قسمت یکم – کلیات
دو تیپ از لشکر 77 در ارتفاعات میشولان
نیروهای ما آمدند، در فاصله 5 کیلومتری پل مستقر شدند و بین این پل تا میشولان مواضع پدافندی اتخاذ کردند، هنوز میشولان در دست ما بود، فشار ارتش عراق زیاد شد. در همان زمان دو تیپ از لشکر 77 خراسان به فرماندهی سرهنگ عطاا.. صالحی از مسیر دره شیلر بهطرف دره رودخانه قزلچه آمد و در پای ارتفاعات میشولان بالای روستای شیخ لطیف مستقر گردید. تیپهای اعزامی دارای تجهیزات زیاد همراه با کانکسهای مهمات و باروبنه تیپها، ستون عظیمی را تشکیل داده بودند. عراقیها هم روی شیخ گزنشین مواضع یگانهای لشکر 77 را بخوبی میدیدند و روی ما به راحتی دید و تیر داشتند. یگانهای مانوری تیپ 3 مریوان هم اقدام به احداث سنگرهای پدافندی در دره رودخانه قزلچه نمودند که ارتش عراق تک بسیار سنگینی آغاز نمود و من خودم آن زمان به سرهنگ صالحی عرض کردم، اینجا در دید نیروهای عراقی است، ایشان فرمودند که صلوات بفرستید ما هم صلوات فرستادیم. دو روز طول نکشید که عراق مواضع نیروهای خودی را متصرف شد. گردان توپخانه، کمک مستقیم یکی از تیپهای لشکر 77 گردان توپخانه 105مم به فرماندهی سرهنگ دوم جلالی همدوره خودم بود. گردان کمک مستقیم تیپ دیگر نمیدانم کجا مستقر شده بود. البته ظاهراً دو تیپ، ولی فکر نمیکنم دو تیپ کامل به منطقه آمده باشد. به هر حال گفتند دو تیپ آمده که عراق پاتک سنگینی را در منطقه میشولان اجرا کرد. خود شهید صیاد هم در همان ایام 6و7 فروردینماه بود که در منطقه حضور داشتند. به من یادداشت میدادند که این گردان همانجا بماند، این گردان از فلان یگان پشتیبانی کند، گردان 105 م.م که تمام دیدهبانها و بیسیمچیهایش را از دست داده بود. چون دیدهبانها عموماً، افسران وظیفه بودند و نگهبان و بیسیمچی هم با خود داشتند، دستور کار مخابراتی دیدهبانها دست دشمن افتاده بود و آنها وارد شبکههای مخابراتی ما میشدند. ما هر چه طولموج مخابراتی را عوض میکردیم، بلافاصله عراقیها روی خط و شبکه ارتباطی گردان میآمدند و اختلال ایجاد میکردند. این شرایط سخت بر ما سنگین شده بود. خودروها آسیب دیده بودند و آنها را از دست داده بودیم، خودرو حمل مهمات به آن صورت نداشتیم، ولی مهمات را به هر طریقی میرساندیم.
لازم میدانم به این نکته بسیار مهم اشاره کنم. در همان زمان که عراق در میشولان (نزدیک پایان شب 29 اسفندماه) تک سنگین خود را آغاز کرد، ساعت 6 بعدازظهرش سرهنگ سید حسام هاشمی فرمانده قرارگاه شمال غرب نزاجا جلسهای را در قرارگاه تاکتیکی تیپ 3 واقع در دره قزلچه برگزار کرد. معاون تیپ سرگرد آخوندی بود، فرمانده تیپ مرخصی بود. رئیس رکن 2 تیپ، سروان سرآبادانی، هم حضور داشت. عناصر و افرادی از بارزانیها یا طالبانی هم آمده بودند. این جلسه تشکیل شد، اما متاسفانه اینها حدود نیم ساعت یا یک ساعت بعد به خاک عراق بازگشتند. طولی نکشید که ارتش عراق با شدت، همان محل قرارگاه را زیر آتش توپخانه قرار داد. ما زیر آتش سنگین قرار گرفتیم. سرباز بیسیمچی من شهید شد. خیلی ناراحت شدم. این امر باعث شد تا محل قرارگاه تیپ عوض شود. به طور کلی چون شیخگزنشین و دره میانه هر دو سقوط کرد، تیپ 3 لشکر 28 مجوز گرفت که مواضعش را برای سازماندهی و بازسازی تخلیه کند.
گردان ما به دستور شهید صیاد در منطقه باقی ماند
ما در منطقه ماندیم، چون شهید صیاد من را احضار میکرد و یادداشت میداد و مأموریت پشتیبانی آتش میداد.میفرمود الآن چند آتشبار توپخانه از سپاه میآید، نیروی جدید میآید. اما وقتی آتشبار توپخانه سپاه میآمد دو الی سه عدد توپ بیشتر همراهش نبود. ما دستور کار مخابرات را میدادیم. امشب میآمدند دستور کار را میگرفتند فردا صبح نبودند و میرفتند. دوباره یکی دیگر، باز دستور کار مخابرات به آنها داده میشد، اما نمیماندند و روز بعد میرفتند. ما از آنها هیچ نوع پشتیبانی آتش توپخانه دریافت نکردیم. باید تقویت میکردند، ولی میرفتند و شرایط بسیار سخت میشد.
تاریخ نزدیک دهم یا یازدهم بود، که سرهنگ محمد کامیاب رئیس رکن 3 لشکر در راه نزدیک روستای شیخ المعارین به من گفتند: گردان را به عقب بکش، گفتم به من دستور کتبی بدهید، گفت: ما دستور کتبی نمیدهیم، من دیگر دستور کتبی دریافت نکردم، اما ناگهان آتشبارها تحت فشار دشمن بدون اینکه من دستوری داده باشم حدود دو کیلو متر به عقب آمدند، که هم پشتیبانی آتش کنند و هم در امان باشند. تقریباً جلوی روستای چاله خزینه، روستایی که خراب و خالی از سکنه بود. دولت بعثی عراق آن روستا را خراب کرده بود. چون دولت بعثی عراق برای کنترل بیشتر روی اکراد، آبادیهای کوچک موجود در دره شیلر را قبلاً خراب کرده بود و آنها را در یک آبادی بزرگتر مثل خرمال، سید صادق، برزین جا و حلبچه برده و مستقر کرده و امکانات در اختیار آنها گذاشته بود. اهالی میآمدند و در زمینهای زراعی خودشان به کار کشاورزی میپرداختند.
من در محدوده روستای چاله خزینه مواضع دو آتشبار یکم و دوم را مشخص نمودم تا در آن منطقه اقدام به اشغال مواضع تیر نمایند. یک آتش بار را هم روی ارتفاع شاخ نالشکینه داخل دره هنگ زال که بتوانیم باز هم روی شیخ گزنشین اجراء آتش کنیم، مستقر نمودیم، که دیگر فایده نداشت. شیخ گزنشین سقوط کرده بود. عراق تجهیزات و نفراتش را اسلینک میکرد، اما از بالای ارتفاعات پایین نمیآمدند. همان روی ارتفاعات مستقر شده بودند. ارتش عراق فشار روی دره میانه به طرف شیلر گذاشته بود و به شدت به تک خود ادامه میداد که به طرف شیلر بیایند.
اکیپهای لشکر 77 هم که دچار مشکل شده و تلفات سنگینی داده بودند از منطقه خارج شدند. تعداد زیادی از سربازهای پیاده تیپ 55 هوابرد و یگانهای تیپهای لشکر 77، مجروحهای و ترکش خورده، به آتشبارهای تیر گردان آمده بودند. نهایتاً آتشبارها جا به جا شدند و در ضلع شمالی رودخانه قزلچه مستقر شدند تا دیگر آسیب نبینند. منتهی ما خودرو و مهمات نداشتیم.
آمدن چند دستگاه کامیون بزرگ مهمات، از صنایع دفاع
در همان زمان سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی من را صدا زد، ضمن واگذاری مأموریت و استماع مشکلات و کمبود مهمات، با صنایع نظامی هماهنگی کردند،8 تا 10 دستگاه کامیون بسیار بزرگ از صنایع نظامی مستقیماً از کارخانجات مهمات سازی برای ما مهمات آوردند. رانندههای آن خودروها میخواستند که ما مهمات را تخلیه کنیم، ولی چون ما خودرو نداشتیم، گفتیم مهماتها را تخلیه نمیکنیم، به اندازهای که نیاز داریم از ماشینها پیاده و اجراء آتش میکنیم و گفتیم مهمات باید داخل کامیونهای شما باشد. آنها اظهار ناراحتی میکردند، من به آنها گفتم که این سربازان که شهید و مجروح میشوند برادران و بچههای ما هستند، نگران نباشید اگر شما شهید شوید، ما هم شهید میشویم، بهتر از شهادت هم هیچ چیزی وجود ندارد، همه ما در راه خدا داریم شهید میشویم. اتفاقاً در آن 48 ساعت که پیش ما بودند، شب نهایی که روز 13 یا 14 فروردین باشد، فوق العاده فشار دشمن زیاد شده بود. آن قدر جعبه مهمات توپخانه 105 جابجا کردیم، که خورده چوب جعبههای مهمات لای دستان سربازان رفته و دستهایشان زخمی شده بود.
خواب سربازان در زیر باران
ساعت 2 نیمهشب بود، از نزد شهید صیاد آمدم به طرف آتشبارها، دیدم در آتشبارها تعدادی از سربازها زیر باران شدید روی زمین خوابیدهاند، من شوکه شدم، سوال کردم: اینها شهید شدند، رکن 3 ما سروان علاالدین یعقوبی رفیع بود. گفتم رفیع چه خبر، گفت: اینها از فرط خستگی خوابشان برده است. گفتم بابا یک بارپوش مهمات زیر و رویشان بکشند. آن سربازهایی که سر حال تر بودند، بارپوش مهمات آوردند. حتی اگر سربازها را بلند میکردیم، آنقدر خسته بودند که متوجه نمیشدند. 20 روز بی امان شب و روز درگیری با دشمن، بیخوابی، عدم استراحت، دیدن صحنههای سخت و دلخراش، بالطبع سرباز را خسته میکند. سپس روی اینها یک بار پوش مهمات هم انداختیم، که خیس نشوند. به هر حال 2ساعتی بیشتر دوام نیاوردیم و عراقیها تا فاصله 300 متری ما پیشروی کردند و فشار آوردند. جالب اینجاست نیروهای بومی عراقی مستقر در منطقه با یگانهای کماندویی ویژه عراق همکاری داشتند. بیشتر از حزب و ایل زیباری بودند. ما اینطور شنیدیم، اینها از حزب زیباری بودند که همراه با نیروهای عراقی آمده و با ما میجنگیدند. خیلی هم تازه نفس بودند و زمین هم برایشان آشنا بود. خوب هم میجنگیدند، و ماهم خسته شده بودیم، به هر حال ساعت 4 الی 5 صبح نیروهای عراق وارد مواضع یگانهای پیاده ما شده بودند. بچهها را بیدار کردیم و سوار همان خودروهای حامل مهمات نمودیم. ما با همان کامیونهایی که مهمات آورده بودند و قلاب بکسل داشتند، توپها را هم بستیم. چون خودرو توپکش نداشتیم خودروهایمان از بین رفته بودند. این کامیونها برای ما مهمات آورده بودند و توانستیم با آنها سربازان را هم نجات دهیم. هم توپها و هم مجروحین سایر یگانها را سوار این خودروها کردیم.
اگر اجازه میدادیم آن کامیونها تمام مهمات را تخلیه میکردند و میرفتند، کل مهمات از دست میرفت. چون توپکش هم نداشتیم، توپهایمان را هم از دست میدادیم. سربازها هم به ناچار باید پیاده میآمدند، که شهید یا اسیر میشدند.
انتهای مطلب