روزهای محاصره پادگان بانه در بهار 1359
سرهنگ محسن آخوندی
بیان خاطره در سال 1399
پادگان سنندج در آغاز سال 59
«محاصره پادگان سنندج، بسیار غم انگیز بود، زیرخمپارههای 120م. م بود. شهید و زخمی بسیاری تقدیم شد. ما در تاریخ تعطیلات عید نوروز 59، با گردان 169تیپ 2 لشکر2 پیاده مرکز از تهران به سنندج اعزام شدیم. من فرمانده گروهان یکم بودم. با گروهان، به تپه ای حمله کردیم که لااقل پادگان را از دید یک سمت حفظ کنیم. بین ما مردی بود که به کمرش ملحفه بسته بود. بعدها، معلوم شد، از نفوذیهای خائن بود.
در حمله به این تپه، یکی از درجه داران من، از پشت سر، از داخل خانههای سازمانی، هدف گلوله قرار گرفت. و یک سربازِ من، به نام علی اکبر آخوندی نیز به شهادت رسید و جنازه اش را نتوانستیم تخلیه کنیم. بعد از شکستن محاصره، نیمی از جسد شهید، خوراک جانوران شده بود.
مخابره شهادت این سرباز به تهران، موجب شد، یکی از بستگان من که در ستاد لشکر خدمت میکرد، فکر کرده بود، آن شهید آخوندی، من هستم. به خانواده من مراجعه و خبر شهادت من را میدهد. همسر مرحوم من، در آن لحظه، سینی چایی از دستش میافتد. همین شوکها، موجب فوت ایشان در سال 60در سن 23 سالگی گردید.
ورود به بانه محاصره شده
تعطیلات نوروز 59، یعنی 6 ماه قبل از جنگ تحمیلی، از سنندج، زیر گلولههای سنگین خمپاره، به گروهان تقویت شده من در تاریخ 12/1/59 مآموریت داده شد، به کمک پادگان بانه که در محاصره بود، اعزام شویم.
از سنندج، با بالگرد شنوک، به سقز، وارد شدیم. از سقز با چندین فروند بالگرد 214، با پشتیبانی بالگرد جت رنجر و کُبری آماده اعزام به بانه شدیم. هر چه من فریاد زدم که من مهر ماه سال 58 با همین گردان 169 در ماموریت بانه بودم و به منطقه آشنا هستم، کسی به حرف من گوش نکرد. بدون توجیه و برنامه ریزی، گروهان من را همین طوری ریختند توی هلیکوپترها و بردند بانه. مثلا، لوله خمپاره با سه پایه روی قله آربابا ریخته شد، خدمه و قنداق و خمپاره داخل پادگان. با این همه هزینه و خطرات، بدون اینکه بشود تامین قله آربابا را انجام داد، وارد پادگان بانه شدیم.
پادگان بانه، شامل ابنیه و ساختمان یک گروهان مرزی ژاندارمری و سه چهارردیف خانههای ویلایی سازمانی قدیمی بود که عرض و طول آن حدود سیصد، چهار صد متر بیشتر نبود.
من با آخرین هلیکوپتر، وارد فضای پادگان بانه شدم. درها را باز کردند، خلبان گفت، بپرید پایین، من دیدم حدود 20 متر زمین فاصله بود. کبریها اطراف را میپاییدند، ولی به علت درختزار بودن اطراف پادگان، از بالا دیده نمیشدند و گلوله به طرف ما شلیک میشد. خدمه پرنده، همه آشفته و رنگ پریده و شرایط، بسیار حساس و غیرقابل توصیف بود. به خلبان التماس کردم، کمی پایینتر برود تا بشود پایین پرید. خلبان، پرنده را به حالت گهواره این طرف و آن طرف میبرد، تا گلوله ای اصابت نکند. بالاخره از فاصله 5، 4 متری زمین، پریدیم پایین. ظلم دیگر اینکه، موقع ورود من بعد از ظهر بود. یعنی چنین ماموریتی که حتماً اول صبح، آن هم باتوجیه وبرنامه ریزی دقیق و برای تآمین قله آربابا باید انجام میشد، متاسفانه بدون توجیه و بعد از ظهر، به این شکل انجام گرفت.
چندین سرباز ما، چون توجیه کامل نشده بودند، پس از ورود مظلومانه به پادگان، درقدم اول تیر خوردند. من، سینه خیز خودم را به یکی از سنگرهای اطراف رساندم و تا تاریکی هوا نتوانستم تکان بخورم. پادگان در محاصره کامل بود. بالاخره در تاریکی مطلق کورمالکورمال، خودم را به ساختمانی رساندم و محل فرماندهی را جویا شدم. به اتاقی هدایت شدم که کاملا تاریک بود. گوشه ای نشستم، خودم را معرفی کردم. البته چه معرفی؟ مثل معرفی یک فرمانده شکست خورده. من به اصطلاح به کمک آنان آمده بودم. در این حال، تعدادی شهید و زخمی، حاصل تصمیمات غلطِ چند ساعت گذشته را هنوز نمیدانم و حیران و سرگردانم که چرا مأموریت به این مهمی را این گونه سست و فشل به من ابلاغ کردند و اجرا شد.
فرمانده گردان لشکر 77 که نامش را فراموش نمودهام، بسیار عصبانی و به هم ریخته بود. شروع به صحبت کرد، که همه صحبتهایش بوی بی لیاقتی فرماندهان رده بالا را میداد. به طوری که میگفت تعداد زیادی از پرسنل علنآ میخواهند تسلیم شوند، من مانع شدم. و اگر کاری نکنند، من هم تسلیم خواهم شد. من موی بدنم سیخ شد. یک لحظه احساس نا امیدی کردم، اما خیلی زود، به خودم مسلط شدم و از اوضاع منطقه و اینکه سال قبل اینجا بوده ام و آشنایی کامل دارم، کمی از جوش و خروش و البته به حق فرمانده کاسته شد. کمی جَو امیدواری دراتاق حاکم گردید. نگاهی به اتاق انداختم، درب و پنجره و دیوارهای اتاق، با پتو مشکی پوشانده شده بود. فقط نور یک فانوس کوچک روی میز، سوسو میزد. من حال وهوای آن اتاق را نمی توانم به تحریر درآورم. چون خروجی تصمیمات آن اتاق، هیچ بارقه امیدی را در دلها روشن نمیکرد، بلکه با توجه به آنچه قبلا نوشتم به نا امیدیها میافزود.
چشمم را به فرماندهانی که نا امیدانه و با سکوت دردآوری نشسته بودند، انداختم. دیدم خلبانی، با لباس پرواز قلوه کن شده نشسته و هر قسمتی از لباسش تیکه پاره شده بود. کمی خودم را نزدیک کردم، دیدم همدوره عزیزم، خلبان فانتوم، مرحوم احمدحق گو است. افسر ناظر هوایی بود که هماهنگیهای پروازهای شناسایی و پرتاب فیلرها را برای روشنایی شبهای منطقه انجام میداد. هیچ برنامه بمبارانی نداشتند. زیرا اطراف ما، مردم عادی زندگی روزمره خود را داشتند. بعد ازحال و احوال و دیده بوسی، پرسیدم، لباسهایت چرا قلوه کن شده؟ گفتند، خمپارهای به داخل اتاقم افتاد و ساک لباسم ترکش خورده وحتی لباسهای زیرم هم همین گونه است.
تصمیم بر آن شد که صبح فردا حمله کنیم و قله آربابا را که مشرف به پادگان بود تصرف کنیم!
قبلاً نیروهای ضد انقلاب، مشغول کندن کانالهای رابط به اطراف پادگان بانه بودند. هرچه آن گردان 110 از لشکر 77 مشهد که بانه بوده، فریاد میزند و نامه نگاری میکند که کانال میکَنند، پاسخ داده میشد که اشکالی ندارد، هیئت حسن نیت در منطقه است!
بااین ظلم مضاعف، یک روز صبح که نفرات گردان لشکر 77 از خواب بیدار میشوند، به راحتی مورد اصابت گلوله قرار میگیرند و پادگان بانه برای چند ماه، به بدترین شکل ممکن، در محاصره قرار میگیرد، به طوری که راههای زمینی در اختیار دشمن داخلی بود و پشتیبانی و تخلیه، فقط از راه هوا صورت میگرفت.
اگر کسی زخمی میشد و خونش بند نمی آمد، محکوم به مرگ بود. حتی سرتیپ سیستانی، فکر کنم جانشین تیمسار فلاحی بود، با بالگرد، برای بازدید آماده بود، زخمیشده بود و نمیشد تخلیه نمود. در اتاقی که بستری بود، داخل اتاق، اطراف تخت وحتی بالای آن را با کیسه شنی محصور کرده بودند. ستون پنجم، چنان قوی بودکه محل این اتاق را دقیق به دشمن زبون و ذلیل داخلی داده بودند. به سقف این اتاق چندین خمپاره اصابت کرده بود.
حدود بیست نفر از سربازان و درجه داران که زخم مختصری داشتند، ولی خونشان بند نمی آمد، جلوی چشمان ما مظلومانه به شهادت رسیدند. و حتی نتوانستیم شهدا را با احترام دفن کنیم، و مجبور شدیم جنازهها را داخل کامیون قراضه به نام اورال، جمع کنیم. پس از پایان محاصره، شهدا را ثبت و صورتجلسه کردیم و به علت شیوع شبه و با در پادگان و به علت فاسدشدن جنازهها، کامیون را همراه پیکر مطهر شهدا به آتش کشیدیم. به هرخانواده یک بسته خاکستر، تحویل داده شد. پوزش از تکدر خاطر عزیزان.
ده پانزده نفری که از گروهان من، بدون هماهنگی، روی قله آربابا تخلیه شده بودند، با شروع تاریکی به طرف پادگان سرازیر میشوند که در این سرازیری نیز تعدادی شهید و زخمی میشوند. یکی از آنان گفت، فقط چند نفربالای قله بودند که با رسیدن هلیکوپترها فرار کردند.
ما شبی خواستیم، تعدادی از شهدا را گوشه ای دفن کنیم. با چند پتوی مشکی به چند متری پیکر شهدا که نزدیک شدیم، چنان بوی عجیب و مشمئز کننده به مشام رسید که غیر قابل تحمل بود. من تا آن لحظه چنین بویی را تجربه نکرده بودم. به هیچ وجه نمیشد نزدیک جنازهها شد. ضمن این که شبهای بانه بسیار خنک بود. من همیشه احساس شرمندگی و کوتاهی در محضر شهدا میکنم که چرا نتوانستیم لااقل با احترام دفنشان کنیم. البته هیچگونه امکانات و تجهیزات لازم هم در اختیار نداشتیم.
شب اول ورود به بانه که بسیار ظلمانی و خوف انگیز بود، درهاله ای از ابهام سپری شد. پس از نماز صبح در گرگ و میش هوای صبحگاهی، نگاهی به سطح پادگان انداختم، وضع غریبی بود، پرنده ای پرنمی زد، آثاری از جنب وجوش و تحرک به چشم نمی خورد. یگان ما، که هوایی آمده بود، ولی ازخودروهای گردان 110 لشکر 77خبری نبود. چندین خودروی از کار افتاده و خاک گرفته در گوشه و کنار به چشم میخورد.
فقط یک دستگاه اسکورپیون[1] پادر رکاب بود که توپ و مسلسل آن خراب و شیشه کلیه پریسکوپهای آن شکسته بود. برای حمل مجروح و آذوقه و مهمات استفاده میشد. عجیب بود که بدون پشتیبانی، این وسیله را چگونه آماده به حرکت نگه داشته بودند.
تصمیم این بود که دو دسته از گروهان من، برای تصرف قله آربابای سربه فلک کشیده آماده شود. شرط من این بود که همزمان باشروع حمله، هلیکوپترهای کبری هم بالای سرمان باشند. چون تجربه تلخ سال قبل را در راه سردشت به یاد داشتم و دوساعتی من و فرمانده گردان چانه زدیم و ایشان قول شرف داد که به موقع، کبریها خواهند رسید.
انتهای مطلب