عملیات والفجر مقدماتی
پس از 4 ماه (یعنی در مرداد همان سال 61) استراحت و بهبود نسبی با عصا به جبهه بازگشتم و در عملیات والفجر مقدماتی در 17/11/61 شرکت کردم. در طول عملیات (که از ساعت 23 الی 6 صبح بود) در کانالهای نفوذی با نیروهای دشمن میجنگیدیم. ولی متاسفانه عملیات موفقیت آمیز نبود و دستور عقب نشینی صادر گردید. من به جمع آوری و تخلیه مجروحین از کانالها پرداختم و تا ساعت6 صبح، حدود دهها نفر مجروح را جابجا نموده و به عقب منتقل کردم. از جمله مجروحان، میتوان سرهنگ جانباز علی برزگر را نام برد که هم اکنون یکی از پاهایش قطع میباشد.
خدا گواه است به قدری آتش دشمن سنگین بود که گویی از آسمان آتش میبارید، ولی من با عصا و تنی خسته به جابجایی مجروحین بر اساس وظیفه انسانی و وجدانی خود میپرداختم. از افراد شاهد در آنجا، میتوان، سرهنگ مظفری و سروان تقیان پور را نام برد.
جا دارد که یک خاطره تلخ، از عملیات والفجر مقدماتی روی تپه 175 شرهانی، برای شما نقل نمایم:
در یکی از کانالها که زیر آتش شدید دشمن بود، به سربازی برخوردم که از ناحیه هردوپا مجروح شده بود و روی زمین افتاده بود. هنگامی که بالای سر او رفتم تا از زنده یا شهید شدنش مطلع شوم، ناگهان با دو دستش گردن مرا گرفت و از من خواست که او را با خود ببرم. من به او گفتم که مرا رها کن، تا بروم و کمک بیاورم، ولی او همچنان گردن مرا فشار میداد و تقاضای خود را تکرار میکرد. هرچه به او گفتم: پسرم، من خودم مجروح هستم و به تنهایی نمیتوانم تو را به عقب ببرم، قبول نمیکرد و همچنان اصرار میکرد. من مجبور شدم با زور خود را رها کنم و سریعا به حالت دویدن به عقب برگشته و به سختی و اصرار و خواهش فراوان و تمنا و دستور و خلاصه با هر ترفندی که بود یک نفر را پیدا کردم. سپس با یک عدد برانکارد به سمت آن سرباز حرکت کردیم، ولی متاسفانه وی در اثر اصابت گلوله ای دیگر، شهد شیرین شهادت را نوشیده بود.
در آن شب دردناک، تعداد 10 نفر مجروح را که حال وخیمی داشتند ولی امیدی به زنده بودنشان میرفت، با یک دستگاه خودروی نیسان به رانندگی یک سرباز وظیفه (که خود نیز از ناحیه پهلو زخمی بود) به عقب فرستادم که متاسفانه بر اثر آتش شدید دشمن خودروی مذکور واژگون شد و تعداد زیادی از زخمیها شهید شدند. آن شب یکی از بدترین شبهای عمر من بود. بر روح پر فتوح شهدای آن عملیات، صلوات فراوان میفرستم.
چند روز بعد از عملیات، سرهنگ فراهانی ( فرمانده وقت تیپ 2) از من خواست که محل شکست نیروهای خودی را در ارتفاعات 175 منطقه شرهانی به او نشان دهم. ما با یک دستگاه جیپ، به سمت محل حرکت نمودیم، پس از مدتی به بالاترین نقطه رسیدیم، به جایی رسیدیم که فاصله ما با دشمن حدود 50 متر بود. دشمن، در پشت قله بود و ماسمت دیگر قله. در حین گشتن، ناگهان دیده بان دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد و محل استقرار ما را زیر آتش خمپاره گرفت. ترکشی به صورت سرهنگ فراهانی اصابت کرد که باعث خرد شدن 6 عدد از دندانهایش و شکافتن عجیب صورتش شد. من بلافاصله با زیر پوش خود صورت او را بستم و به دشواری و زیر آتش شدید دشمن که متوجه زخمی شدن ما شده بودند، نامبرده را از بالای ارتفاع به پایین آورده و سپس او را با آمبولانس به سه راهی چم سری منتقل کردم. شاید باور آن مشکل باشد، گویا نیروهای بعثی متوجه حضور فرمانده تیپ در آنجا شده بودند که با انواع و اقسام سلاحهای موجود، آن محل را زیر آتش خود قرار دادند که خوشبختانه این بار هم جان به در بردم.
فردای آن روز، سرهنگ مظفری که تازه به جای سرهنگ فراهانی منصوب شده بود، از من خواست که محل مجروح شدن فراهانی را به وی نشان دهم. من که در آن زمان درجه دار رکن سوم تیپ بودم، با ایشان به طرف همان محل حرکت کردم. پس از گذشتن از پشت خاکریزها در مسیر جاده شرهانی در فاصله یک کیلومتری دشمن، مجددا توسط دیده بان دشمن شناسایی و با آتش تیربار دوشکا مواجه شدیم. یکی از گلولهها از رو به رو به ماشین اصابت نمود و از بالای شیشه پس از سوراخ کردن چادر و عبور از بین سرهای سرهنگ مظفری و راننده خودرو به بازوی من که در عقب خودرو بودم اصابت کرد. با هر تلاشی بود، خود را به ارتفاعات رسانده و پس از پیاده شدن سرهنگ مظفری، من به درمانگاه مراجعه کردم و پس از پانسمان محل اصابت گلوله تا شب در سنگر بهداری استراحت کردم و بعد به یگان مراجعه کردم. جا دارد که در این جا، از برادر احمد اسلامی که در طول مدت دو ماه استقرار در شرهانی و اجرای ماموریتهای زیاد که به او محول میشد، تلفات زیادی به مزدوران عراقی وارد کرد تشکر نمایم. لازم به ذکر است که ایشان نیز در یکی از عملیاتها مجروح شد و تا مدتی بین نیروهای ایران و عراق افتاده بود و شب هنگام با تلاش فراوان، خود را به یگان خودی رساند.
برای حمله روی ارتفاعات 175 شرهانی، تعداد 4 نفر از خلبانان هوانیروز برای بازدیداز منطقه و شناسایی نیروهای دشمن به منطقه آمدند. به من ماموریت داده شد، به اتفاق آنها از محل استقرار نیروهای دشمن در ارتفاعات شرهانی بازدید نماییم. در حین رانندگی به طرف محل مورد نظر، توسط دیده بان توپخانه دشمن شناسایی شدیم. پس از این که چند گلوله توپ به طرف ما شلیک شد. یکی از گلولهها به فاصله 4 متری جلوی خودرو به زمین اصابت کرد که بر اثر شدت انفجار، خودروی ما واژگون و به داخل گودالی در آن نقطه افتاد. خوشبختانه در آن حادثه فقط یکی از خلبانان از ناحیه گوش سمت چپ بر اثر اصابت ترکش آسیب دید و من گروه فوق را از راههای مخصوص و در زیر آتش شدید دشمن به عقب منتقل کردم.
در یکی از روزهای جنگ، در اواخر سال 60 و قبل از عملیات فتحالمبین، شاهد صحنه ای دلخراش بودم که تا مدتها فکر مرا به خود مشغول کرده بود. فقط کسانی که در مسیر تپه چشمه رفت و آمد نموده اند میتوانند تصور کنند که صحنه فوق چگونه اتفاق افتاده است. تپه ای بود در سمت شمال جاده کرخه دهلران و قبل از عین خوش، که توسط نیروهای خودی به دلیل دید دشمن شکافته شده و تردد در داخل آن انجام میشد و شیب آن بسیار زیاد بود. من با ماشین حامل مهمات در مسیر تپه چشمه حرکت میکردم. هنگامی که بالای تپه رسیدم، مشاهده کردم که یک نفر از پرسنل وظیفه، بالای نردبان، مشغول تعمیرخطوط مخابراتی نصب شده بر دیواره ارتفاع است و سرباز دوم هم در داخل خودروی مخابرات منتظر او نشسته است. در همین هنگام چنددستگاه از تانکهای بسیجیان اعزامی از اصفهان وارد محل شدند که ناگهان به علت شیب زیاد جاده کنترل یکی از تانکها از دست راننده خارج شد. تانک مذکور با سرعت بیش از 50 کیلومتر در ساعت از بالا به سمت پایین حرکت کرده در بین راه سرباز روی نردبان را کشت و پس از پایین رسیدن، از روی خودروی مخابرات عبور کرد. با مشاهده این صحنه، بلافاصله خودم را به محل رساندم و با صحنه ای دلخراش مواجه شدم. سرباز داخل جیپ زیر شنی تانک کاملا لِه شده بود و چیزی به جز مقداری گوشت و آهن که از آن خون میچکید به چشم نمی خورد.
راننده تانک، با مشاهده این صحنه به سر و صورت خود میزد و گریه میکرد و من او را دلداری داده و از آن محل دور نمودم. سپس به گردان مخابرات لشکر اطلاع دادم
انتهای مطلب