قسمت یکم – کلیات
حضور شهید صیاد در پاسگاه فرماندهی گردان
آن روز هم گذشت و شهید صیاد در منطقه حضور داشتند. بد نیست یادی هم از این شهید بزرگوار و سلحشور بکنم. در این عملیات شهید صیاد خودشان در منطقه، همانند یک فرد گشتی عمل میکردند. یادم می آید که در یک شب بسیار بدی خبر دادند ، که امشب عراق قصد دارد بیاید و حمله سنگینی را انجام دهد و یگانهایی که در آن قسمت هستند را به عقب براند. در پی این بودیم که بتوانیم آن شب را به صبح برسانیم تا نیروهای تازه نفس وارد منطقه شوند، چون نیرویی هم نداشتیم، سمت چپ ما خالی بود. آن روز من با شهید صیاد در چندین مورد از رو به رو صحبت کردیم و درگیر عملیات بودیم، چون خط مقدم عملاً محل گردان 118 شده بود.
در پاسگاه فرمانده گردان بودم، ساعت 2 بعد از نیمه شب، سرهنگ رامتین به من زنگ زدند و این طور عنوان فرمودند که جناب سروان امیری، جناب سرهنگ صیاد شیرازی در گروهان 2 ستوان بزرگانی شما هستند. من بلافاصله سوار ماشین تویوتا لندکروز گردان شدم و با دو نفر اسکورت به سمت مواضع گروهان بزرگانی حرکت کردم. من در کنار راننده نشسته بودم و هنگام ورود به مدخل ورودی گروهان 2 دیدم شبیه ماشین من ماشینی در حال آمدن است متوجه شدم که شهید صیاد سوار بر ماشین در حال آمدن است. شهید سرش را از پنجره ماشین بیرون آوردند و اینگونه گفتند : بچههای که هستید؟ من بلافاصله از ماشین به بیرون پریدم. ایشان محبتی ابراز داشتند ( که من امانت داری شهید را میکنم) ایشان فرمودند: شما مرد بزرگی هستید و فرمانده گروهانتان هم مرد بزرگی است. من الان در قرارگاه نشسته بودم. فکر کردم که امیری جناح چپش خالی شده و عراق هر موقع بخواهد بیاید، این قسمت آسیب پذیر است. دیدم که شما (امیری) با چه ظرافتی یگان احتیاط را به کار گرفتید.
در بحث دفاع، بحثی است به نام پدافند دورادور. دقیقاً ما در منطقه از سه جهت با دشمن در حال پدافند بودیم. از دره میانه با دشمن پدافند روبرو داشتیم، از ارتفاعات میشولان دشمن پهلوی ما را می زد. ما دراین منطقه یک پدافند دورادور را در دستور کار داشتیم. شاید پدافند به صورت یک پدافند دایرهای در می آمد. ایشان در جمله بعدی که من در خاطر دارم و فراموش نمی کنم این را گفتند: امیری میخواهی بروی دوره آموزشی؟ من در جواب گفتم: اگر اجازه بفرمایید. ایشان گفتند اگر کسی بگوید به این دوره نرو، چقدر ناراحت میشوی؟ من عرض کردم تا آن یک نفر چه کسی باشد؟ ایشان فرمودند مثلاً ، فرمانده نیروی زمینی. من در جواب گفتم: من با منت این را می پذیرم، به رغم اینکه دوست دارم به این دوره بروم. در همانجا شهید فرمودند: به سرهنگ رامتین بگویند که به سرهنگ شرف الزیاد بگوید که ایشان دیرتر می آیند و عذرشان موجه است. در ادامه گفتند در حال حاضر شغلتان مهم است؟ گفتم بله، به هر حال گردان در خط است و عراق حمله کرده است. همین گفتگوی من با شهید صیاد باعث شد، من به دوره عالی نروم. آنهایی هم که به این دوره رفتند، چون دوره عالی دوباره تشکیل نشده. برگشتند.
در عملیات والفجر9 هنوز هم برایم مهم است که آیا با دید نظامی درست انتخاب شده بود؟ نظر این بود که کاری کنیم که دشمن نیروها را از جبهه جنوب برداشته و بیاورند در جبهه منطقه غرب و شمالغرب که دشمن این کار را انجام نداد. عراق در این عملیات از نیروهای بومی همان منطقه که تحت عنوان جیش الشعبی بود استفاده کرد. یعنی عراق ضمن استفاده از نیروهایش در جنوب، نیرویی را از آن منطقه برداشت نکرد، تا در منطقه غرب یا شمالغرب استفاده کند، بلکه از نیروهای بومی موجود در همان منطقه استفاده کرد. در همین فاصله دولت عراق رابطه خود را با نیروهای بومی این مناطق بهتر کرده بود. متأسفانه بعضی اماکنی را که در عملیات والفجر 4 بدست آورده بودیم مجبور شدیم در عملیات والفجر9 واگذار کنیم.
از گردان 118 میتوانم از فرماندهان گروهانهای آن زمان از ستوان حسن سیفی نام ببرم. زمانی ایشان آمده بودند که مورد تقدیر قرار بگیرند، یکی از بزرگان ]سرهنگ صالحی[ این جمله را در رابطه با گردان 118گفتند که گردان 118 نماد مقاومت بود و تا لحظه آخر ایستاد. در آن زمان تیپ 3 لشکر 28 را تحت کنترل لشکر 77 گذاشتند. من با گردان در همان خط مستقر بودیم. روزی آمدند و گفتند که عراقیها از طریق همین جاده در دره میانه در حال تقویت کردن و آمدن هستند. یک بیسیم چی داشتیم که فامیلیاش شهری بود. این نفر مسئول مخابرات در تیپ 3 مریوان بود. مدام اصرار داشت که عقبنشینی را به من ابلاغ کند و من برگردم. من هم به هیچ عنوان حاضر به برگشت نبودم. میگفتم ما تا آخر میایستیم و شما ما را تقویت کنید. اعلام میکردند که نیروهای دشمن در حال آمدن هستند. خرچنگهایشان دارند می آیند و من به او گفتم دهاتی جان!! (که مثلاً من تو را شناختم) من این جا هستم. کار به جایی کشید که دستور عقب نشینی یگانها را دادند. همه یگانها را در مواضع سد کنندهای که تعیین کرده بودند، مستقر کردند. دشمن آمد و منطقه عملیات والفجر9 را بازستاند. به دنبال آن، قسمتی از منطقه والفجر 4 را نیز دشمن تصرف کرد.
استفاده دشمن از نیروهای محلی
در عملیات والفجر9، عراق ارتباط خودش را با نیروهای معارض داخلی بهتر و بیشتر کرده بود چون نیروهایی که در آنجا به کار گرفته شده بودند بیشتر با لباس های محلی بودند، این بود که عراق از نیروهای محلی خودش به نحو احسن استفاده کرد. گردان ما آخرین گردانی بود که بنا به دستور سرهنگ صالحی به عقب آمد؛امیر صالحی هر وقت من را میبیند این مطلب را بازگو میکند.
بردن شام گروهانها در زیر آتش مستقیم دشمن
عراق همان روزی که حمله کرده بود جناح چپ ما خالی شده بود و با تیر مستقیم تانک ما را میزد. فرمانده گروهان ارکان پیش من آمد و گفت میخواهیم برای بچهها غذا ببریم و به هیچ طریقی امکان ندارد چون نیروهای عراقی جاده را بستهاند، من در یک آن گفتم که برویم. نمیدانم که کار درستی انجام دادم یا نه، ولی شاید هر کس دیگری که جای من بود همین کار را میکرد ؛ آمدیم و جلوی خودروی تویوتا نشستیم و دیگهای غذا را در قسمت بار وانت گذاشتیم. توپخانه عراق بعضی از جاها آنقدر آتش میریخت که ماشین این طرف و آن طرف منحرف میشد. ما سریع میپریدیم به زیر پلهایی که در مسیر جادهها قرار داشت و چند دقیقه مینشستیم و دوباره بیرون میآمدیم و راهمان را ادامه می دادیم. بالاخره آن شب غذا را رساندیم.
به گردان من 3 یا 4 روز پشت سر هم تک شد و گردان من مقاومت میکرد. هر چه اعلام میکردند عقب نشینی کنید، در جواب میگفتم عقبنشینی نمیکنم، من را تقویت کنید. گروهان ستوانیکم مسعود ملکیان، از گردان 112 زیر امر گردان قرار گرفت. بالای ارتفاعی بنام شیخ لطیف ایستاده بودم و جاده را زیر نظر داشتم. یکسری از بچه ها را هم گذاشته بودیم که با موشک انداز آر. پی. جی تانکهایی را که میآیند بزنند. چون تانکها اگر از این جاده میآمدند ما را دور می زدند. آنها سمت چپ ما بودند به همین خاطر دستور عقب نشینی میدادند، و ما ایستاده بودیم، هر لحظه میگفتند تانکهایشان در حال نزدیک شدن است. خدا رحمت کند یک رکن سوم داشتم به نام سروان ترابی به او دستور دادم که یگان ملکیان را
بردار و ببر در فلان جا مستقرش کن. برگشت از من یک سوالی پرسید که از کدام مسیر بروم، چون که تمام مسیرها زیر آتش بود. بعد خیلی خونسرد به او گفتم که این را تو باید به من بگویی. تو افسر عملیات من هستی باید راهکار پیشنهاد بدهی. بههرحال گفتم ببر در فلان مسیر گروهان ملکیان را مستقر کن. این گذشت، ملکیان میگفت در راه فکر میکردم که الان می روم و میرسم به گردانی که 4 روز حمله کرده و یک فرمانده گردانی میبینم که حوصله ندارد و آشفته است. ولی دیدم که چه متانتی دارد، نیروها همه سرجای خودشان هستند و میجنگند. رکن 3 وقتی این سوال را کرد، خیلی با خونسردی میگفت که خوب جناب سروان این را، شما باید به من بگویید و رفتند آنجا که گردان 112 یقیناً از خط تعویض شده بود.
حضور فرمانده لشکر و همراهان در پاسگاه گردان
آن شب در برگشت از رسانیدن شام به گروهانها، سروان غندالی معاون گردان به من گفت مهمان داریم. گفتم چه کسی هست؟ گفت فرمانده لشکر 77 مشهد.ایشان با معاونش و فرمانده تیپ هایش آمدند. گفتم کجا به آنها جا دادی؟ گفت در مسجد. گفتم خوب مسجد ما دوتا گلوله رویش بخورد، همه اینها شهید میشوند. من آمدم و از فرمانده لشکر 77 و جانشین ایشان خواهش کردم و به سنگر خودمان هدایتشان کردم. سرهنگ صالحی و سرهنگ سالارکیا بودند. ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که خود ایشان به مسجد آمدند.
سرهنگ اسماعیلی یک زمانی فرمانده تیپ 2 لشکر 28 بودند. منتهی بعد از خاتمه دوره دافوس، به لشکر 77 خراسان منتقل شده بودند. لشکر 77 قرار بود آن شب یک عملیاتی را روی ارتفاع شیخ گز نشین انجام دهد. لشکر یک فرمانده گردانی داشت به نام حسین پردل و قرار بود که سرهنگ صالحی فرمانده لشکر، خودش این عملیات را انجام دهد و شهید صیاد با یک دستگاه cvx (رمز کننده) که در سنگر ما قرار داشت با سرهنگ صالحی در تماس بودند و ما از شب تا صبح فردای آن روز در خدمت فرمانده لشکر 77 بودیم. صبح فردای آن روزی سرهنگ صالحی به قرارگاه خودشان برگشتند. نیروهای عراقی شدیداً پاسگاه فرماندهی گردان را زیر آتش گرفتند.
انتهای مطلب