روزهای پر فراز و نشیب (14)
زندگینامه رزمنده جانباز محمد ابراهیم مسلمی از 1322 تا 1366

خاطرات جزیره مجنون

جزیره مجنون نیز یادآور خاطرات تلخ و شیرینی میباشد که در اینجا به قسمتی از آن اشاره می‌کنم:

در یکی از روزها، برای بازدید یگان‌های خودی در سنگر بهداری بودم که هواپیماهای دشمن اقدام به بمباران شدید جزیره کردند. ناگهان یکی از بمب‌ها، به سنگر بهداری اصابت کرد و باعث انهدام کامل آن و خودرو آمبولانس شد. در آن بمباران تعدادی از همرزمان شهید و مجروح شدند و باز هم من از فیض شهادت محروم شدم.

پس از اتمام ماموریت در جزیره مجنون، در حال ترک جزیره، هنگامی که به سه راهی فتح و نزدیک نیروهای بسیجی رسیده بودیم، توسط هواپیماهای دشمن به طرز فجیعی بمباران شدیم. تعداد 3 عدد از راکت‌های هواپیما در فاصله کمی از ما اصابت کرد که خوشبختانه فقط خودرو آسیب دید. همچنین تانکرها و کانتینرهای برادران بسیجی مورد اصابت بمب و راکت قرار گرفت. پس از حادثه فوق، ما باورمان نمی‌شد، با توجه به نزدیکی 2 فروند هواپیما با خودرو، خلبانان نتوانسته باشند درست هدفگیری کنند. لازم به ذکر است که هواپیماهای عراقی تا حدی پایین آمده بودند که تقریبا با زمین در یک سطح بودند و اگر اغراق نباشد می‌شد با پرتاب سنگ آنها را زد.

خاطرات دیگر

در یکی از روزهای استقرار در منطقه پاسگاه زید نزدیک خرمشهر، فرمانده گردان دستور داد برای استقرار 3 دستگاه خمپاره انداز 120 میلیمتری و سنگر برای موشک انداز 107 میلیمتری خاکریز تهیه نماییم. برای اجرای دستور با یک دستگاه لودر و 2 نفر از پرسنل دسته خمپاره انداز و یک نفر از دسته مینی کاتیوشا به محل رفتیم. اجرای کار، که به علت نزدیکی به محل دشمن و حجم بالای آتش که بر سر ما ریخته میشد با سختی‌های بسیار همراه بود. حدود ساعت 15 برای ما غذا آوردند. غذا آبگوشت بود و همگی برای خوردن آن، دور ظرف جمع شدیم و کلاه‌های آهنی خود را روی زمین گذاشتیم و روی آن نشستیم. من متوجه شدم که کلاه سرجای خود لیز میخورد و از جا برخاستم تا چاله ای درست کنم و با پوتین به زمین ضربه ای زدم. بر اثر ضربه‌هایی که زدم چیزی که در زیر خاک بود ترکید و پودر سبزرنگی در هوا پخش شد. پودری که به هوا برخاست، بوی بسیار بدی داشت و باعث حالت تهوع و استفراغ ما شد. همگی متوجه شدیم که غذا نیز به رنگ سبز در آمده است. پس از گذشت حدود نیم ساعت که حالمان بهتر شد، به کندن زمین پرداختیم تا علت آن بوی بد و خاکستر سبز را پیدا کنیم. در حال کندن، متوجه شدیم جایی که من به آن ضربه زدم شکم جنازه‌ای است که زیر خاک بوده که بر اثر ضربه ترکیده بود، ولی نفهمیدم که خودی بود یا دشمن، اما تا چند روز مریض بودیم. پس از این اتفاق، به راننده لودر گفته شد، یک بیل خاک بر روی جنازه بریزد. به محض اینکه، راننده لودر اقدام به برداشتن خاک کرد تعدادی جنازه دیگر نیز به همراه خاک نمایان شدند که بلا فاصله به راننده اطلاع دادیم تا خاک را به جای اول برگرداند. چون لباسهای اجساد، عراقی بود ولی اعضای بدن آنها از هم جدا شده بود، قادر به شناسایی آنها نشدیم و مجددا آ نها را در همان محل مدفون نمودیم.

 

در نقل و انتقالات از جنوب به غرب کشور، بنده روز قبل از حرکت

مرخصی گرفتم که به اهواز بروم و از چند تن از دوستان خداحافظی کنم. یکی از همکاران عزیزم که با من بسیار صمیمی بود، شخصی بود به نام نادعلی. او نیز به همراه من آمد و ناهار را در منزل یکی دیگر از دوستان به نام محمد غلامی که آبادانی بود خوردیم. آن روز مصادف بود با یکی از اعیاد، شله زرد و آش نذری آورده بودند. وقتی قصد حرکت داشتیم. آقای غلامی به آهستگی به من گفت به دوستت نادعلی بگو صدقه بدهد، زیرا موهای فرفری زیبایی دارد. او راست می‌گفت، نادعلی اندامی ورزیده و موهای مجعد و خرمایی داشت. بعد از خداحافظی به طرف خرمشهر، حرکت کردیم. فردای آن روز به طرف مریوان به راه افتادیم. در بین راه به منطقه ای رسیدیم که گفتند پراکنده شوید تا ناهار بخوریم و چون هوا بسیار گرم بود هرکس زیر سایه درخت یا تخته سنگی پناه گرفت تا از گرمای آفتاب در امان باشد. پس از صرف ناهار در ساعت 3 بعد از ظهر دوباره قصد حرکت کردیم. ناگهان از پشت، سروصدایی شنیدیم. به طرف آن جا دویدیم و با صحنه ای دلخراش روبرو شدم. برادر نادعلی برای استراحت زیریک دستگاه تریلرحاوی تجهیزات و مهمات به خواب رفته بود و راننده، بدون اطلاع خودرو را روشن کرده و به حرکت در آورده بود و متاسفانه هر دو چرخ عقب تریلراز روی سر نادعلی عزیز عبور کرده بود و چیزی از جمجمه و صورتش باقی نمانده بود.

 

در روزی از روزهای گرم تابستان، از کردستان بازگشتیم و در منطقه چم سری استقرار یافتیم. یکی از یگان‌های رزمی در خط جلو ارتفاعات شرهانی تپه 175مستقر بود. ساعت 4 بعد از ظهر بود که یکی از دوستانم به نام استوار محمود سهرابی پیش من آمد و پس از احوال پرسی، گریه و ناله سر داد که چرا نمی‌تواند در خط مقدم انجام وظیفه نماید. او را دلداری دادم و گفتم که شما یک برادر خود را در جنگ تقدیم کرده‌اید و صلاح نیست که در خط مقدم باشید. از من کاغذ و قلم خواست و پس از نوشتن، آن را به من داد و خدا حافظی کرد و رفت. او در وصیت نامه‌اش خواستار مرگی شده بود که پر افتخار باشد. آن هم با جامه ای سراسر خون آلود و با پیکری پاره پاره. او در عقیدتی سیاسی لشکر 21 خدمت می‌کرد.

چندی گذشت. شبی از شب‌ها تماس گرفت و گفت من فردا ساعت 5 به خط می‌آیم تا چندین کلمن آب برای نیروها بیاورم. ما در ارتفاعات 175 برادری داشتیم که قرار بود برای ما تونلی حفر کند و چون فاصله ما با دشمن کمتر از 50 متر بود، استوار سهرابی قصد داشت یک کلمن آب نیز برای او ببرد. آن روز ناگهان در فاصله 100 متری، دود غلیظی را در بین نیروهای خودی مشاهده کردم، سریعا به محل رفتم که متاسفانه دیدم که گلوله خمپاره 120 میلیمتری عراقی‌ها بین برادر سهرابی و آن برادر که تونل حفر می‌کرد به زمین خورده است. هر دو نفر به بدترین وجه زخمی شدند. تا رسیدن آمبولانس برادری که تونل حفر می‌کرد شهید شده بود، ولی استوار محمود سهرابی همچنان ناله می‌کرد. وقتی خواستم او را در آمبولانس بگذارم، دستم را زیر کمر ایشان بردم که ناگهان دستم کاملا توی زخم پشت کمر ایشان که بر اثر ترکش ایجاد شده بود فرو رفت. آهسته سرم را کنار گوش ایشان بردم و گفتم: محمود جان به آرزوی خود رسیدی و با لباس کاملا خون آلود و بدن چند تکه از بین ما رفتی. افسوس که چنین انسان‌های لایقی زود از بین ما رفتند. بدن پاکش در قطعه شهدای بهشت زهرا مدفون است. یادش گرامی باد.

درجه‌داری با درجه استواری در یگان ما بود که مسئول پخت غذا و تدارکات برای پرسنل بود. در طول مدت چند سال، مرتب در آشپزخانه مشغول بود و از امکانات آنجا استفاده می‌کرد. گاهی اوقات که برای بازرسی به آنجا می‌رفتم اصرار می‌کرد که شام یا ناهار با آنها باشم. من حال او را خوش می‌دیدم، چون ظرف غذای او داغ و کلمن آب پر از یخ و در سفره‌ی او پیاز و سبزی بود. ولی چه کسی از آینده خبر داشت. یک روز عراقی‌ها پاتک کردند، آشپزخانه هم در محاصره قرار گرفت و تعدادی هم شهید و زخمی شدند، ایشان از محاصره گریخت و به ارتفاعات مورموری واقع در منطقه عین خوش رفت و تماس وی با یگان قطع گردید. تا مدتی در لیست اسرا بود. تا این که پس از یک ماه حین شناسایی، به جسد وی برخوردیم که روی لباس خود لااقل 20 بار مشخصات خود را نوشته بود و نیز تاکید کرده بود که از گرسنگی و تشنگی مُردم. البته از جسد چیزی باقی نمانده بود، جز استخوان، ولی لباس نسبتا سالم بود. در دل گفتم که سرنوشت هر کسی به دست خداست و من چرا غبطه می‌خوردم؟ چه کسی فکر میکرد با بودن آن همه امکانات در بیابان و در فاصله 10 الی 15 کیلومتری از نیروهای خودی از گرسنگی و تشنگی بمیرد. یاد و خاطره هم رزمان شهید خود را گرامی می‌دارم و برای آنان علو درجات و برای بازماندگان آنها صبر و شکیبایی از درگاه خداوند متعال خواستارم.

انتهای مطلب

منبع: روزهای پر فراز و نشیب، مسلمی، ابراهیم، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده