جنس قلم یک ادیب نیست، بلکه از جنس قلم یک رزمنده و یک سرباز وطن است که صادقانه آن چه که دیده وعمل کرده است و آن چه که به یاد داشته وظرفیت کتاب اجازه داده است، صادقانه برای بهره برداری فرزندان این کشور نوشته است. هرچند که اهل قلم ممکن است انتظاری بیشتر از این داشته باشند، اما قبول کنید که این نوشته چون از دل برآمده، شاید بهتر بر دل نشیند.
ما اهل سواد، عادت کردهایم و یا عادتمان دادهاند که زندگی نامه بالادستیها و پرآوازهها و مشاهیر مثبت یا منفی را مطالعه کنیم و کمتر به مطالعه اشخاص پایین دست و تاثیرگذار و مهم در عملکردها پرداخته ایم.
یکی از ویژگیهای این کتاب آن است که زندگی نامه کسی را ارائه داده است که از افراد درشت و از اشخاص صاحب نام مثبت یا منفی که از رسانهها معرفی شده اند و میشوند، نیست. این نوع اشخاص گمنام، رقم بزرگی از جامعه را تشکیل میدهند که وظایف فردی و اجتماعی خود را در زمان و مکانهای سرنوشت ساز، به بهترین شکل انجام دادهاند، اما کمتر دیده و یا شنیده و یا گفته شدهاند و همچنان در بین جامعه گمنام هستند. در هر حال، جامعه باید خود را مدیون این عزیزان بداند.
خدا کند که در پیشگاه الهی، شهدا و رزمندگان حماسه ساز روزگارهای سخت این کشور کهن، از ما راضی باشند.
از تولد تا سربازی
در سال 1322 در روستای ورآباد از توابع شهرستان خمین به دنیا آمدم. دوسال به علت درگیر تحصیلات خویش را تا کلاس ششم ابتدایی گذراندم. در سالهای خدمت در لشکر92 هم ادامه تحصیل دادم، اما بعد از یهای مرزی نتوانستم ادامه دهم. در سال 1341 به خدمت سربازی رفتم و پس از طی دوره آموزشی دو ماهه در پادگان ولی عصر (عشرت آباد) که خالی از سختی نبود، دوره را به پایان رسانده و به عکاسی واحد مخابرات ارتش فرستاده شدم.
در دوران سربازی، شاهد وقایع سال 1342 در خصوص حکومت نظامی بودم. در آن دوران، من در عکاسی ارتش واقع در خیابان سوم اسفند به کار عکاسی مشغول بودم. میبایست هرروز صبح با قرار دادن دو تکه چوب، جای پارک، برای خودروی رئیس عکاسی نگه میداشتم. یک روز، یک خودرویی که راننده آن خانم بود، قصد داشت در محل مورد نظر پارک نماید که بنده مانع شدم. نامبرده ماشین را به همان حال رها کرد و همراه با توهین گفت که میروم و شکایت میکنم. طولی نکشید که آن خانم و استوار لطفی که جزء پرسنل دژبان بود و در آن زمان بلندقدترین مرد در ارتش بود، به محل آمد. استوار لطفی با صدای بلند، بنده را احضار کرد و گوش من را گرفت و به طرف دفتر رئیس دژبان، تیمسار سرلشکر امیرصادقی برد. در بین راه از ایشان سوال کردم که چه کار خلافی کردم؟ نامبرده گفت: با دختر تیمسار سپهبد عظیمی، از تیمساران وزارت جنگ دعوا میکنی و دشنام میدهی؟ پدرت را در میآورد. من را با همان وضعیت به دفتر تیمسار صادقی برد. به محض ورود به دفترِ ایشان، وی که قد بلندی داشت و عینک دودی میزد، با لبخند گفت: آن سرباز تو هستی؟ از کدام ادارهای؟ با صدای لرزان گفتم: سرباز عکاسی ارتش و رئیس ما هم جناب سرگرد آرامی میباشد. اگر جای پارک برای خودروی وی رزرو نکنم، من را توبیخ میکند. ایشان با صدای بلند گفت، بروید سرگرد را بیاورید. مدتی طول نکشید که سرگرد آرامی با سرکار لطفی وارد دفتر شدند و ادای احترام کردند. تیمسار به من دستور داد از دفتر بیرون بروم. در پشت در دفتر ایستاده بودم و حرفهای بدی که تیمسار به سرگرد میگفت گوش میدادم. در آخر گفت: اگر تیمسار عظیمی درجه شما را نگیرد، شانس آوردهای.
سرگرد آرامی، ازدفتر خارج شد و به اتفاق، به طرف عکاسی راه افتادیم. در بین راه، مرتب به من فحش میداد و مرا تهدید میکرد. روز بعد، دستور داد، کیف حاوی دوربین را برداشتم، سوار جبپ اداره شده و به اتفاق وی، به میدان ژاله (میدان شهدا) برویم.
به محض رسیدن به نزدیکی میدان، تعداد زیادی از مردم در آنجا تجمع کرده بودند و شعار مخالف میدادند. و ایشان با دوربین، از اجتماع عکسبرداری کرد. سپس فیلمها را در کیف گذاشته و دستور داد که آنها را برای ظاهر کردن به عکاسی ببرم. در بین راه، من عمدا فیلمها را باز نمودم، به طوری که فیلمها (به دلیل نوردیدن) قابل استفاده نبودند.
به محض بازگشت سرگرد و اطلاع از ماجرا، من را احضار نمود و زیر چک و لگد گرفت و تهدید کرد: میدهم اعدامت کنند. با مداخله برخی از پرسنل، نجات یافتم.
چندی بعد، به من دستور داد که بروم برای ایشان از ناهارخوری افسران ناهار بگیرم. لازم به ذکر است که هر روز در باشگاه افسرانِ آن زمان، حدود300 الی 400 نفر از پرسنل ارتشی در وزارت جنگ، بخش عکاسی و فیلم برداری، رادیو ارتش و دژبان مرکز و دارایی ارتش غذا میخوردند.
به تاریکخانه رفتم و به اندازه یک عدد گردو، سیانور با خود به ناهارخوری بردم و قصدآلوده کردن غذای آنها را داشتم. به محض ورود به آشپزخانه، سرآشپز که کریمی نام داشت، ظرفی غذا به من داد. من موضوع تنبیه خود را با ایشان در میان گذاشتم و به او گفتم که قصد دارم انتقام بگیرم و گفتم که سیانور در اختیار دارم. ایشان بلافاصله مرا به انباری برد و با خواهش فراوان، سیانور را از من گرفت و قسم داد که این کار را نکنم و به خدا واگذار کنم. چنانچه این اتفاق میافتاد حدود 300 نفر از بالاترین درجات ارتش کشته میشدند و مسئولیت این حادثه به عهده سرگرد آرامی بود. که مرتب به من بی احترامی میکرد. او تکرار میکرد که: من نباید سربازی از اهالی خمین را به عکاسی راه میدادم و سعی و کوشش زیادی نمود که مرا از آنجا بیرون کند، اما من تا پایان خدمت سربازی در آن عکاسی بودم.
انتهای مطلب