پس از پیروزی انقلاب اسلامی
پس از پایان حکومت نظامی و اعلام همبستگی ارتش با مردم و برگشتن یگانها به محل خدمت خود، ما هم به اهواز برگشتیم. چند ماه بعد، دادگاه انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرد و پرسنل خاطی را به دادگاه خرمشهر احضار کرد. در دادگاه آنان خود را بی گناه میدانستند، یکی از این پرسنل خاطی میگفت:من برادرزاده آیت الله اشراقی هستم و همکلاس حاج احمد آقا خمینی بودم. چگونه ضد انقلاب هستم و در دادگاه پاکتی را به قاضی دادگاه داد. قاضی نامه را خواند: ریاست محترم دادگاه، ایشان چنانچه جرمی مرتکب شده برابر قانون با وی رفتارشود.
رئیس دادگاه، 15 سال حبس برای او مقرر کرد، اما پس از اعلام رآی دادگاه، مردمی که در داخل سالن دادگاه بودند، در اعتراض به رای دادگاه، به سوی مجرمین حمله کردند و دو تن از آنهاکه از عوامل اذیت و آزار مردم در زمان حکومت نظامی بودند، به نامهای سرگرد اشراقی و گروهبان کرمی را به بیرون دادگاه برده و پس از بستن به درخت خرما آنان را تیر باران کردند، طوری که جمعآوری بدن آنان به سختی انجام شد.
پس از پیروزی انقلاب یک روز عصر درب منزل مرا که در اهواز بود، زدند. وقتی در را باز کردم استوار رجبی را دیدم که سوار بر موتور وسپا بود. پس از احوالپرسی همسر و بچههایش نیز آمدند و آقای رجبی کارد بزرگی را از زیر اورکت آلمانی که به تن داشت بیرون آورد و با صدای نسبتا بلندی که حاکی از ترس او بود گفت: یا باید بیایید خرمشهر و شهادت دهید که من کسی را نکشتم یا این که همین جا سر هر دو فرزندم را میبرم و خونشان به گردن شماست. یکی از بچهها که دختر 5 ساله بود گریه میکرد و میلرزید جلو کشید و خواست حرکت دیگری کند که فریاد زدم برو گمشو، اگر کسی را نکشتی چرا میترسی؟ یادت هست که چقدر من را زجر دادی و چقدر افتخار میکردی که با سرگرد راه میروی؟حالاچون سرگرد تیرباران شده، شما را ترس برداشته؟من از شما کینهای به دل ندارم، خداوند شما را هدایت کند. با اصرار من آنها سوار موتور شده و رفتند. ولی زارع که منزلش به ما نزدیک بود شب آمد و باز همان درخواست را کرد و من گفتم: شما کسی را نکشتید، سرگرد شما را تحریک میکرد و من میدانم.
آمدن امام خمینی و برکت انقلاب، آن چنان وجود وی را دگرگون کرد که در طول جنگ تحمیلی یک از پیشتازان در خط بود و جان خود را برسر این کار گذاشت و در یکی از درگیریهای شدید بین نیروهای دشمن و ما، یک دستگاه نفربر که دارای بیسم فرماندهی بود رانندهاش شهید شد و نفربر نتوانست به پشت خاکریز برگردد و هر آن بیم آن میرفت که توسط دشمن منهدم شود که نامبرده به طور داوطلب و تنها برای آوردن آن به قلب دشمن زد و نفربر را به سمت نیروهای خودی آورد، ولی در آخرین لحظات مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. من در دل با خود گفتم، برکت انقلاب چگونه فرد آنچنانی را تبدیل به یک قهرمان میکند. روحش شاد و یادش گرامی باد. این حادثه در لشکر92 اهواز، گردان283 سوار زرهی در پاسگاه زید رخ داد.
با توجه به این که در طول مدت حکومت نظامی در سطح کشور به خصوص ارتش و نیروهای مسلح، پرسنلی بودند که در خفا از جان و مال خود در راه پیشبرد انقلاب و رهبر انقلاب گذشتند و با وجود ساواک و ضد اطلاعات و رکن دوم و پرسنل سرسپرده در ارگانهای نامبرده، جا داشت برای جبران فعالیتهای این قشر که به عنوان سربازان گمنام در راه اهداف انقلاب پابه پای سایر مردم کوچه و بازار زحماتی را متحمل شده و بدون هیچگونه چشمداشتی در طول مدت حکومت نظامی از کیان انقلاب دفاع جانانه کرده بودند از آنها قدردانی میشد. ولی مسؤلین و فرماندهان، پس از پیروزی انقلاب رفتاری خوب با آنها نداشتند و گاهی مورد تمسخر و شماتت نیز واقع میشدند.
برای اثبات عراضیم شرحی از زندگی و دوران خدمتم چه قبل و چه بعد از انقلاب در این مکتوب آورده ام که خود گویای ادعای من است. چنانچه لازم به توضیح بیشتری باشد، حاضرم در خصوص تمامی ادعاهایم به تفصیل و در حضور هر مقام و مسؤلی شرح مبسوطی ارائه دهم.
دوران خدمت در گردان 169 تیپ2 لشکر 21 حمزه پادگان افسریه
یک ماه بعد، من به تهران گردان 169 تیپ دوم لشکر 21 حمزه سیدالشهداء منتقل شدم.
فروردین سال 1359، در اجرای ماموریتهای محوله، از تهران حرکت و به سمت کرمانشاه،پادگان صالح آباد رفتیم. در آنجا شب را گذراندیم. روز بعد، از طرف فرمانده پادگان تعداد 30 خودرو در اختیار ما قرار گرفت و به ما دستور داده شد که با قرار دادن گونیهای شن و ماسه در اطراف صندلیها و بار کامیونها به سمت شهر سنندج،حرکت کنیم. رانندهها اکثرا ناراضی بودند. ستون آماده حرکت شد. یک گروهان از کرمانشاه نیز مارا همراهی میکرد.
در طول راه از ابتدای ارتفاعات دیوان دره تا انتهای آن، منافقین، که همگی مسلح بودند و آرم گروهک خود را به سینه و بازویشان زده بودند، با حرکت دست و سر، و اسلحه در دو طرف جاده مارا تهدید و برای ما خط و نشان میکشیدند. ما بی خبر از آینده، ساعت 6 صبح به دروازه شهر سنندج رسیدیم و با صحنهای باورنکردنی مواجه شدیم. حدود 50 نفر از بچههای دبستانی را روی زمین نشانده بودند و در پشت آنها 300 الی 400 نفر از افراد مسلح، آماده تیر اندازی بودند. بچهها نیز نارنجک به دست داشتند و زنها که تعدادشان کمتر از مردان نبود، نیز مسلح بودند. من چون جلوی ستون بودم، به دلیل بسته بودن راه، از خودرو پیاده شدم. ستون همگی پشت سر هم توقف کرد. با دیدن آن و ضعیت وحشت کردیم و از طرف دیگر، به دلیل سرمای منطقه همه سربازان دچار سرمازدگی شده بودند و قادر به هیچ کاری نبودند. یک حرکت غیر عادی باعث ایجاد فاجعه میگردید و تلفات سنگینی را بر جای میگذاشت. به یاری پروردگار و هوشیاری پرسنل، مانع از کشته شدن سربازان و کودکان بیگناه شدیم.
من که نیروها را همانند برهای در دام اسیر میدیدم، به طرف فرمانده رفتم و از او پرسیدم که تکلیف چیست. فرمانده دچار سردرگمی شده بود و قادر به تصمیم گیری نبود. من به طرف مردی که جلوی بچهها ایستاده بود، رفتم و سلام و صبح بخیر گفتم و توضیح دادم که میخواهیم به بانه برویم و در سنندج کاری نداریم. او با لحن تندی پاسخ داد: بیجا کردید که آمدید. از همان راهی که آمده اید برگردید. اینجا جای شما نیست. دیگران نیز با تکان دادن اسلحه حرفهای او را تایید کردند.
انتهای مطلب