قسمت سوم – بخشی از تاریخ شفاهی عملیات والفجر 9
قرارگاه مشترک در دامنه میشولان و شروع عملیات در 5/12/1364
قرارگاه تاکتیکی مشترکی زیر دامنه میشولان برای هدایت عملیات تشکیل شده بود. بهاتفاق برادر ایزدی، در این محل مستقر شدیم. همهچیز بهخوبی پیش میرفت. یگانهای عملیاتی پای کار آمده بودند و عملیات بهموقع در مورخه 5/12/1364 در دو محور عملیات شروع شد. هدف اولیه مرحله اول عملیات، تصرف ارتفاعات ممیخلان از جانب تیپ ویژه شهداء و ارتفاعات موبرا از جانب تیپ 110 شهید بروجردی و گردان تکاور لشکر 64 ارومیه در احتیاط بود. سمت چپ، ارتفاعات موبرا تصرف شد، ولی تیپ ویژه شهدا در قسمتی از عملیات گیر کرده بود، حوالی ساعت 4 نیمهشب بود که برادر کاوه تماس گرفت و گفت هوا دارد کمکم روشن میشود و ما نتوانستیم به هدف برسیم. درخواست برگشت را نمود. از معجزات دیگر این عملیات، در همین هنگامی که ایشان این درخواست را داشت، برادر شاهحسینی مسئول
مخابرات قرارگاه حمزه سیدالشهداء که یک پایگاه شنود را در کنار سنگر فرماندهی ایجاد کرده بود، پیامی را از طرف فرمانده گردان عراقی دریافت داشت، به این منظور که این فرمانده چندین بار درخواست نیروی کمکی کرده و آخرین پیامش در این لحظه این بود که اگر تا 20 دقیقه دیگر نیروی کمکی نرسد، پایگاه ما که در محاصره کامل قرارگرفته سقوط خواهد کرد. با دریافت این خبر، با برادر کاوه تماس گرفته و موضوع را با ایشان در میان گذاشتیم، دقیقاً با روشنایی روز قسمتی از نیروهای عراقی عقبنشینی و بقیه به اسارت در آمدند و عملیات به موفقیت رسید.
پس از موفقیت عملیات، بچهها به تحکیم مواضع پرداخته و از همان صبح روز بعد که دیگر هوا هم صاف شده بود، بمباران هوایی عراق شروع شد. آن روز بمباران شدیدی انجام گرفت. به هر حال خطوط پدافندی تا شب مستحکم گردید. از فردا عراق شروع به پاتک نمود، پاتکهای محدود که نتیجه نگرفت، ولی بمباران هوایی شدت پیدا کرد. جبهه والفجر 8 هم با سرنگون کردن تعدادی از هواپیماهای عراقی کارش کمی سبک شد. روزهای بعد هم با بمباران هوایی بهخصوص حملات هواپیماهای ملخدار پی سی 7 که با تیربارهایش تلفات زیادی از یگانهای ما، خصوصاً یگانهای عقب و توپخانهها گرفت، سپری شد.
پیروزی در این عملیات، بعد از عملیات فاو، برای ما خیلی شیرین و برای نیروهای عراقی دو شکست متوالی در فاصله چند روز و در دو جبهه، خیلی گران بود. خط پدافندی جدید ما بهخصوص در سمت چپ، یعنی ارتفاعات موبرا که مستقیماً زیر دید مستقیم ارتفاعات چوارتا و ارتفاع سارسیر بود شدیداً مورد تهدید بهخصوص تیر مستقیم تانک بود، البته هدف نهایی ما تصرف ارتفاعات مشرف به شهرک چوارتا (سارسیر) بود که در آن شب انجام نشد.
آغاز تبلیغات سپاه در عملیات انجام شده
یکی دو روز بعد از عملیات، برادران شمخانی، سنجقی و یکی دو نفر دیگر از اطلاعات و عملیات سپاه در منطقه حاضر شدند، تبلیغات سپاه برای این عملیات شروع شد، به گونهای که
حتیدر تبلیغات آزادسازی قسمتی از سورکوه و ارتفاعات هلوان را که حتی از یک سال قبل در تصرف ما بود و بچههای ارتش و سپاه در آن مستقر بودند و پایگاه داشتند، جزء مناطق آزادشده اعلام داشتند. با ورود این آقایان، سوله جداگانهای روی ارتفاعات میشولان ساخته شد. بحثها و صحبتها دور از چشم ما صورت میگرفت.
در یکی از این روزها، فرمانده نیروی زمینی، سرهنگ صیاد شیرازی هم به منطقه آمد. پس از توجیه شدن و بیان اینکه، دوستان قصد دارند عملیات را بهطرف شهر سلیمانیه ادامه بدهند، مطرح شد.ایشان فرمودند، خوب است برویم با آنها جلسه بگذاریم، جلسه مشترکی در سوله جدید سپاه، روی ارتفاعات میشولان برقرار شد، تصورم بر این است که دو روز متوالی بحث شد. طرح آقایان، تصرف ارتفاعات چوارتا، ارتفاعات کاتو، شهرک چوارتا و پیشروی بهسوی سلیمانیه بود که از ارتش پشتیبانی موردنیاز و تحویل خطوط پدافندی جدید را داشتند.
سرهنگ صیاد شیرازی با اینگونه روش و کار مخالف بود و اظهار داشت که اولاً عملیات مشترک انجام بدهیم. چون ما در حال حاضر یگانهای ( لشکر 77، تیپ 55 هوابرد و یک تیپ از لشکر 21 ) را در جنوب آماده برای کار داریم، چرا در عملیات شرکت نکنند؟ بحث در قرارگاه جلو به نتیجه نرسید و قرار گذاشتند که شمخانی و صیاد شیرازی، باهم به قرارگاه جنوب یا به تهران بروند. ما از سنگر بیرون آمدیم، ولی آنها در داخل سنگر داشتند باهم بحث میکردند.
حدود نیم ساعتی در بیرون سنگر منتظر ماندیم، دیدیم که برادر سنجقی آمد و اظهار داشت، منتظر برادر شمخانی و همراهان ایشان نباشید، آنها فعلاً اینجا کمی کار دارند و بعداً خودشان خواهند آمد. آقای سنجقی به همراه ما سوار بالگرد شد و حوالی ظهر بود که به قرارگاه لشکر 28 در کنار دریاچه زریوار رسیدیم. وقتی پیاده شدیم، یک خودرو از سپاه به دنبال آقای سنجقی آمد و ایشان با خداحافظی از ما بهطرف شهر مریوان رفتند.
تماس از تهران با سرهنگ صیاد شیرازی
اینجانب بهاتفاق سرهنگ صیاد شیرازی، سرهنگ محمد جوادی فرمانده لشکر، سرهنگ بیرانوند جانشین فرمانده لشکر 28 و سرهنگ بهرامپور فرمانده ناحیه ژاندارمری در اتاق کار فرمانده لشکر 28 مشغول آماده شدن برای نماز ظهر بودیم که تلفن فرمانده لشکر به صدا در آمد و گفتند که از آنطرف آقای حسن روحانی، نماینده مجلس و رئیس ستاد قرارگاه خاتمالانبیاء پشت خط هستند. شهید صیاد با ایشان به گفتگو پرداخت. در حین مکالمه هرلحظه عصبانیتر و فریادش بیشتر میشد. کلماتی نظیر اینکه آقا بگذارید ما کارمان را خودمان انجام بدهیم. ما در اینجا هستیم، همین چند ساعت قبل در خط مقدم باهم مذاکره و گفتگو داشتیم، شما چرا دخالت میکنید، یا لااقل صبر کنید، حضوری مذاکره داشته باشیم، تلفن قطع شد.
نماز ظهر را همگی به امامت ایشان (شهید صیاد) خواندیم در حال تعقیبات نماز بودیم که دوباره تلفن زنگ زد. این بار من گوشی را برداشتم، پشت خط یک نفر گفت از دفتر آقای هاشمی رفسنجانی هستم، ایشان میخواهند با آقای صیاد شیرازی صحبت بکنند، از سرهنگ جوادی سؤال کردم این تلفن به اتاق مجاور هم وصل است، گفت بلی. از صیاد خواهش کردم که به اتاق مجاور برود و در آنجا صبحت بکند ((فکر کردم شاید صحیح نباشد جلوی ما (فرمانده لشکر و جانشین لشکر و جناب سرهنگ بهرام پور) دوباره مذاکره تلفنی آقای حسن روحانی با ایشان تکرار شود)). اتفاقاً حدسم درست بود، آمدن صیاد به طول کشید و نماز دوم را من خواندم و ایشان هم جداگانه نمازش را خواند، بدون اینکه کلمهای حرف بزند. دستور داد که یک فروند هواپیمای فالکن در کرمانشاه آماده باشد. پس از صرف ناهار، بلافاصله بهتنهایی با هلی کوپتر به کرمانشاه و از آنجا عازم تهران شد. فقط موقع خداحافظی گفت، شما به کارهایتان ادامه بدهید، این آقایان نمیگذارند ما کارمان را انجام بدهیم. من امشب پس از مذاکره با آقای هاشمی رفسنجانی مجدداً به قرارگاه شما بازخواهم گشت. در تمام طول سالهایی که با شهید صیاد بودم، اینقدر ایشان را عصبانی و ناراحت ندیده بودم و حتی تا به امروز هم که گاهی خدمت مرحوم سرتیپ بهرام پور میرسیدم و یاد آن روز میشد، ایشان هم میگفتند، من هم هیچوقت صیاد را اینقدر عصبانی و ناراحت ندیده بودم.
عزیمت شهید صیاد به تهران برای مذاکره
حوالی غروب و نماز مغرب بود، برادر سنجقی که به شهر مریوان رفته بود که یک سری بزند
و برگردد و با صیاد به تهران برود، به قرارگاه لشکر 28 برگشت. وقتی داخل قرارگاه لشکر شد، بدون مقدمه و با صدای بلند رو به ایشان کرده و گفتم کار خودت را کردی، این چه بیتقوایی است؟! شما رفتی به شهر چه مطالبی را به آقای هاشمی و روحانی انتقال دادی؟ مگر قرار نبود باهم به تهران بروید، چرا این کارها را میکنید ؟ آقای سنجقی رنگ و رویش پرید و به لکنت زبان افتاد و سپس اینطور بیان داشت، من چیز خاصی را نگفتم، ولی شاید آقایان یک ذهنیتهایی را از پیش داشتند، مگر آنها چی گفتند؟ گفتم میخواستی چه بگویند، من که نمیدانم، ولی همینقدر به شما بگویم که این کارها به نتیجه نمیرسد. شماها که باید برای ما نمونه و الگو باشید، چرا پشت سر حرف میزنید اگر نمیخواهید با ما کار کنید، رو راست بگویید. این حرکات چه معنی دارد، آن همه صبح امروز ایشان را معطل کردید و این هم رفتار امروز شما، آقای سنجقی دیگر نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت، ما شما را قبول داریم و پشت سر شما نمازمیخوانیم. من تقصیری در این رابطه ندارم و چیز خاصی نگفتم، فقط گفتیم آقای صیاد یک مقدار بیشتر همکاری کند.
از رفتن به تهران و جلسات آقای صیاد با هاشمی رفسنجانی و حسن روحانی چیزی نمیدانم و شهید صیاد هم هیچوقت حرفی از آن جلسات نزد. هر بار هم که خواستم اشارهای داشته باشم، ایشان سکوت میکرد و یا بحث را بهجای دیگری میکشاند.
آمدن آقایان: حسن روحانی، شمخانی و صیاد شیرازی به منطقه
پس از چند روز، بار دیگر آقای حسن روحانی و شمخانی و صیاد شیرازی به منطقه آمدند و تصمیمات جدیدی برای شروع عملیات گرفته شد. بحث بر سر این بود که از نیروهای ارتش (تیپ 55 هوابرد + دو تیپ لشکر 77 و یک تیپ لشکر 21) استفاده شود. قرارگاه شمالغرب در همان سولههای زیر ارتفاعات میشولان مستقر شد و در مجاور آن، با فاصله، قرارگاه سپاه هم فعال شد. نیروهایی از بسیج خرمآباد و مناطق دیگر وارد منطقه شدند.
انتهای مطلب