روزگار سربازی تا فرماندهی تیپ (7)
خاطرات سرتیپ2 پیاده ستاد رحمان اکبر آبادی از سال 1340 تا 1393

اسارت فرمانده تیپ دشمن

برابر گزارش نوبه ای عملیاتی نصر3 در ساعت 11 روز هفت فروردین حدود 5 هزار نفر از نیرو‌های عراقی به اسارت در امدند و به عقب تخلیه گردیدند،نکته قابل توجه در بین این اسرای عراقی سرهنگ  سردار فرمانده تیپ یک لشکر 1 مکانیزه ارتش عراق جز اسراء بود ، ایشان اهل شهر سلیمانیه عراق بودند که به زبان کردی تکلم می‌کردند.

برابر اظهارات امیر سرتیپ دوم نصرت الله معین وزیری از افسران طراح عملیات فتح‌المبین که خود اهل سنندج می‌باشد، با این سرهنگ عراقی ملاقات و گفت و گویی داشتند که در خاطرات خود در کتاب «نگرش علمی به عملیات فتح‌المبین» گفتند: از این سرهنگ عراقی فرمانده تیپ پرسیدم شما که این همه مقاومت می‌کردید، چه شد با این سرعت تار و مار شدید؟ پاسخ داد: «نمی‌دانم چشم باز کردم دیدم سربازان ایرانی در سرتاسر منطقه مسئولیت من راه می‌روند.» هنگام تخلیه این سرهنگ عراقی در داخل یک دستگاه جیپ که از کنار مواضع آتش دسته (ادوات) خمپاره‌اندازه یگان ما بر روی جاده در مسیر رودخانه رفائیه در حال عبور بودند، یک توقف کوتاهی داشتند مشاهده کردم.

بیان یک خاطره دیگر: در هنگام اجرای این عملیات، مربوط به اسارت فرماند تیپ 96 مهمات خاصه عراق بنام سرتیپ دخیل هلالی که در ساعت یازده و سی دقیقه روز چهارم فروردین ماه به اسارت در آمد، ایشان ابتدا خود را سرهنگ نیرمان معرفی میکند که بعدا معلوم شد مشخصات اصلی او سرتیپ ستاد دخیل هلالی است که بعد از بازنشستگی مجددا به خدمت احضار و به فرماندهی تیپ مزبور گماشته شده بود، وقتی از این سرتیپ عراقی سوال شد نظر شما درباره این عملیات چیست؟ نگاهی عمیق به نقشه ترسیمی ‌(نقشه مراحل عملیات) که برای ارائه چگونگی اجرای عملیات به خبرنگاران تهیه شده بود، انداخت و اظهار داشت: «این عملیات در نهایت سادگی طرح‌ریزی و در نهایت جسارت اجرا شده است.»

ضمیمه

فرامرز عسگری سرباز دسته یکم گروهان یکم گردان174 تیپ 3 لشکر21 حمزه که هم اکنون در شهرستان کنگاور قصابی دارند. بعد از گذشت سال‌ها طی نامه­ای به همرزم خود (نگارنده کتاب) خاطرات اسارت سه ساعته خودش را در روی تپه­های کوت کاپن شرح داده­اند.

 

خاطرات سرباز فرامرز عسگری همرزم نگارنده در عملیات فتح المبین

دوست عزیزم و همرزم دوران دفاع مقدس، امیر سرتیپ دوم رحمان اکبرآبادی سلام و درود بنده را از صمیم قلبم پذیرا باش، من و شما در گروهان یکم گردان174تیپ 3 لشکر21 حمزه که قرارگاه تاکتیکی آن در این عملیات بنام نصر3 نامگذاری شده بود، شما دیده‌بان خمپاره‌انداز 81 میلی‌متری و من سرباز تفنگدار دسته یکم در عملیات فتح‌المبین افتخار حضور داشتیم، با توجه به اینکه در شب اول عملیات به علت پیچیدگی و شرایط دشوار میدان نبرد چند ساعت به اسارت نیروهای عراقی در آمدم به منظور یاد آوری آن دوران سخت و یاد آن ایام، خاطره ای از آماده شدن برای عملیات و نحوه اسارت چند ساعته خودم راتشریح می‌نما یم.

این خاطرات همیشه بنده را زنده نگاه داشته است و با آن زندگی و هر از گاهی یادی از آن دوران می‌کنیم. با این اوصاف اگر بخواهم خاطرات آن عملیات غرور آفرین که شما هم در آن شرکت داشته اید را تعریف کنم وقت زیادی را می‌طلبد، بنابراین خلاصه آن را بیان می‌کنم.

اسفند ماه سال 1360مدت یک هفته که بصورت یگانی به منطقه سبزآب دزفول برای آماده شدن، ادغام با نیروهای مردمی و بسیج وتوجیه برای شرکت در عملیات اعزام شدیم .

تا آن زمان قصد نوشتن وصیت نامه نداشتم ولی همان روزی که برای اجرای عملیات آماده می‌شدیم چند سطر وصیت نامه نوشتم. شب عملیات فرا رسید با برادران بسیج وسپاه به سمت هدفها اعزام شدیم یگان ما خط شکن {تک اصلی } بود و بایستی همه گروهان از دو معبر عبور می‌کردیم، بنده جزء دسته یکم از گروهان یک گردان174 تیپ 3 لشکر21 حمزه بودم که در معبر ما درگیری آغاز شد.

قبل از اینکه به عراقی‌ها برخورد کنیم تیربارهای آنها روی تپه‌های کوت کاپن که بر مواضع ما مشرف بود به شدت شروع به تیراندازی کرد و ما هم به سرعت در حال عبور از معبر بودیم که یک گلوله خمپاره نزدیک بچه‌ها به زمین خورد چند تن از بچه‌ها شهید و مجروح شدند و این زمانی بود که هنوز ما در داخل شیار کم عمق سینه خیز می‌رفتیم مجددا یک گلوله خمپاره به وسط ستون بچه‌ها اصابت وسه نفردیگر از همرزمان مجروح و شهید شدند. پس از عبور از این معبر مجددا به سیم خاردارو برخی موانع دیگر رسیدیم و با دشواری عبور کردیم.

درگیری به شدت شروع شده بود نظم بچه‌ها به هم خورده بود هرکس دنبال جان پناهی می‌گشت تا ایمن از تیر رس عراقیها باشد، من و تعدادی از بچه‌ها به یک نهر آب رسیدیم که درگیری بشدت ادامه داشت وتلاش نیروهای خودی برای نفوذ در خط مستحکم اول نیروهای عراقی ادامه داشت که حدود ساعت 5 صبح خط اول عراقیها سقوط کرده و بخشی از مواضع آنان در حال محاصره بود ولی چون نیروهای عراقی در بالای تپه قرار داشتند و ما در دامنه در حال پیشروی بودیم بر اثر تسلط عراقی‌ها و حضور در مواضع مستحکم خود با اجرای آتش شدید به دسته ما تلفات زیادی وارد شد و استعداد دسته به 15 نفر رسید که آنها هم از فرماندهان گروه و دسته و افراد بودند، تصمیم گرفته شد که به دو گروه 7 نفری تقسیم شویم که تعدادی از بچه‌های یگان ما و سپاه و بسیج بودند و من و6 نفر دیگر از ارتش بودیم 7 نفر از سپاه و بسیج. درجه داری که فرمانده ما بود باقیمانده دسته را به سمتی که نیروهای عراقی در آن قسمت به عقب رفته بودند هدایت کرد ما به سمت تپه 3رفتیم که تپه اول شکل ال انگلیسی بود تپه دوم به اسم تپه ساندویچی بود که ما 7 نفر روی تپه ساندویچی رفتیم آنجا هم شیاری به اندازه قد یک سرباز حفر شده بود که اگر در هنگام عبور، بصورت نیم خم حالت نمی‌گرفتیم با تیر مستقیم مورد اصابت قرار می‌گرفتیم.

در وضعیت و موقعیت بسیار دشواری قرار گرفته بودیم و هر لحظه از تعداد نفرات کاسته می‌شد دیگر خبری از نیروی کمکی نبود و بعد از مدتی در روی تپه ساندویچی چهار نفر سالم مانده بودیم که پس از روشن شدن هوا مشخص شد که در محاصره کامل نیروهای عراقی قرار داریم، با توجه به این شرائط تصمیم گرفتیم فرار کنیم در کنار آن شیار دو سنگر بود که هردو سنگر روبروی هم بودند در سمت چپ سنگری بود که ته سنگر را سوراخ کرده بودند گفتیم بچه‌ها بیایید از ته سنگر فرار کنیم یکی از بچه‌های بسیجی از سوراخ سنگر فرار کرد حدود 10 متر از سنگر خارج شد با اصابت تیر مستقیم به سر او شهید شد ونفر دوم هم در حال خروج از سوراخ همان سنگر با اصابت تیرهای بعدی به شهادت رسید با این وضعیت من و یکی دیگر از بچه‌ها سالم ماندیم که به او گفتم بایستی تغییر موضع بدهیم…از سنگری که مستقر بودیم به سنگر مقابل تغییر موضع دادیم، بعد از ترک سنگر، نیروهای عراقی یک نارنجک دستی را به داخل سنگر پرتاب و در همان حال دیگر سرباز همراه من در مسیر دیگر درحال خروج از کانال مورد اصابت تیر مستقیم قرار گرفت و تنها همراه من هم شهید شد.

من در یک لحظه خودم را تنها و در محاصره دیدم و دستم را بالا بردم و چند سرباز عراقی در داخل کانال وارد شدند و سریعاً اسلحه و تجهیزات را از من گرفته و دستهایم را بستند و از مسیر همان کانال که به سنگر فرماندهی آنان ختم می‌گردید، هدایت کردند، در هنگام عبور از کنار جنازه تعداد زیادی از عراقی‌ها که در کانال افتاده بودند مشاهده کردم، در هنگام عبور از کنار برخی نیروهای عراقی، یک سرباز که خیلی عصبی و ناراحت بود و تصور می‌کرد که آن افراد عراقی توسط من کشته شده اند، با نشانه روی با اسلحه انفرادی به سمت من، می‌خواست به من شلیک کند که یک افسر عراقی در محل مانع این کار شد،پس از طی مسیر مرا به سنگر فرماندهی هدایت کردند، آنجا یک سرهنگ بود و یک افسر دیگر که زخمی شده بود و چند دستگاه بی سیم بزرگ در داخل سنگر بود و یک درجه دار هم در حال برقراری تماس با قسمتهای مختلف بود و با آنها صحبت می‌کرد، در این مدت که من در کنار انها بودم تلاش می‌کردند که با رده بالای خود تماس بگیرند که میسر نشد، یکی از افسران که تا حدودی زبان کردی بلد بود با من صحبت کردند که شما چقدر نیرو دارید ؟ از چه یگانی هستید ؟ و…. خلاصه از همه چیز سوال کردند و من وضعیت خوبی نداشتم دو دستم را از پشت بسته بودند در داخل همان سنگر یک افسر مجروح عراقی هم وجود داشت و من و دو سرباز نگهبان.

ساعت 8 صبح شده بود وضعیت روحی و روانی نیروهای عراقی بسیار متزلزل و کنترل فرماندهی و هدایت خط پدافندی برایشان مشکل بود و بتدریج صدای انفجار گلوله‌ها و نزیک شدن نیروهای خودی بیشتر به گوش می‌رسید و احساس می‌کردم چون نیروهای ما عقب رفته و نیروی کمکی یا همان نیروهای احتیاط آمده بودند و حمله مجد نیروهای ما آغاز شده بود، پس از مدتی کوتاه درگیری و شدت آتشها بیشتر شد و من احساس می‌کردم هر لحظه صداهای بیشتری به گوش می‌رسید،حدود ساعت 9 صبح بود که یک سرباز عراقی آمد و با فرمانده عراقی در بیرون از سنگر صحبت کرد و پس از چند دقیقه سرباز نگهبانی که در درب  ورودی سنگر محل نگهداری من بود،محل را ترک نمود و من و دو سرباز و یک افسرزخمی عراقی در داخل سنگر بودیم که هر لحظه صدای الله اکبر بچه‌ها بیشتر به گوش می‌رسید و من در یک لحظه متوجه شدم که نیروهای ایرانی با صدای الله اکبربه محل ما نزدیک و صدای فارسی حرف زدن آنها را می‌شنیدم، افسر عراقی زخمی در کنار من از روی زمین بلند شد و از سنگر بیرون رفت، چند دقیقه بعد دو سه نفر از برادران ارتش و بسیجی به مقابل سنگر آمدند و با اشاره اعلام کردند هر که داخل سنگر هست سریعا خارج شود، آنها نیروهای جدیدی بودند که از یگان احتیاط برای ادامه عملیات وارد عمل شده بودند و مرا نمی‌شناختند و با فارسی صحبت کردن من تردید داشتند و مدام می‌گفتند دستهایت را بالا ببر و من هرچه داد می‌زدم برادر من سرباز ایران هستم، بعد از چند دقیقه یکی از بچه‌های ارتش گفت این ایرانی است مشخصاتی جلوی بلوزم نوشته بودم که جلو آمد و خواند وبعد باور نمود که من سرباز ایرانی هستم و سپس سوالاتی از من کرد و گفت چطور اسیر شدی تا حدودی برایش توضیح دادم.، خلاصه بعد از اینکه متوجه ایرانی بودن من شدند دستانم را باز کردند و پس از چند لحظه متوجه حضور تعدادی از همرزمان گروهان خودمان (گروهان یکم) شدم از جمله یکی از درجه داران گروهان، ایشان با تعجب گفت: عسگری کجا بودی ؟ گفتم زمانی که مرا فرستادی روی تپه ساندویچی در محاصره قرار گرفتیم، اسیر عراقی‌ها شدیم و با موج بعدی عملیات نیروهای خودی به طرز عجیبی پس از چند ساعت اسارت در دست عراقی‌ها آزاد شدم.

حال عجیبی داشتم، یک قبضه تفنگ کلاشنیکف و چند خشاب از سلاح‌های به جا مانده عراقی برداشتم و با دیگر رزمندگان که در حال پاکسازی سنگرها و هدف‌های متصرفی بودند شروع به پاکسازی سنگرهای عراقی کردیم.

در آن هنگام که خط پدافندی عراقیها تصرف شده بود و یگان در حال تحکیم هدف بودند فرمانده گردان جناب سرهنگ فریدون کلهر برای بررسی منطقه و دیدار با رزمندگان گردان به روی هدف آمد، یکی از درجه داران که وضعیت پیش آمده برای من مشاهده کرده بود برای فرمانده گردان توضیح دادند که یکی از سربازان ما چند ساعت اسیر عراقیها بوده ! گفت کدام سرباز ؟ گفتند سرباز عسگری و او مرا بلند کرد و در پشت تپه که تعدادی از نیروهای عراقی هم در آنجا به اسارت در آمده بودند، به مسئولیت دسته یکم که فرمانده آن شهید شده بود گمارد و من هم تا آخر عملیات به عنوان سربازی که مسئولیت مهمی‌به من محول شده بود احساس وظیفه سنگین تری داشتم وتا پایان عملیات در روز 9 فروردین سال ۶۱در کنار دوستان در ادامه عملیات شرکت نمودم.

پس از گذشت سال‌ها از این عملیات و حادثه عجیبی که برای من اتفاق افتاد هنوز خاطرات تلخ و شیرین شب اول عملیات فتح‌المبین و واقعه اسارت کوتاه مدت در دست عراقی‌ها در ذهنم باقی است.

انتهای مطلب

منبع: روزگار سربازی تا فرماندهی تیپ، اکبر آبادی، رحمان، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده