خاطره ای از سرهنگ نصرت زاد
ناامیدانه ایستاده بودم که ناگهان صدایی شنیدم که میگفت صبر کنید. متوجه جناب سرهنگی شدم که به طرف ما میآمد. او بنده را در آغوش گرفت و گفت من نصرت زاد هستم که از سنندج آمدهام. آنگاه قدری با مردم صحبت کرد و از ما خواست که به سمت فرودگاه که در فاصله 5 کیلومتری شهر قرار داشت برگردیم.
2 ساعت بعد، در فرودگاه مستقر شدیم. یک دستگاه خودروی جیپ، به طرف ما آمد. متوجه شدیم که جناب سرهنگ نصرت زاد است. از ماشین پیاده شد و مرا در آغوش گرفت و خطاب به افراد حاضر گفت: برادارن عزیز، هر چه دشنام و بی حرمتی از طرف مردم به شما گفته شد، بر من باد و از شما پوزش میخواهم. با توافق اهالی شهر، شما به ماموریت خود در شهر بانه اعزام میشوید. بعد از استقرار در حوالی باند فرودگاه، هر روز شاهد مسئله جدیدی از سوی منافقین و تحریک پرسنل که باید فرمانده را بکُشید و فرار کنید، بودیم. متاسفانه برخی از پرسنل با اسلحه و مهمات گریخته و خود را به اشرار و منافقین معرفی کردند.
در یکی از شبها، در کامیون خوابیده بودم که با شنیدن صدایی بیدار شدم. در تاریکی سایه ای را دیدم که به طرف من میآید. در یک قدمی که رسید فریاد زدم کیستی؟ که به سرعت بازگشت و متواری شد. در موقع فرار و پریدن از کامیون به روی زمین، صدای افتادن چیزی را شنیدم. من هم از کامیون پایین پریدم و متوجه سرنیزهای که روی زمین افتاده بود شدم. و آنگاه بود که به هدف آن مرد پی بردم.
از گوشه و کنار شنیدم که تعدادی از پرسنل قدیمی گردان، از بودن من ناراضی هستند و چون تازه از لشکر92 خوزستان آمده و مسئولیتهای مهم را بر عهده گرفته بودم، آنها قصد جان من را داشتند. آن هم از طریق سربازی که خوزستانی بود. آن سرباز منافق، به دوستانش گفته بود که اگر مسلمی کشته شود ما حتما به تهران باز میگردیم.
شهادت سرهنگ ایرج نصرت زاد
صبح روز پنجم پس از استقرار در فرودگاه از تهران، دستور رسید که شهر سنندج را به مقصد بانه و از طریق جاده قشلاق ترک کنیم و هر چه سریعتر فرودگاه را تخلیه کنیم.
فرمانده یگان مرا خواست و دستور داد که 11 نفر از افراد را انتخاب کنم و پس از رفتن یگان، در فرودگاه باقی بمانم تا در صورت نیاز، با عملیات هلی برن تامین جاده را برقرار نماییم.
گروه رزمی ساعت 6 صبح 31 فروردین 59، اگر تاریخ دقیق را اشتباه نکنم، فرودگاه را ترک کرد. تا ساعت 9 صبح خبری از درگیری نبود و از برج دیده بانی، شاهد عبور ستون بودیم. ساعت 10 ناگهان ساختمان فرودگاه زیر رگبار تیربارها به لرزه در آمد و بلافاصله کل فرودگاه زیر آتش تیراندازان دشمن قرار گرفت.
به همراه افراد باقی مانده در فرودگاه، به قسمت شوفاژ خانه فرودگاه پناه بردیم. به مدت 5 ساعت در آنجا بودیم و هیچ کاری از ما بر نمیآمد و تنها، شاهد تیراندازی به ساختمان فرودگاه بودیم. حدود ساعت 11 صبح، فرمانده پادگان سنندج، متوجه موقعیت فرودگاه میشود و چون از انجام هلیبرن مایوس میشود، سرهنگ ایرج نصرتزاد به همراه چند تن نظامی داوطلب به ارتفاعات مشرف به جاده قشلاق رفته و در آنجا مستقر میشوند. طولی نمیکشد که چند نفر مبدل به لباس سربازی و درجهداری به آنها نزدیک شده و آنها را به گلوله میبندند و همه را به قتل میرسانند.
ستون نظامی، با ازدست دادن چندین کانکس و یک شهید و چند زخمی، مسیر را عوض کرده و پس از دور زدن به پادگان سنندج میروند. ولی این نکته قابل تامل است با توجه به موقعیت منطقه در آن زمان، چه کسی باعث اعزام ستونی شامل چندین تانکر سوخت، هلیکوپتر و مهمات و آذوقه به طول 11 کیلومتر به آن منطقه گردید و باعث شهادت فرمانده تیپ لشکر28، شهید سرهنگ نصرت زاد و چندین نفر از همراهان وی شد؟ به گونه ای که جنازه سرهنگ نصرت زاد را چندین روز در شهر میچرخاندند بخشی از مهمات و سوخت و آذوقه به دست دشمن افتاد و بعدها در درگیریها علیه ما به کار بردند.
در همان روز، در ساعت 5 بعد از ظهر یک فروند هلیکوپتر برای انتقال ما به فرودگاه آمد و ما را که تقریبا نیمه جان بودیم، به پادگان انتقال داد و ما آنجا متوجه حقیقت تلخ حوادث پیش آمده در مسیر جاده قشلاق شدیم و خود نیز گزارش حمله به فرودگاه را به استحضار مقامات رساندیم.
24 ساعت پس از ورود به پادگان سنندج، به یگان ما دستور داده شد، به ارتفاعات مشرف به پادگان برویم و در آنجا با کندن سنگر، تأمین جانی را برقرار و مانع هرگونه عملیات از طرف اشرار شویم. این کار با درگیری شدید مواجه شد. یگان اعزامی بنا به دستور، به پادگان مراجعت کرد. فردای آن روز از طرف فرماندهی پادگان دستور داده شد، یک یگان برای تامین منازل سازمانی پادگان خارج شده و مانع تیراندازی از داخل شهر شود. یک درجه دار از لشکر سنندج مامور شد که راهنمای ما باشد. با خروج از پادگان متوجه شدیم که وی از جاسوسان منافقین بوده که با پیچیدن پارچه سفید به دور کمر و گردن خود قصد داشت مارا به داخل شهر به قتلگاه ببرد. در آنجا با اشرار مواجه و مجبور به فرار شدیم، ولی آن درجه دار به طرف منافقین رفت و با آنها همراه شد و بعد از این جریان به پادگان باز نگشت. در این ماجرا 5 نفر زخمی و یک نفر مفقود شدند.
3 روز پس از این واقعه، متوجه جسدی شدیم که روی تپه نزدیک خانههای سازمانی مشرف به پادگان روی زمین افتاده بود. با فرمانده موضوع را در میان گذاشته و تقاضای کمک نمودیم. دستور داد اکیدا به جنازه نزدیک نشویم. ما نمیتوانستیم این وضعیت را تحمل کنیم. از فرمانده گردان کسب تکلیف کردیم و ایشان در جواب گفتند هرکاری میخواهید بکنید. و من تصمیم گرفتم که جنازه را به پادگان بیاورم. با کمک یکی از دوستانم، استوار ولی الله بختیاری، یک برانکارد از درمانگاه گرفتیم و برای آوردن جسد به راه افتادیم.
ساعت 10 صبح حرکت کردیم تا فاصله 250 متری دیوار پادگان رفتیم. در نزدیکی خانههای سازمانی، تعدادی بچه از دختر و پسر زیر ده سال، مشغول بازی بودند. از آنها خواستیم که مارا همراهی کنند تا بالای تپه، شاید کسی متوجه ما نشود. آنها نیز پذیرفتند. به فاصله 10 متری جسد که رسیدیم، با دیدن جسد و بوی تعفن، بچهها شروع به گریه و زاری کردند. در همین موقع از طرف ضد انقلاب به طرف ما تیر اندازی شد و ما با عجله جسد را روی برانکارد انداخته و به طرف پادگان حرکت کردیم. تیرها به طرف ما روی زمین اصابت میکرد، اما به هر طریقی بود، خود را به پادگان رساندیم و بچهها نیز به سوی خانههایشان گریختند. تازه آن موقع بود که متوجه شدیم جسد را به چه صورتی در آورده بودند. پوست صورتش را کنده و چشمان آن را ازحدقه در آورده بودند و این ازشدت کینه و دشمنی ضد انقلاب نسبت به ما بود. بعدها، بارها و بارها از خود پرسیدم که آیا کار درستیکردیم که جان خود و بچهها را برای آوردن جسد به خطر انداختیم.
به هر حال، اقامت ما در پادگان سنندج 6 کشته بر جای گذاشت. نیروهای ضد انقلاب به داخل پادگان هم نفوذ کرده بودند و وضع به گونهای بود که دیگر کسی به دیگری اعتماد نداشت و هر آن بیم درگیری میرفت. برای مثال رانندههایی که به ماموریت اعزام شده بودند، اکثرا ناراضی بودند.
انتهای مطلب