خاطرات 15 خرداد 42
در ایام حکومت نظامی در سال 1342 در تهران، شاهد وقایع زیادی بودم که به ذکر چند مورد از آن اکتفا میکنم.
در یکی از روزها که عازم منزل، واقع در چهار راه دروازه شمیران بودم، شاهد کشته و زخمی شدن4 نفر بودم. یک روز دیگرکه برای عکسبرداری در روز عاشورا در 13 خرداد 42، بیرون از عکاسی بودم، دسته طیب حاج رضایی که زنجیر و سینه میزدند و از چهار راه سیروس به طرف گلوبندک در حرکت بودند و طیب، در پیشاپیش آنها شعری را زمزمه میکرد و کلاه خود را برداشته و به سر میزد و میگفت: ای کافر مگر ما از گوسفندی کمتریم؟ به محض رسیدن سر چهار راه گلوبندک، به آنها حمله شد. تعدادی شهید و زخمی شدند. طیب، روز 16 خرداد 42 دستگیر شد و 11 آبان 42، در پادگان حشمتیه تیر باران شد.
در یکی از روزها، شاهد کشته و زخمی شدن تعدادی در ناصرخسرو و شمس العماره بودم. یک روز دیگرشاهد کشته و زخمی شدن مردم بی گناه در لاله زار بودم که روحشان شاد باد. هرچند انقلاب نافرجام 15 خرداد 42 منجر به کشته شدن تعدادی از مردم و تبعید حضرت امام شد، اما مثل دانهای بود که در بهمن 57 ثمر داد و انقلاب شکوهمند را پایهگذاری کرد.
استخدام و خدمت در لشکر92 اهواز، گردان283 سوار زرهی
در تاریخ 1/3/43 به شیراز رفتم. قرار بود، توسط یکی از دوستان در شرکت پتروشیمی استخدام شوم، ولی به دلایلی نتوانستم و مجبور شدم، مدتی سرگردان در شیراز زندگی کنم. با اصرار و پافشاری عمویم که درجهدار ارتش بود، به خدمت درجهداری مشغول شدم. مدت 6 ماه طی دوران آموزشی را گذراندم.
در تاریخ 1/11/44 به لشکر92 اهواز، گردان283 سوارزرهی منتقل و به عنوان راننده نفربر مشغول به خدمت شدم. طولی نکشید که با شرکت در مأموریتهای آموزشی، نسبت به همقطارانم به عنوان درجهدار نمونه شناخته شده و در کلیه مراحل بازدیدهای خارجی و داخلی از نظر نگهداری نفربر و وسایل و شرکت در تیراندازی، نفر برتر شناخته شدم. تا اینکه درجه گروهبان سومی را دریافت کردم و از زندگی در پادگان آزاد شده و در اهواز منزلی گرفتم و زندگی درجهداری را شروع کردم که سختترین دوران زندگی من بوده است. من مدت 15 سال را در بدترین شرایط آب و هوایی خوزستان گذراندم.
در همان سالها، قرار بود جشن 25 سال سلطنت محمدرضا شاه در تهران برگزار شود. از تمامی لشکرهای ارتش تعداد 25 نفر از پرسنل نمونه را انتخاب کردند. بنده هم جزو افراد انتخاب شده بودم. پس از این که تجهیزات و وسایل لازم را تحویل گرفتیم، از طرف فرمانده لشکر احضار شدیم تا آخرین دستورات لازم را به ما بدهند، تا مبادا قصوری در موقع رژه رفتن دیده شود. همگی در یک ردیف صف ایستاده بودیم که معاونت لشکر آمد. پس از ادای احترام لازم، ایشان از نفرات اول صف شروع به پرسش و پاسخ کرد و در خصوص سان و رژه و رفع معایب و چگونگی آن دستورات اکید صادر میکرد. همان طور ادامه داد تا به بنده که آخرین نفر بودم رسید. به محض روبرو شدن با من، گفت: پسر کجا میخواهی بروی؟ گفتم: برای جشن 25 سالگی سلطنت اعلیحضرت… به تهران میروم. نامبرده با حالتی غیر عادی، فریادی کشید و گفت: چرا شما را توجیه نکردهاند؟ دوباره تکرار کن. بنده هم فکر کردم، اسم شاه را اشتباه گفتهام، دوباره همان حرف اول را گفتم. این بار با عصبانیت من را هل داد و گفت، شما میخواهید به جایی که آفتاب آسمان آن، لباسهای اعلاحضرت را خشک میکند بروید. چرا نمیفهمید؟ گفتم: بله قربان و دوباره گفت: بگو بینیم لباسهای رژه را کجا نگه میداری؟ گفتم:در منزل توی کمد. دوباره فریاد کشید و گفت: چرا به وظیفه خود وارد نیستی؟ و به فرمانده دستور داد که بنده را کاملاً توجیه کند و سپس رو به 25 نفر کرد و گفت: امشب لباسهای رژه را در موقع خواب، زیر تشک میگذارید و شب روی آن میخوابید، هم آنها را دزد نمیبرد و هم اتو میشود! فهمیدید؟ همگی از ترس فریاد زدند: بله قربان.
خدا را شاهد میگیرم که تا به حال کسی را سادهتر از آن فرمانده ندیدهام. البته وی به خاطر برادری که در دربار شاه داشت، به آن سِمت انتخاب شده بود و گرنه در خارج از ارتش، یک خانواده چند نفری را نمیتوانست. اداره کند. چه رسد به لشکری به آن استعداد و آمادگی که از قویترین لشکرهای زرهی در خاورمیانه بود که از دهانه فاو تا مهران را زیر پوشش داشت و در طول مدت 6 سال جنگ قبل از انقلاب، حرف اول را میزد.
در طول 6 سال درگیری بین ایران و عراق که از 28 اردیبهشت سال1348 لغایت 30 دی سال 1353 به طول انجامید، بیشترِ ماموریتها در لشکر92 زرهی اهواز وبه گردان283 سوارزرهی داده میشد. که صد البته به خاطر تحرک و آتش خوب گردان بود.
درگیری بین ایران و عراق و ماموریت گردان 283
در سال 1348 با درگیری بین ایران و عراق بر سر اروند رود، از تاریخ 28/2/48 لغایت30/10/53 در نوار مرزی از پاسگاه شلمچه تا مهران غرب انجام وظیفه نمودم که خلاصهای از چند ماموریت محوله را به شرح زیر بیان میکنم.
در سال اول درگیری، خیلی به ما سخت گذشت. در حین اعزام به فکه، ماشین مهمات در بین راه، در دشت عباس واژگون شد و آتش گرفت و تعداد 3 نفر از سربازان که سرنشین خودرو بودند در آتش سوختند و ما نتوانستیم آنها را نجات دهیم و مقداری از استخوانهای آن را در نزدیکی امام زاده عباس دفن نمودیم و به راه خود ادامه دادیم.
2روز بعد، در نزدیکی موسیان، تعدادی از تانکهای ما در باتلاق حاشیه رودخانه به گل نشست حدود یک ماه طول کشید که آنها را از گل در آوردیم. یک بار دیگر نیز نرسیده به پاسگاه فکه، به محاصره سیلاب در آمدیم و حدود 2 ماه طول کشید که از محاصره سیل نجات پیدا کردیم.
در سالهای درگیری، گردان ما به منطقه دهلران اعزام شده بود. به علت گرمی بیش از حد هوا، در حاشیه رودخانه دویرج و موسیان و چمسری سنگر بندی کرده بودیم.
در دوران درگیری ایران و عراق، در سال 1351 در منطقه عین خوش، یک شب که مشغول نگهبانی بودم، در نزدیکی تانک که تور استتار روی آن کشیده شده بود تکیه داده بودم و به ستارههای آسمان که چشمک میزدند و گاهی تنهایی از این سو به آن سو میرفتند، نگاه میکردم. غرق در فکر و خیال بودم که ناگهان در قسمت بالای آرنج دست چپ خود احساس سوزشی کردم. با خود گفتم خارهای روی تور استتار به لباس من فرو رفته است. ناگهان نگهبان مرا صدا کرد. به خود آمدم و پس از تحویل پست به مقرآمده و روی پتو در سنگر دراز کشیدم، قبل از آن که کاملا به خواب بروم، سوزشی شدیدتر در همان قسمت احساس کردم و با دست ضربه ای به آن زده و به خواب رفتم.
فردای آن روز، وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم روی تخت بیمارستان هستم و احساس عجیبی در دست چپ خود میکردم. از دکتر علت، را پرسیدم که کجا هستم و او گفت: 4 مرتبه عقرب دست چپ شما را نیش زده و بیهوش بودید و حالا به خیر گذشته است، چون برای پاس نگهبانی حاضر نشدید، متوجه غیبت شما شدند و شما را به اینجا منتقل کردهاند. نگران نباشید تا چند روز دیگر خوب میشوید.
انتهای مطلب