رساله امام خمینی
فردای آن روز، ساک خود را نزدیک تخت دیدم. چند لحظه بعد یکی از درجهداران آمد و کتابی را که در دست داشت به من نشان داد و گفت:مسلمی جان، این کتاب مال شماست؟ من که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم، با سر تصدیق کردم، ولی قادر به گفتن بله نبودم. ایشان درجهدار رکن دوم گردان بنده بودند و همانطور که کنار من مینشست گفت: ناراحت نباش. کتاب را چند روز مطالعه میکنم و به شما برمیگردانم. قلبم به کندی میزد و جز اشاره با سر، کار دیگری از من برنمی آمد. آن کتاب، رساله حضرت امام خمینی بود که چاپ جدید آن توسط برادر خانمم، از مکه به دستم رسیده بود و من آن را به منطقه آورده بودم و برای تعدادی از دوستان میخواندم. آن روزی که مرا به بیمارستان بردند، آن درجه دار میخواست ساک مرا برایم بیاورد که متوجه کتاب شده بود و آن را برداشته بود. ولی خدا پدر و مادرش را بیامرزد، چون به کسی چیزی نگفت و من به طور معجزه آسایی از بند ساواک نجات پیدا کردم.
بازدید شاهپور غلامرضا
در یکی از سالهای خدمت در لشکر92 زرهی اهواز، شاهپور غلامرضا، برای بازدید به خوزستان آمد. پس از چند بازدید و مشاهده رژه نفربرها که من هم راننده یکی از آنها بودم، مانور انجام شد. مسیر مانور از داخل کارون خروشان، در زیر پل قطار تا نزدکی سیلوی اهواز با مشکلات متعددی طی شد. پس ازآن مارا احضار نمودند و به هر کدارم مبلغ 50 تومان پاداش دادند.
آب مصرفی گردان
در یکی از روزهای استقرار در پاسگاه فکه، فرمانده یگان، من را احضار نمود و دستور داد که به دلیل تمام شدن آب آشامیدنی، با تانکرها به اطراف رفته و آب خوردن بیاوریم. پس از چندین ساعت گشت زنی در منطقه فکه، با حدود 100 حلقه چاه که به وسیله عشایر چادر نشین عرب زبان حفر شده بود، مواجه شدیم. اما فقط 10 حلقه آن آب شیرین بود. به وسیله سربازان با سطلهایی که قبلا آماده کرده بودیم، از چاههایی به عمق 4 الی 5 متر آب بیرون آورده و در تانکر میریختیم. البته تعداد زیادی از جانوران صحرایی نظیر مارمولک و موش و فضولات حیوانات در آب دیده میشد. پس از پرکردن تانکر، به یگان بردیم که برای مصرف 24 ساعت بود. روزهای متوالی این کار انجام میشد. موضوع را به فرمانده گفتیم. فرمانده یگان، افسر بهداری را احضار و از ایشان خواست تا آب را تصفیه کند و سپس بین پرسنل تقسیم شود.
پس از گذشت یک هفته از اولین روز مصرف آب، اکثر پرسنل، زخمهای عجیب و غریبی روی بدنشان نمایان شد. از تهران جهت مداوای زخمها، تقاضای متخصص شد. اکثر پرسنل با یک یا چند زخمِ خیلی زشت روی دست و پا و صورت دیده میشدند. حدود 4 ماه کسی برای مرخصی مراجعه نمی کرد. زیرا میترسیدند بیماری آنها واگیردار باشد و باعث آلودگی خانواده آنها شود. چند روز بعد که گرمای هوا در حدود 52 درجه بود، از اهواز برای یگان ما یک کامیون هندوانه آوردند و تقسیم نمودند.
اعزام به منطقه مرزی مهران
پس از گذشت 4 ماه از مراجعت به پادگان، مجددا آماده باش داده و ما به شهر مهران اعزام شدیم. در آنجا یگانها را بر حسب نیاز از سد کنجان چم تا پاسگاه سید حسن تقسیم نمودند.
در یکی از روزهای بارانی، فرمانده یگان من را احضار نمود. دفتر کار ایشان، در شهر مهران بود. دستور داد که باید با نفربر، غذا و مهمات برای یگان آن طرف رودخانه گاوی ببری. به ایشان گفتم که رودخانه طغیان کرده و نمیتوان از آن گذشت. سرگروهبان هم گفت که امکان عبور از رودخانه وجود ندارد. ولی نامبرده بر دستور خود پافشاری کرد. پس از بارگیری نفربر به همراه 2 سرباز وارد رودخانه که بر اثربارندگی شدید طغیان کرده بود شدیم. عمق آب حدود 4 الی 5 متر بود. روی آب 40 الی 50 سانتی متر کف بود. و به سختی و با مشکلات زیاد خود را به آن طرف رودخانه حدود 1500 متر جلوتر رسانده و در ساحل رودخانه که به صورت دیوار چندمتری بود نفربر را نگه داشتم و به کمک 2 نفر سرباز وسایل بارگیری شده را تخلیه نمودم.
هر قدر سعی و کوشش نمودم که نفر بر از رودخانه بالا برود، بی فایده بود. بعد از یک ساعت در جا حرکت کردن، خواستم دور بزنم که نفربر به زیر آب رفت و خاموش شد و چون تنها در نفربر بودم، از نفربر خارج شدم و در رودخانه شناور شدم. با حرکت آب در حاشیه رودخانه به طول 300 متر شنا کردم که ناگهان دستم به شاخه درخت گز در زیر آب خورد و آن را محکم گرفتم و سرم را از لای کفهای روی آب بیرون آوردم و نفس کشیدم.
چون شب شده بود، پرسنل از نجات من منصرف شده بودند و نمیدانستند که زندهام یا نه. فردای آن روز، صبح زود صدای هلیکوپتر را شنیدم که در بالای رودخانه در حرکت بود و چون ارتفاع آب کمتر شده بود توانستم با تکان دادن لباسِ خود، خلبان را متوجه خود نمایم. با پرتاب کردن نردبان هلیکوپتر، مرا که از سرما تقریبا بی حس شده بودم بالا کشیدند. یک ماه در بیمارستان مهران به دلیل ذات الریه بستری بودم و این بار هم از خطر مرگ نجات پیدا کردم. اگر آن روز آن شاخه درخت در زیر آب نبود، بر اثر شدت جریان آب به خاک عراق برده شده بودم.
سایر درگیری ها و خاطرات
در یکی از روزهای درگیری، نیروهای عراقی با حمله به مواضع ایران در پاسگاه رضاآباد، تعداد 12 سرباز به همراه فرمانده آنها ستوان سالاری کشته شدند که اکثر سربازان کشته شده، سرشان از تنشان جدا شده بود. یک نفر از زخمیها که زنده بود، چنین گزارش داد که دشمنان صورت خود را با روسری قرمز و سفید پوشانده بودند و احتمالاً از چریکهای فلسطینی بودند که با عراق همکاری نزدیک داشتند و به دلیل همکاری ایران با اسرائیل در زمان شاه، دشمن ایران بودند.
پس از پایان درگیری 6 ساله ایران و عراق و قبول قرار داد1975 الجزایر در اسفند 1353، من به عنوان راهنما از دهاغه فاو تا پاسگاه سد کنجاچم در نزدیکی مهران، در اداره جغرافیایی ارتش و برای ساختن پاسگاه مرزی انتخاب شدم.
در طول 6 سال درگیری بین ایران و عراق، یگان خدمتی اینجانب 283 سوار زرهی بود که این یگان، همیشه به دلیل تحرک سریع و امکانات زرهی مناسب، یگان شناسایی بوده و فعالیت میکرد.
من در مدت 15سال خدمت در لشکر92 اهواز و گردان283زرهی، مدت 5 سال راننده نفربر M13 بودم 5 سال فرمانده نفربر، 2 سال به عنوان سرگروهبان و 3 سال انباردار بودم.
انتهای مطلب