عملیات ناموفق تصرف قله آربابا
برای این عملیات حدود 40 نفر از سربازان زبده و با روحیه را، همراه تجهیزات لازم انتخاب کرده بودم، آن ها سنگرها و اتاقهای مختلف بودند وآماده حرکت به سمت قسمتی از پادگان بودند که نزدیکی دامنه آربابا بود.
دستورحرکت داده شد. دیده بانها درسنگرها، در آمادگی کامل بودند. نفراتی که در سی چهل متری ورودی دامنه بودند، سینه خیز با فاصله و تآمین لازم شروع به حرکت کردند. بقیه نفرات که در فواصل دورتر بودند، با اسکورپیون، تنها وسیله آماده و مطمئن، شروع به جابجایی شدند. این تنها وسیله حرکت و تنها امید نفرات برای جابجایی داخل پادگان بود.
با مشکلات و دلهره زیاد، نفرات تعیین شده در بیرون از پادگان، بین درختزارهای نیمه انبوهِ، در شروع دامنه قله آربابا مستقر شدند. تعداد شهید و زخمیِ این مرحله یادم نیست. شرایط پادگان به نحوی بود، که هرگونه تحرکی، حتمآ همراه تلفاتی بود. ضمن اینکه گلولههای خمپاره 81 و120م. م بسیار محدود بود. چون دو ضلع پادگان، منطقه مسکونی بود و مردم زندگی میکردند. دست ما بسیار بسته بود. متاسفانه جنگجوهای تیره بخت، غالبا از اهالی بومی بودند. و بخاطر شرایط ویژه کشور و جولان منافقین، حتی در داخل یگانها و فقدان سازمانهای حفاظت اطلاعات، مصیبت ما روز افزون بود. و روزانه ما طعم ضعف و شکست را میچشیدیم.
حرکت به سوی قله را با آرایش ویژهای شروع کردیم. دامنه قله بسیار وسیع و پوشیده از انواع درختان جنگلی، به خصوص درخت انگور سیاه وحشی بود. هرچه جلوتر میرفتیم، انبوه درختان و شیب، بیشتر و بریدگی در برخی از قسمتهای دامنه غیر قابل عبور بود که این مسئله موجب کُندی حرکت و تغییر اجباری آرایش سربازان میشد.
درحرکت به سمت بالا، سکوت عجیبی حاکم بود، هیچ گونه درگیری و تیراندازی مشاهده نمیشد. با بی سیم پی. آر. سی 77مراتب را به فرمانده گردان اطلاع دادم و متذکر شدم که نزدیک شدن ما به قله و شروع درگیری شدید؛ همراه با محاصره سربازان در دامنه قله و درگیری در لابلای درختان خواهدشد. لازم است سریعا، کبریهای پیش بینی شده خود را برسانند و ضمن بالابردن روحیه افراد، چریکهای وابسته را زمین گیر کنند، تاعملیات، قرین پیروزی گردد. فرمانده گردان مکرر میگفت، نگران نباشید، الان میرسند.
آرام آرام تیراندازی شروع شد، به نحوی که تقریبا نیروها زمین گیر شدند. چون دشمن، درسنگرهای مستحکم و با دید کافی کاملاً به ما مسلط بود و افراد ما نیز با طی مسیر طولانی با شیب تند، قادر به پیشروی نبودند. اصرار من به پشتیبانی هوایی کاملا منطقی بود. ولی متآسفانه کبریها نیامدند. فرمانده گردان، دیگرحتی جواب بیسیم مرا نداد. درصورتی که باپشتیانی کبری، بی شک قله تصرف و پادگان از محاصره در میآمد.
با توجه به بُعد مسافت و زمان کمی که تا غروب آفتاب مانده بود، تصمیم به عقب نشینی گرفتم، تا افراد را اول تاریکی به قتلگاه نبرم. پیش بینی من دقیق بود. موقع عقب نشینی، از پایین دامنه و لابلای درختان تیراندازی پراکنده شروع شد. از این لحظه به بعد، کشته و زخمیهای ما شروع شد. اما سربازان ضمن تحمل تلفات وضایعات، تمام مزدوران خائن را در مسیر برگشت به دَرَک واصل کردند که حتی خودمن، دو سه نفری را که با لباس ژنده وریخت بسیار اسف انگیز از پایین به ما تیراندازی میکردند، به درک فرستادم. از روی جسد پلیدشان که عبور کردم، خیلی دلم به حالشان سوخت که با مبلغی اندک به جنگ فرزندان هموطن کشور خود آمده بودند.
سربازانی که تیرمی خوردند، با خونریزی شدید، عقب میرفتند. امکان توقف، رسیدگی و پانسمان اصلآ نبود. من سربازی را دیدم که خون از شکمش فواره میزد. اشک ریختم که چرا این مسئولیت را پذیرفته ام. نامش یادمه آقاجانی بچه شمال بود. به من گفت من تنها فرزند خانواده هستم، جنازه مرا به مادرم برسانید. این شهید جزو همان شهدایی است که پیکرهای پاکشان به علت شبه وبا سوزانده شد و مشتی خاکستر تحویل مادرش شد. تعداد زیادی سرباز زخمی دیدم که درحال خونریزی عقب میرفتند. سرباز اسدی در دامنه شهید شد. چون قد بلند و سنگین وزن بود، با توجه به شیب تند دامنه و شرایط ویژه، نتوانستیم تخلیه کنیم، همانجا ماند که پس از رفع محاصره، خود من رفتم آوردم و بعد با هلیکوپتر تخلیه کردیم.
ادامه محاصره بانه
حمله به قله آربابا و تصرف آن به شکلی که اشاره شد، ناکام ماند. فرمانده گردان لشکر 77، مدتی به چشم من دیده نشد. البته به نظرم تقصیر اصلی به گردن ایشان نبود.
من برای بازدید سنگرهای اطراف پادگان، هر موقع سوار اسکورپیون، تنها وسیله آماده به کارمیشدم، خیلی احساس بدی داشتم و برخودم و فرماندهان بی لیاقت، لعنت میفرستادم که چرا در مقابل عده قلیلی تفنگدار مزدور که حیف است نام چریک بر آنها گذاشت؛ارتش باید این قدر ذلیل و زبون شود. و فرمانده در پادگان نتواند راه برود.
در بالا، زخمیشدن سرتیپ سیستانی، جانشین تیمسار فلاحی اشاره شد. ایشان با هلیکوپتر و پشتیبانی کامل هوایی وارد پادگان شد. به طوری که وقتی هلیکوپتر زمین نشست و وی پیاده شد، سریع پرنده بلند شد و رفت. همه اطرافیان بلافاصله روی زمین خوابیدند. سرتیپ میگوید یعنی چه، چرا دراز کشیدید، هرچه به او میگویند، پادگان محاصره است، بخوابید، ایشان عصبانی شده و قبول نمیکند. در همین اثناء، گلولهای به سفید ران ایشان مینشیند و تازه میفهمد محاصره یعنی چه.
یک بار، در قسمت ورودی پادگان که گروهان مرزی ژاندارمری مستقر بود، عملیاتی ناموفق برای عقب راندن مزدورها صورت گرفت. من بین عناصر ژاندارمری حمله کننده، شخصی را دیدم که به کمرش ملحفه بسته بود. مانند همان مرد کثیفی که در پادگان سنندج درحمله به تپه ای، بین نیروهای ما بود و اسلحهدار من در آنجا از پشت سر و از خانههای سازمانی سنندج مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
امیدوارم این نوشتهها که گوشه ای ناچیز و فراموش شده از آنچه بر سرنظامیان مظلوم آمده؛ به گوش کسانی برسد که اراده رساندن آن به سمع ونظر ملت بزرگ ایران زمین را داشته باشند… ان شاءالله.
سایر مطالب ادامه محاصره بانه
شبهای پادگان را، من با معاونم نصف میکردیم و در سنگر خمپاره انداز81 م م پاس میدادیم. وظیفه ما تماس مداوم با دیده بانها و روشن کردن منطقه با تقاضای دیده بانها بود. درشبهای بارانی، روی سنگر و خمپاره انداز، پانچو و زیلو میانداختیم. دیده بان تقاضای روشن شدن جلوی دید خود میکرد. با توجه به منطقه مورد تقاضا، خمپاره انداز به آن سمت تنظیم و با توجه به ارتفاعی که قرار است روشن شود ماسوره زمانی خمپاره تنظیم و آماده شلیک میشد. برای چند لحظه پوشش روی دهانه لوله کنار رفته و پس از شلیک خمپاره منور، بلافاصله روی لوله پوشانده میشد تا آب باران داخل لوله نرود.
خوشبختانه تا آنجایی که به خاطر دارم آتش سنگین علیه ما استفاده نشد. ولی بعضی اوقات ازخمپارههای 81 و60م. م استفاده میشد. با اطلاعاتی که متآسفانه توسط ستون پنجم از داخل پادگان به بیرون ارسال میشد، نقاط حساس وحیاتی ما مورد اصابت قرارمی گرفت.
از طرفی، تعدادی از سربازان، از طرفداران پر و پاقرص مجاهدین خلق(منافقین) بودند که علنآ تبلیغ میکردند و جزوات منافقین را مطالعه و بین سربازان پخش میکردند. و هیچ ارگانی وجود نداشت که جلوی ترک تازی این خائنین را بگیرد. نام دو تن از اینها را هنوز به خاطر دارم.
مدتی شلیک خمپاره زیاد شد. تصمیم گرفتم محل شلیک را دقیقا مشخص کنم. بعد از پرس و جو از دیدهبانها، مشخص شد که خمپارهها از داخل شهر بانه شلیک میشود، و چون مردم در شهر زندگی میکردند، متاسفانه دست ما بسته بود، و نمی توانستیم پاسخ کوری بدهیم و شهروندان بی گناه را آسیب بزنیم. لذا به این خاطر تصمیم گرفتم، محل دقیق شلیک خمپاره را مشخص کنم. با بررسی محل اصابت خمپاره در چندین مرحله و با مشاهده قیف انفجار، معلوم شد که از طرف مسجد جامع بانه شلیک میشود. مدتی به این خمپارهها پاسخی داده نشد. پیگیریهایی که بویژه در شب، از شلیک خمپاره به عمل آوردم، مسجل شد که از مسجد جامع شلیک میشود. بلافاصله پس از اطمینان از موضوع و پاسخ قاطع خمپاره ای به داخل مسجد، به خدمه 106 م م دستور دادم گنبد مسجد جامع را برای دفع آتش، هدف قرار دهند. در کمال تعجب، فرمانده دسته پاسخ دادکه خدمه 106م م دستور را اجرا نمی کنند و میگویند ما به مسجد شلیک نمی کنیم. لازم به ذکر است که فرمانده قبضه تفنگ 106م م یکی از آن دو نفرسرباز منافق بود. بی درنگ خودم را با اسکورپیون به سنگر رساندم و حضوری دستور دادم، همان پاسخ غلط را شنیدم. گفتم شما داستان مسجد ضرار را در زمان رسول الله (ص) مگر نشنیدید؟ خودم، شخصا، بعد از هم محورکردن 106و شلیک چند گلوله به گنبد مسجد، یک گلوله 106مم در گنبد مسجد نشاندم و از آن پس هیچ گلوله ای از سمت مسجد به سوی ما شلیک نشد.»
پایان خاطرات سرهنگ آخوندی
انتهای مطلب