حکومت نظامی در خوزستان
در مدت چندماه شرکت در حکومت نظامی اهواز، آبادان، خرمشهر در رفع و جلوگیری از درگیریهای یگان خدمتی با مردم نقش بسزایی داشتم، به طوری که از طرف فرمانده گردان که بعد از انقلاب تیرباران شد، به ساواک معرفی شدم. اگر انقلاب پیروز نمیشد جزو پرسنل اعدامی بودم. به چند خاطره ازاین دوران اشاره میکنم.
روز عاشورا در 20 آذر 57، من که سرگروهبان گروهان ارکان بودم و نمیبایست در حکومت نظامی شهر شرکت میکردم، به دلیل لجبازی فرمانده گردان، به میدان اردیبهشت خرمشهر اعزام شدم.
ساعت حدود 11ظهر بود و مردم برای ما نذری زیادی آورده بودند و میگفتند نذری است. میل کنید. ولی از بالا دستور داده شده بود که کسی حق خوردن شربت و غذا را ندارد، شاید مسموم باشد. ما همگی منتظر آمدن غذای خودمان بودیم. ناگهان صدای تیری به گوش رسید. به طرف صدا در نزدیکی کامیون خودمان دویدم. یک نفر سرباز گفت: در حین تمیزکردن تفنگ بودم، ناگهان دستم روی ماشه رفت و چون تفنگ از ضامن خارج بودتیر رها شد. طولی نکشید که صدای گریه و زاری بلند شد و از خانه روبرو خانمی را روی دست بیرون آورده و فریاد میزدند. بعد از بررسی مختصر، مشاهده کردم که تیر پس از عبور از درب حلبی خانه به قلب خانمی که مشغول شستن ظرف بوده اصابت نموده و فوت کرده است.
طولی نکشید، مردم تجمع کرده و شعارهای گوناگونی میدادند. ما که شرمنده بودیم، جرات هیچ گونه حرکت و صحبتی نداشتیم. تنها کاری که کردم، پرسنل را به داخل کامیون برده و از محل دور شدیم. فردای آن روز، فرمانده گردان در موقع سخنرانی جلوی یگان، اطلاعیهای را خواند، به این مضمون که: آن کسانی که طرفدار خمینی هستند، بدانند خمینی قبلا فوت کرده و شوروی یک نفر را به جای ایشان معرفی نموده تا به طریق ایشان کشور ما را کمونیستی کند. سپس رو به من کرد و گفت، مسلمی شما ماموریت دارید فردا با تعدادی از سربازان به بیمارستان رفته و در موقع مراسم تشییع جنازه آن زن، مانع از هرگونه شعار دادن تظاهرات شوی. من با تعدادی سرباز، به آن ماموریت رفته و چون حدس میزدم وضعیت خیلی دشوار است، فشنگ و سرنیزه ی تفنگها را گرفته و آنها را به راننده کامیون تحویل داده و سربازان را بدون سرنیزه و فشنگ در دو طرف درب بیمارستان گماردم. دستور دادم حق هیچ گونه درگیری با مردم را ندارید. مردم در موقع عبور از بیمارستان، به سر و صورت ما تف میانداختند و ما شرمنده و خجالت زده سر به زیر افکنده بودیم و هیچگونه حرکتی نمی کردیم.
در یکی دیگر از روزهای حکومت نظامی در خرمشهر، مرخصی گرفته و عازم اهواز بودم. از طرف فرمانده گردان، دستور داده شد که ایشان رانیز با خود به اهواز ببرم. ساعت 6 بعد از ظهر، من با اتومبیل خود به طرف اهواز حرکت کرده و فرمانده گردان و یکی از محافظان او را به نام استوار رجبی، پشت پلیس راه خرمشهر سوار کردم. پس از پیمودن مسافتی، هوا تاریک شد. ایشان به اخبار رادیوهای خارج گوش میداد و شنید که در مسجد جامع کرمان تعداد زیادی شهید و مجروح شدهاند قهقهای زد. من رادیو را خاموش کردم، ناراحت شد و من را تهدید به بازداشت کرد. نزدیکیهای پادگان حمید، متوجه خودرویی شدیم که روی تابلوهای بلیط بختآزمایی کنار جاده اعلامیه میچسباند. دستور داد، در جلوی یکی از تابلوها ایستادم و متن اعلامیه را خواند. پس از سوار شدن، مرتب میگفت: با سرعت برو تا آن فلا ن فلا ن شده را بگیریم، من گفتم ماشین خودم است و بیشتر از این نمی توانم بروم.
در اهواز، جلوی منزلش از خوردو پیاده شد. با توهین و بی احترامی به من در جلوی همسرش گفت 2روز دیگر بیا و مرا به خرمشهر ببر. این کاررا نکردم و ایشان ازآن روز به بعد با من دشمن خونی شد.
در یکی دیگر از روزهای حکومت نظامی در آبادان، عده کمی از کارمندان شرکت نفت در باشگاه تجمع کرده و شعار مرگ برشاه میدادند. عدهای از پرسنل نظامی، به آنها حمله کرده و بنا بر اظهارات زارع و رجبی 2 تن از پرسنل گردان که جزو محافظین فرمانده گردان بودند، در آن روز، بعد از یورش افراد نظامی به مردم، بیشتر آنها کفش و وسایل خود را رها کرده و فرار کرده بودند. تا ساعتها قانون منع رفت و آمد بر باشگاه حاکم بود و هیچ کس جرات آمدن به درون باشگاه نداشت.
ساعت 1 بعد از ظهر بود که ناهار را برای ما که در حاشیه اروند رود و در نزدیکی باشگاه انکس بودیم آوردند. پس از تقسیم آن، ناگهان زارع و رجبی از راه رسیدند و با سروصدای بلند، شروع به جوسازی نموده و حرفهای زشتی میزدند و گویا دوباره دستور داشتند که مرا اذیت کنند. من چند لحظه صبر کرده ولی طاقت نیاوردم ظرف غذای خودم را به طرف زارع پرتاب کردم، ظرف به سرش اصابت کرد، زارع با مشاهده این وضع سریع اسلحه خود را برداشت و به طرف من نشانه رفت و شروع به داد و فریاد کرد. بچهها جلو آمده و بین من و او دیوار درست کردند و مانع درگیری شدند چندمین بار بود که این صحنه تکرار میشد. آن روز تمام شدو به شهربانی خرمشهر برگشتیم.
فردای آن روز همه ما را جمع کردند و شروع به خواندن نامه ارسالی از مرکز که به دروغ مشخصات امام را ذکرکرده بود، نمودند. این متن توسط یک ستوان وظیفه و باصدای بلند خوانده شد. وی چنان با شور و شعف و خوشحالی نامه را میخواند که پس از خواندن آن 2 مرتبه از فرماندهی در خواست نمود که تکرار شود. که موافقت نشد. ساعتی بعد، من پیش وی رفتم و گفتم: چرا اینقدر خوشحال هستید. او در جواب گفت، چون حقایق برایم روشن شده بود، خوشحال بودم.
روز دیگر از روزهای حکومت نظامی در خرمشهر، مردم تظاهرات بزرگی به راه انداخته و از مسئولین، در خواست پایین آوردن تنها مجسمه برپا مانده شاه را کردند. عواملی از شرکت نفت با جرثقیل آمدند و میخواستند مجسمه را پایین بیاورند که تعدادی از پرسنل ارتش جلو رفته و مانع شدند. فرمانده حکومت نظامی با مردم صحبت کرد و قول داد که فردا صبح که از خواب بیدار شدید، اثری از مجسمه نخواهید دید و تا اندازهای مردم قانع شدند.
شب که شد برای ما شام آوردند و در اطراف مجسمه در روی چمنها تقسیم کردند، ولی تعدادی شام نگرفتند و آن قدر گریه میکردندگه گاهی صدایشان به صورت ناله و فریاد شنیده میشد. بنده پیش یکی از آنها رفته و ضمن دلداری به آنها، گفتم شما نگران مجسمه شاه هستید؟ باورکنید خود شاه گفته این کار را بکنید. یکی از آنها با عصبانیت گفت: تو دیگر حرف نزن که معلوم نیست طرف کی هستی. گاهی برای شاه هورا میکشی و گاه فحش میدهی. من با خونسردی گفتم شما و من هر دو نظامی هستیم و مسلمان و هر چه خدا بخواهد همان میشود. نگرانی شما بی مورد است. آنگاه آنها مجاب شدند و با پایین کشیدن مجسمه شاه موافقت کردند. من نزد فرمانده گردان رفتم و گفتم افراد حاضرند مجسمه را پایین بیاورند. فرمانده که سخت در فکر بود به من خیره شد و با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کرد و با تلفن از شرکت نفت برای پایین آوردن مجسمه شاه، درخواست جرثقیل کرد. ساعتی بعد جرثقیل از دور نمایان شد و تعدادی از مردم باتکان دادن دست و چوب و چماق به مجسمه نزدیک شدند و ما برای جلوگیری از هرگونه درگیری آن 10 نفر را که با صدای بلند گریه میکردند را سوار کامیون کرده و از محل دورکردیم. مردم با جشن و پایکوبی مجسمه را پایین کشیدند و از طرف مردم عرب زبان آبادان و خرمشهر و حومه آن، به نشانه شادی و جشن، صدها تیر هوایی شلیک شد و جشن و پایکوبی ادامه داشت.
در یکی از روزها، من به عنوان مسئول حراست بانک سپه در خرمشهر، نزدیک بازار سیف شدم. چون امکان اینکه مردم به بانک حمله کنند و آن را آتش بزنند، میرفت. من در طبقه فوقانی ساکن شدم که نزدیک دفتر مسئول ارز بود. گاهی سری به آن دفتر میزدم ساعت یک بعد از ظهر، فردی شیک پوش با کیف بزرگی به آن اتاق رفت. بنده کنجکاو شدم و سری به آن دفتر زدم. مسئول ارز پس از احوال پرسی، من را به آن شخص معرفی کرد و گفت که ایشان طرفدار انقلاب میباشد. آن شخص رو به من کرد و گفت: من سید جوادی هستم و برای تهیه و خرید منزل برای حضرت امام خمینی در فرانسه در شهر نوفل لوشاتو، ارز میبرم. سپس از کیف خود مبلغ هنگفتی پول روی میز گذاشت و به من گفت پولها را بردارید وبه افرادی که به طرف مردم تیر اندازی میکنند بدهید و از آنها بخواهید که دست از این کارها بردارند. بنده از تحویل گرفتن پول خود داری کردم و قول دادم که با پرسنل ارتش در این خصوص صحبت کنم.
من به همراه چند تن از پرسنل وظیفه خرمشهر فرار کرده و به اهواز آمدیم. سری به منزل زدم و گفتم من به تهران میروم و چند روز دیگر برمی گردم. همسرم گفت مارا هم ببر، گفتم نمی شود. به گاراژ رفتم و بلیط تهیه کردم و به تهران رفتم. در بین راه، راننده اتوبوس خطاب به مسافران گفت: آنهایی که طرفدار انقلاب و امام هستند، بلند شوند. سپس کمک راننده نیز از زیر صندلی آخر تعدادی چوب بیرون آورد و به همه آقایان داد. راننده گفت هر کجا لازم باشد، مأمورین را کشته و فرار میکنیم. او نمیدانست که ما نظامی هستیم. چوب قطوری نیز به دست من داد. در شهر اندیمشک، با زدن بوق و شعار مرگ بر شاه و حرکات مارپیچ و عجیب و غریب از دست مامورین فرار کردیم. در شهر خرم آباد هم چندین ساعت درگیر بودیم و ما هم با تکان دادن چوب و فریاد مرگ بر شاه به سختی از خرم آباد دور شدیم. در اراک هم همین طور.
روز بعد در 12 بهمن 57، به تهران رسیدیم و به فرودگاه رفته و از فرودگاه تا میدان انقلاب با وسایل نقلیه مردمی آمدیم و از آنجا تا علی آباد شهرری به دنبال ماشین امام و بعد پیاده به شهرری برگشتم.
چند روز بعد، حضرت امام فرمودند که پرسنل ارتش فرارنکنند و به پادگان محل خدمت خود برگردند. و من هم با به دست آوردن نوارسخنرانی حضرت امام، به خرمشهر برگشتم.
مدت 7 روز غیبت برایم محاسبه کردند. ولی من به آروزی خود که دیدن امام بود رسیده بودم. آخر از بزرگترهای خانواده شنیده بودم که وقتی پدر حضرت امام و حاج آقای پسندیده به روستای دوران کودکی ام میآمدند در منزل پدر بزرگ مادری ام سکونت میکردند. برای این که راحت رفت و آمد کنند، مادر مرا که در آن زمان 4 سال بیشتر نداشت، صیغه کرده بودند تا شرعا مشکلی نباشد.
انتهای مطلب