روزهای پر فراز و نشیب (11)
زندگینامه رزمنده جانباز محمد ابراهیم مسلمی از 1322 تا 1366

روزهای ماموریت در جبه شوش

در روزهای اول استقرار در منطقه مورد نظر به خاطر نزدیک بودن نیروهای طرفین به یکدیگر، نیروهای دشمن سنگین ترین آتشباری را روی نیروهای ما اجرا نمودند که تلفات و ضایعات بسیاری داشت به همین سبب دستور داده شد، تیپ 2 گردان 169 به نیروهای دشمن حمله ور شود و تانکهای دشمن را که شهر شوش و اطراف را زیر آتش داشتند، به عقب براند. همچنین، حاشیه رودخانه کرخه را از وجود نیروهای عراقی پاکسازی نماید. با منهدم نمودن چند دستگاه تانک و تعدادی خودروی سبک و سنگین توسط موشک تاو به سرپرستی شهید ستوان احمدی داوود حناچی و چند تن دیگر، دشمن شکست خورد و به پشت ارتفاعات 120 عقب نشینی کرد. بعد از پایان ماجرا، توسط بنی‌صدر، برای هر کدام از پرسنل درگیر این رزم، یک درجه تشویقی ابلاغ شد که متاسفانه عملی نشد.

 

در یکی از شبهای ظلمانی، عده ای از نیروهای عراقی، با عبور از رودخانه کرخه، برای انهدام سنگر نیروهای ایرانی و مین گذاری جاده اندیمشک اهواز اقدام نمودند که با هوشیاری و جنگ تن به تن، فرمانده‌ی آنها که درجه سرگردی داشت، توسط اینجانب کشته شد. طی این عملیات تعداد 10 عدد مین ضد تانک و خودرو یک عدد بی سیم 50 عدد نارنجک و مقداری فشنگ و دو عدد قاب عکس بزرگ صدام و یک اسلحه کلاشینکف به غنیمت گرفته شد.

فردای آن روز فرمانده وقت لشکر – سرهنگ ورشو ساز – با عوامل ستاد از محل بازدید نموده و برای من که سرپرست نیروهای خودی بودم، یک درجه تشویقی ابلاغ کردند که باز هم عملی نشد.

 

در یکی از روزهای بارانی، از طریق فرماندهی تیپ به فرمانده گروهان ابلاغ شد که برای استقرار نیروهای جدیدی از تیپ 37 شیراز که قرار بود به یگان ما اعزام شوند، در منطقه، جای مناسبی شناسایی کنیم. من و سرهنگ پرورش و سروان آخوندی و یک سرباز بیسیم چی به محل مورد نظر اعزام شدیم. حدود نیم ساعت، از نزدیک برای احداث سنگرها، کروکی تهیه کردیم. چون محل مورد نظر با دیده بان دشمن 70 الی 100 متر فاصله داشت، دیده بان متوجه حضور ما شد. بلافاصله یک عدد گلوله دودزای فسفری در چند متری ما که در حال آماده شدن برای برگشت بودیم به زمین خورد و ما متوجه شدیم دشمن این گلوله را برای ثبت تیر شلیک کرده است. طولی نکشید که با چند قبضه توپ منطقه را زیر آتش گرفتند و مدام شلیک می‌کردند، ولی ما هیچ جان پناهی نداشتیم. ما چهار نفر گرفتار شدیم و گلوله‌ها به چپ و راست و اطراف ما به زمین می‌خوردند. با هر گلوله، ما اشهد خود را می‌خواندیم. 30 الی 40 گلوله به اطراف ما اصابت کرد و ما را چنان از خود بی خود کرده بود که قادر به حرکت نبودیم و نفس کشیدن درسینه به کندی انجام می‌شد، ولی از آنجا که خدا نخواست، ما هیچگونه آسیبی ندیدیم و پس از 2 ساعت، از منطقه گریختیم. خدا شاهد است که تا آن موقع، در جبهه، چنین خطر مرگی را از نزدیک ندیده بودم.

تا هفته‌های بعد در اثر سرفه آب زرد از گلویم خارج میشد. ولی خداوند را شکر که ما هدف توپ‌های دشمن قرار نگرفتیم. نمی‌دانم که تا به حال گلوله توپ در فاصله 5 الی 10 متری شما اصابت کرده است یا نه. توده‌ای از خاک و دود، تا ساعتی همه جا را فرا گرفته بود و چشمان ما قادر به دیدن نبود.

 

پس از گذشت چند ماه خدمت در منطقه، مرخصی 5 روزه گرفتم و می‌بایست صبح روز بعد به طرف شوش حرکت می‌کردم و از آنجا به اندیمشک و بعد عازم تهران می‌شدم. همان روز و قبل از حرکت به سمت تهران خبری به دستم رسید که یکی از پرسنل وظیفه که سابقه دوستی با هم داشتیم و مسئول آوردن آب و غذا به محل استقرار ما در تپه شنی بود، بر اثر شلیک توپخانه دشمن و اصابت ترکش شهید شده است. از شنیدن این خبر ناراحت شدم و به فکر انتقام خون آن شهید افتادم. صبح زود که می‌خواستم به طرف شوش حرکت کنم، متوجه دود خفیفی از سمت دشمن شدم. با دوربین نگاه کردم و دیدم 10 الی 15 عراقی دور هم جمع شده‌اند و آتش روشن کرده اند، فرصت را غنیمت شمرده و با تلفن صحرایی با دسته خمپاره 120 میلیمتری تماس گرفتم. با توجه به این که منطقه فوق با نام خودم نامگذاری شده بود و آنها روی هدف بابا مسلم قرار داشتند با 3 خمپاره انداز 15 گلوله به آن هدف روانه کردند و من با دوربین مشاهده کردم که آنها چگونه به هلاکت رسیدند.

در یکی دیگر از روزهای جنگ، در ارتفاعات مشرف به شهر شوش خبر دادند 3 نفر از پرسنل مستقر در سنگر دیده بانی که در فاصله 50 تا 100 متری دشمن بودند، بر اثر اصابت خمپاره دشمن به سنگر، 2 نفرشان مجروح و یک نفر شهید شدند. بلافاصله به طرف محل حرکت کردم و با صحنه دلخراشی مواجه شدم. یک نفر روی تپه زخمی شده بود و گریه می‌کرد و تقاضای کمک می‌نمود. نفر دوم هم که داخل سنگر نشسته بود با صدای بلند گریه می‌کرد و نفر سوم به طرز مظلومانه‌ای به شهادت رسیده و در مدخل سنگر افتاده بود. درون سنگر سفره ای از روزنامه پهن بود که روی آن 2 بشقاب عدس پلو و مقداری نان و یک قمقمه آب دیده میشد و با خاک و خون تزیین شده بود. به سر آن شهید نگاه کردم که از دستش خون می‌چکید نگاه کردم و نگاهش هنوز به داخل سنگر بود و صدای چکیدن خون از دستش به گوش می‌رسید. به نظرم برای آوردن آب رفته بود که ترکش در جلوی در سنگر، به سینه اش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود. هنوز هم با گذشت چندین سال، از یادآوری آن صحنه دچار ناراحتی شدیدی می‌شوم. روحشان شاد.

 

در یکی از جلسات، در سطح گردان، مستقر در دماغه مراد‌آباد، گفته شد که یک بلندگوی عراقی در آن طرف رودخانه برای نیروهای ایرانی مزاحمت ایجاد کرده و نسبت به مقامات ایرانی اهانت می‌کند و سربازان ایرانی را به فرار از جبهه تشویق می‌کند. من با اصرار فراوان از فرمانده گردان (سرهنگ نیوشاهی) اجازه گرفتم که طی ماموریتی شبانه بلندگو را آورده و سنگر دیده بان عراقی را منفجر نمایم. در موقع رفتن و عبور از رودخانه کرخه، قرار شد ستوان وظیفه هاشمی با ده نفر محل مورد نظر را پاسداری نموده تا موقع برگشت در آن جا بمانند، چون زمان برگشت طولانی شده بود، ایشان با نیرو‌های همراه محل را ترک کرده و به یگان خود رفته بودند. مدت رفت و برگشت حدود چهار ساعت به طول انجامیده بود. به محض ورود بنده به رودخانه، نیرو‌های جایگزین ستوان هاشمی به طرف ما تیراندازی نمودند. هر چه فریاد می‌زدم، متوجه نمی‌شدند. در اثر تیر اندازی، نیرو‌های عراقی هم با خمپاره منور محل را کاملا روشن نمودند که من به هر طریقی بود خود را به نیرو‌های خودی رساندم و از آن‌ها سوال کردم که چرا تیر اندازی کردید؟ ایشان گفتند که با ما هماهنگی نشده بود. با توجه به باز خواستی که از ستوان هاشمی نمودم، وی اظهار شرمندگی نمود. نام برده در عملیات بیت المقدس همراه برادرش که به ملاقاتی وی آمده بود و همراه یکی از پرسنل گردان به نام فلاح زاده، در اثر انفجار گلوله توپ در داخل سنگرشان به شهادت رسیدند.

این مأموریت مدت 5 ساعت طول کشید. از رود خروشان کرخه عبور کردم و از لابه‌لای جنگل انبوه و میدان مین در شب حرکت کردم. وقتی بلندگوی عراقی را روی میز فرمانده گذاشتم، ایشان مرا در آغوش گرفت و اظهار نمود: مسلمی، من تا حالا بیدار بودم و مرتب دعا می‌کردم که تو اسیر یا شهید نشوی و خدا را شکر میکنم که این ماموریت هم به خوبی انجام شد. بعدها که به این مسئله فکر کردم، متوجه شدم که عبورشبانه از میدان مین و سنگر‌های عراقی به دور از هرگونه خود ستایی، دل شیر و ایمانی قوی می‌خواست. رئیس رکن سوم باور نداشت که این کار انجام شده است، ولی با دیدن بلندگوی عراقی پذیرفت.

در یکی از روزهای استقرار در منطقه، در قسمت انتهای ده زعن (یا شیار تانک سوخته)، تعدادی از پرسنل زخمی شده بودند و ما قادر به انتقال مجروحان نبودیم. متاسفانه چند تن از نیروها، بر اثر شدت جراحات وارده و عدم انتقال به بهداری شهید شدند. بنده باز هم از فرمانده گروهان، سروان رمضانی و فرمانده گردان سرهنگ نیوشاهی، تقاضای احداث جاده به طول 3 کیلومتر کردم. ابتدا به دلیل خطرات فراوان، مورد قبول فرماندهان قرار نگرفت، ولی با اصرار فراوان، من اجازه یافتم که جاده مورد نظر را احداث کنم. ما همراه یک دستگاه لودر در تاریکی شب و با چراغ خاموش شروع به احداث جاده نمودیم. به خاطر وجود درختان و نزدیکی بیش از حد به نیروهای دشمن، قطع درختان و پرکردن گودال‌ها، کار ایجاد خاکریز به ارتفاع 1 متردر ضلع مشرف به نیروهای عراقی 5 ساعت طول کشید. مرتباً قرآن میخواندم. صدها گلوله از انواع مختلف به طرف ما شلیک شد. سرانجام فقط پس از انجام کار، در موقع بازگشت، یکی از لاستیکهای لودر به دلیل اصابت ترکش گلوله خمپاره ترکید. ما با سلامت کامل به محل اصلی خود بازگشته و تا پایان ماموریت در آن منطقه، از آن جاده به خوبی استفاده می‌شد.

در یکی از روزهای گرم تابستان جنوب، دیده بان خمپاره انداز 120 میلیمتری به من اطلاع داد که گویا یک یگان از نیروهای خودی در قسمت چپ شیارشتر مرده، در حال ایجاد استحکامات می‌باشند. من با تماس با یگانهای مجاور (حتی برادر مرتضی فرمانده بسیج دزفول) متوجه شدم که ایرانی نیستند. بلافاصله با دوربین به آنها نزدیک شدم، کاملا مشهود بود که عراقی هستند. به سنگر دیده بانی برگشته و با اجرای آتش سنگین توپخانه 8 اینچ و خمپاره‌های 120 و مینی کاتیوشا روی آنها، تلفات سنگینی به آنان وارد نمودیم. طی این عملیات 45 نفر از نیروهای عراقی به هلاکت رسیدند و تعداد 30 اسلحه کاملاً سالم که در اطراف جنازه‌ها بود، به غنیمت گرفتیم و صورت جلسه آن به لشکر ارسال گردید. این ماموریت با همراهی سرگرد باقریان معاونت گردان به خوبی انجام شد.

 

در یکی از روزهای استقرار در جبهه شوش دانیال، بارندگی زیاد باعث طغیان رودخانه کرخه شد و ما مجبور به انتقال سنگرهای حاشیه رودخانه به عقب تر شدیم. در حین ماموریت، یک عدد قایق با 2 سرنشین در رودخانه واژگون گردید و کلیه وسایل و سرنشینان آن را آب برد. بعد از 10 روز متوجه شدیم اجساد آنها در منطقه‌ای که در اشغال نیروهای عراقی بود به خاک سپرده شده است. باز هم با اجازه فرمانده گردان نسبت به آوردن اجساد آنها اقدام نمودم و با پوشیدن لباس عربی به همراه یکی از اهالی روستای شاوریه به نام عبود، با یک دستگاه موتور سیکلت روسی از طریق دوبه شیخ شجاع و عبور از رودخانه کرخه و ورود به منطقه اشغالی، به منزل یکی از اهالی روستا رفته و از او درخواست نمودیم که نسبت به تحویل اجساد سربازان همکاری نماید. فرد مذکور با برخورد زننده‌ای گفت: اینجا را ترک کنید و اظهار کردکه فرمانده نیروهای عراقی مستقر در ارتفاعات میش داغ و الله اکبر جهت کسب اطلاعات به آنجا خواهند آمد. ما از منزل شیخ خارج شده و توسط یکی دیگر از اهالی، به منزل کسی که جنازه‌ها را از رودخانه گرفته بود رفتیم. ایشان اظهار نمود من جسدی را از آب نگرفتم.( البته به خاطر مقدار پولی که از جیب اجساد برداشته بود انکار می‌کرد). با مشاهده یک دستگاه جیپ عراقی که به طرف روستا می‌آمد، از منطقه خارج شدیم. این عملیات 6 ساعت به طول انجامید، اما ما نتوانستیم اجساد را بیابیم.

 

در یکی از مأموریت‌ها که برادران بسیجی در نزدیکی ما انجام دادند (به فرماندهی برادر مرتضی از بسیج دزفول مستقر در ارتفاعات ده زعن)، متاسفانه 5 نفر به محاصره نیروهای دشمن در آمدند و از ما تقاضای کمک کردند. بلافاصله من به همراه گروهبان حسن یاری و یک قبضهRPG7 به طرف آنها حرکت نمودیم. متاسفانه آن برادران، به محاصره نیروهای عراقی در آمده و در حال حرکت به پشت جبهه بودند. ما به دنبال آنها حرکت و به قدری نزدیک شدیم که فریاد می‌زدیم و آنها را به فرار از دست دشمن دعوت می‌کردیم. با اجرای آتش RPG7 (به تعداد 18 گلوله از 20 گلوله همراه) سعی نمودیم آنها را نجات دهیم که امکان پذیر نشد و آنها به اسارت کامل نیروهای بعثی در آمدند.

طی این عملیات، من از ناحیه گوش راست احساس ناراحتی کرده به طوری که نمی‌توانستیم دهانم را باز کنم. به بیمارستان شوش انتقال یافتم. هنگامی که توسط پزشک معاینه شدم، مشخص شد که به دلیل شلیک‌های پیاپی گلوله‌های آرپی‌جی، پرده گوش راستم سوراخ شده است. مدت 15 روز تحت مداوا قرار گرفتم و مجددا به خط مقدم برگشتم. البته هم اکنون نیز گوش راست من، فاقد شنوایی کامل است.

 

در ایامی که در حاشیه رودخانه کرخه مستقر بودیم، سرباز دیده بان اطلاع داد که نیروهای دشمن در انتهای دماغه مراد آباد، ایجاد سنگر و استحکامات نظامی نموده اند. بلادرنگ به همراه یک سرباز تیرانداز و یک قبضه اسلحه کالیبر57 و 10 عدد گلوله به طرف هدف مورد نظر حرکت کردیم. پس از مشاهده وضعیت دشمن، به طرف آنها اجرای آتش کرده و 9 عدد از گلوله‌های موجود را به هدفهای مشخص شلیک نمودیم. با انهدام حدود 7سنگر دشمن، تعدادی از مزدوران عراقی را کشته و تعدادی را زخمی کردیم. در لحظه آخر که ما مشغول هدف گیری آخرین سنگر آنها بودیم، توسط نیروهای دشمن شناسایی شدیم و با اجرای آتش خمپاره‌انداز به طرف ما و به دلیل نزدیکی ما به دشمن، یک عدد گلوله بین من و سرباز تیر‌انداز به زمین خورد که سرباز همراه از ناحیه شکم و ران و صورت مجروح شد. بلافاصله ایشان را از بالای ارتفاعی که روی آن بودیم به پایین آورده و در همان حال با خدای خود عهد کردم که اگر این سرباز شهید نشد، به زیارت شاه عبدالعظیم بروم که اشتباها نام شاه چراغ را بر زبان آوردم. خوشبختانه پس از انتقال سرباز به بهداری، توسط دکتر علی توکلی جراحات وارده پانسمان و بخیه و به پشت جبهه منتقل شد و چند ماه بعد مطلع شدم که کاملا بهبود یافته و من نیز در ایام مرخصی به زیارت شاه چراغ رفته و نذر خود را ادا کردم.

 

جبهه شوش، یادآور خاطرات تلخ و شیرین فراوانی برای من است. به طور مثال، در یکی از روزهایی که حجم آتش فراوانی از طرف نیروهای دشمن، روی سر ما ریخته می‌شد، دستور صادر گردید که به دلیل مسائل تاکتیکی بایستی تعدادی از پرسنل برای شناسایی مواضع دشمن از رودخانه کرخه عبور کرده تا پس از بررسی یک واحد از نیروهای خودی در آن طرف رودخانه مستقر شوند.

گروهی متشکل از چند سرباز و درجه دار، به فرماندهی شهید ستوان دوم سلطانی برای انجام شناسایی محل از رودخانه عبور کردند. پس از عبور از رودخانه توسط دشمن شناسایی شده و در گیری شدیدی در ارتفاعات 120و شیار تانک سوخته رخ داد. نیروهای ما به دلیل نداشتن جان پناه و استحکامات نظامی مجبور به عقب نشینی شدند. شهید ستوان سلطانی به دلیل حضور در خط اول نبرد و نزدیکی بیش از حد به دشمن نتوانست فرار کند و در محاصره دشمن قرار گرفت. وی برای رهایی از دستگیری به دست دشمن، خود را به رودخانه انداخت. در آن قسمت، عمق رودخانه 2 متر ولی ارتفاع لب رودخانه تا سطح آب رودخانه 6 متر بود و چون آن شهید والامقام از عمق رودخانه خبر نداشت بر اثر ضربه‌ای که در هنگام برخورد به زمین وارد شد، هر دو پایش در شکمش فرورفته و از زانو جدا شد. در آوردن وی از آب با آن وضعیت، منظره وحشتناکی بود و هنگامی که وی را از آب گرفتیم جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و شهد شیرین شهادت را نوشیده بود.

 

در روزهای استقرار در ارتفاعات جبهه شوش دانیال بودیم که چند نفر از نیروهای عراقی مجهز به یک قبضه تفنگ 106میلیمتری به ارتفاعات مشرف به شوش آمده و با شلیک چند گلوله خساراتی به شهر وارد نموده و تعدادی از هم وطنان را به خاک و خون کشیدند و سپس متواری شدند. بعد از این قضیه، از طرف معاونت گردان، به دو نفر از پرسنل شهربانی که مشغول انجام وظیفه در گردان ما بودند، دستور داده شد که ترتیبی دهند از تیراندازی به شهر شوش جلوگیری و نیروهای مزدور عراقی را به عقب برانند.

به دنبال دستور صادر شده و به دلیل اهمیت موضوع، سرگرد شهید امینی به همراه معاونش که او نیز سروان شهربانی بود، برای انجام دستور شخصا عازم منطقه مورد نظر شدند. به دلیل عدم شناخت کافی از منطقه و انجام نشدن عملیات شناسایی قبل از عملیات اصلی، نامبردگان در میدان مین تله موشی دشمن قرار گرفته و برای نجات خودتلاش فراوانی کردند، ولی بر اثرانفجار مین‌ها و اصابت ترکشهای فراوان به شهادت رسیدند (هرکدام حدود 5 یا 6 ترکش خورده بودند). پس از تاریکی هوا، این 2 شهید به عقب منتقل شدند. این حادثه فقط به دلیل عدم اطلاعات کافی و نداشتن شناخت از منطقه عملیات اتفاق افتاد. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

انتهای مطلب

منبع: روزهای پر فراز و نشیب، مسلمی، ابراهیم، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده