قسمت یکم – کلیات
سرانجام عملیات والفجر9
به این ترتیب عملیات والفجر9 با از دست دادن بخشی از اراضی گرفته و اشغال شده در عملیات والفجر 4 خاتمه یافت. یعنی ارتفاع شیخ گزنشین،ارتفاعات دره میانه و همچنین یک مقدار از میشولان (تپه المهدی) را از دست دادیم. نیروهای خودی روی لری، شیخ شلخان به طرف هلوان یک محور و مواضع وخط پدافندی جدید ایجاد کردند. همان زمانها ما شنیده بودیم که طارق عزیز آمد در جمع مردم سلیمانیه یعنی در صدا و سیمای سلیمانیه صحبت کرده بود و گفته بود: این که شما فکر کنید، ما از جنوب نیرو برداریم و بیاوریم جلوی هجوم نیروهای ایرانی را بگیریم اشتباه است، ما این کار را نمیکنیم. اینجا خود شما هستید که باید پیشروی نیروهای ایران را در این منطقه سد کنید. همین صحبتهای طارق عزیز، موجب شد که تعدادی از نیروهای مردمی منطقه سلیمانیه عراق تحت عنوان نیروهای بومی (جیشالشعبی) بگذارند، مخصوصاً ایل آقای زیباری که نفوذش ظاهراً در منطقه زیاد بود بر علیه نیروهای ما وارد عمل شدند.
عملیات ارتش عراق در 29 اسفند 1364
در تاریخهای 26، 27، 28 اسفند ماه، دیدهبانهای ما گزارش دادند عراق در حال پیاده کردن نیرو در منطقه دره میانه میباشد. اطلاعات واصله از سوی دیدهبانهای گردان به رده بالا منعکس شد. نه این که تنها دیدهبانهای یگان ما این اطلاعات را داده بودند، نیروهای دیگر مستقر در مواضع پدافندی هم این حرف را می زدند. اما قبل از آنکه عراق نیرو بیاورد و در دره میانه مستقر کند، به نظر نمیرسید که نیرویی در آن منطقه داشته باشد. اگر هم بوده به صورت پرده پوشش و نقاط اتکائی (نیروی تأمینی اندک) بود.
نیروهای عراقی را که در حال پیاده شدن در دره میانه بودند نیروهای ما زیر آتش گرفتند. تلفاتی هم به آنها وارد شد، ولی آنها مستقر شده بودند و نشان میداد که برای عملیات آفندی آماده میشدند. هرگونه تصمیم منوط به مدیریت فرماندهان عالی جنگ در منطقه شمال غرب بود. شهید صیاد هم در اوایل درگیری در منطقه حضور نداشتند. تقریباً روزهای بعد درگیری که نیروهای سپاه منطقه را ترک کردند و مسئولیت پدافند از منطقه، به نیروی زمینی ارتش واگذار شد به منطقه تشریف آوردند.
از 15 اسفند به بعد هم که یگانهای ارتش وارد منطقه شد، درگیری به آن صورت شدید نبود. از روز 29 اسفند درگیری شدید شد. چون پرسنل در شب آخر اسفند ماه به دلیل اینکه شب عید است و سال میخواهد تحویل شود، همه شکلات و میوه در اختیار داشتند. دور هم در سنگرها نشسته بودند و خود را برای سال تحویل آماده میکردند که جشن بگیرند. در آن شرایط عراق تک کرد و به عقیده من هیچ آمادگی برای دفاع در پرسنل در آن زمان وجود نداشت. تقریباً یگانها در این تک عراق غافلگیر شدند. تلفاتی متوجه ما شد، و واحدها خیلی آسیب دیدند.
یادداشتی شهید صیاد به من داد که گردان بماند و پشتیبانی آتش کند. و ما هم ماندیم و پشتیبانی میکردیم. به دستور ایشان منطقه را ترک نکردیم، درحالی که تیپ ما رفته بود، و گردان کمک مستقیم، باید با تیپ خود برود. ولی ما در خط ماندیم و از یگانهای تیپ 55 هوابرد، واحدهای سپاه و لشکر 77مشهد که وارد منطقه شده بودند هم پشتیبانی آتش کردیم.
به دستور شهید صیاد دیدهبانهایمان را که به تیپ داده بودیم، به گردان پیاده ندادیم چون گردان تیپ تازه وارد به منطقه، هنوز آمادگی اینکه دیده بان ما را بگیرد نداشت. حالا شاید با خود دیده بان داشتند، من نمی دانم. ولی دیده بان های ما برای نیروی پیاده خودمان که در خط بودند علیه نیروهای عراقی درخواست آتش میکردند. چیز جالب این بود که هواپیماهای عراق درارتفاع پایین پرواز میکردند و به راحتی میآمدند و واحدهای ما را بمباران میکردند. در دره هنگ زال آمدند و بمباران شدیدی کردند.گردان کاتیوشای گروه 11 مراغه که در منطقه بود تمام مهماتش آتش گرفت، و آسیب دید. تنها گردان کمک مستقیم توپخانه، ما بودیم. شهید صیاد به ما این دستور را داده بود، واحدهایی مانند کاتیوشا از گروه 11 مراغه نیز در منطقه بودند، چون گروه 11 مراغه کل منطقه شمالغرب را پوشش میدادند. یک آتشبار کاتیوشا را من در منطقه دیدم که در هنگ زال آتش گرفت، و فرمانده یگان آن شهید شد.
نیروهای مسلمان کُرد در این عملیات ندیدیم
در عملیات والفجر9 نیرویی تحت عنوان رزمندگان مسلمان کُرد ندیدیم. حتی در آن درگیریهای شبهای سخت قرار شده بود که 10هزار نیروی بسیج وارد منطقه شود، البته 10هزار تا که کلمه اغراق آمیزی بود، شاید برای روحیه بود، اما یک تعدادی کامیون حامل نیروهای بسیجی از تهران و سنندج به منطقه آورده بودند. در منطقه مریوان باران بسیار شدیدی میبارید، این رزمندگان در کامیون به حالت ایستاده بودند، بر اثر باران شدید همه خیس شده بودند. هنوز تیپ ویژه شهداء مستقر نشده بود، ما متوجه نشدیم این واحدها از کجا وارد عمل شدند، یا رفتن روی هلوان، هزار قله، یا اینکه آمدند و مواضع پدافندی گرفتند. من متوجه این کار نشدم، چون ما درگیر یگان خودمان بودیم، متوجه نیروهای مسلمان کرد نشدم.
اصابت ترکش گلوله توپ دشمن به قلب سرباز همراهم
سختترین لحظه برای من زمانی بود که، میدیدم لبهای سرباز بیسیمچی و دیدهبانم ساعت 4 صبح میلرزید، نامش را یادم رفته، هی میگفتم تو چرا اینقدر ناراحتی، گفتم که ما کنار دست هم هستیم، اگر گلوله بخوریم هر دو با هم شهید میشویم، به ما که تیر مستقیم نمیخورد، مگر ترکش توپخانه بخورد در این صورت هر دو شهید میشویم، در آخر هم شهید میشویم، بزرگترین افتخار هر کس شهید شدن است. حالا نه اینکه الان بخواهم این حرف را بزنم همون موقع هم این حرف را می زدم، خیلی متعصب بودیم، خیلی عقاید مذهبی داشتیم، بعد ساعت 9 صبح یک ترکش توپخانه به قلب این سرباز خورد، و قلبش از جا کنده شد، من دستم را گذاشتم روی سینه این سرباز که خون نیاید، دیدم دستم تا انتهاداخل قفسه سینه این سرباز فرو رفت و در جا شهید شد. ما جنازه سرباز را درون تویوتا وانت گذاشتیم و جنازه را تخلیه کردیم خیلی شهادت این سرباز سخت بود، چون از صبح به وی الهام شده بود که میخواهد شهید شود. این سرباز و کل گردان ما در عملیات والفجر9 خیلی سختی کشیدند. گردان 310 مریوان فوق العاده سختی کشید.
صرف شام شهید صیاد در گردان و بازدید غذای سربازان
شهید صیاد یک شب به سنگر ما آمد ، آنجا از ایشان پذیرایی کردیم، ما داخل سنگر یک حمام هم داشتیم و آب حمام گرم بود، بنده خدا یک دوش هم گرفت و استحمام کرد، و شام هم در خدمتش بودیم. این خاطره خوبی است، شب شام مرغ داشتیم، گفتند که برنامهتان مگر مرغ است، گفتیم که ما از برنامه خارج شدیم. تیپ ویژه شهداء غذای آتشبارهای ما را طبخ میکند. ما از لشکر خواربارمان را میگیریم. بهخاطر اینکه اگر نگیریم، دیگر لشکر ما را اصلاً رها میکند. خواروبار را میگیریم و یخچالمان را پر از مرغ و گوشت میکنیم. ایشان گفت: حالا شما اینجا مرغ دارید، سربازهایتان هم مرغ دارند؟ من گفتم بله و شهید صیاد بلند شد، با دقت ببیند که سربازها غذایشان مرغ است، دید اتفاقاً علاوه بر مرغ کباب هم دارند میخورند، گفت: کباب هم دارند میخورند، گفتم ما دیگر کباب نداریم، گفت: کباب از کجا میآورند، گفتم: گوشتهایی که از لشکر می گیریم چون آنجا به آنها غذای گرم میدهند دیگر آنها گوشتهای لشکر را نمیخواهند، تیپ شهداء گوشت یخی نمیداد و گوسفند میگرفت و غذاش را گوشت گرم طبخ میکرد این گوشتهای یخی مانده است، ما گوشت های یخی را خرد میکنیم، به هر سنگر یک نصفه لاشه میدهیم و بچهها خودشان خُرد میکنند و شبها به تسمه جعبه مهمات میزنند و کباب درست میکنند و نوش جان میکنند. خیلی خوشحال شد، شام خورد و چون در سنگر من هم یک مقدار شرایط خوب بود، و هوای فروردین ماه هم خوب و بارانی بود ( منطقه مریوان و شیلر هوایش مدیترانهای است و خیلی باران میبارد). شام را خورد و استراحتی کرد. ساعت 11 – 12 شب بیدار شد، به ما اعتراض کرد که چرا من را از خواب بیدار نکردید، گفتیم هر کاری میکردیم بیدار نمیشدید، گفت: من میخواهم بروم کخلان، چون قرارگاه عملیاتی به کخلان رفته بود.گفتیم خودمان شما را می بریم.
شهید صیاد را به قرارگاه رساندم
تویوتا آماده شد و رانندگی را خودم عهدهدار شدم و شهید صیاد بغل دست من نشستند و چهار سرباز هم پشت تویوتا اسکورت بودند. حالا در مسیر کاملاً چراغ خاموش میرفتیم، در آن شرایط تاریکی هوا، میدانید رانندگی کردن در هوای بارانی و آن هم در این جادههاچقدر سخت است. در گرمک دوتا ساختمان بود که به اینها میگفتند پادگان گرمک، ولی چنین پادگانی نبود، دوتا ساختمان کوچک بود. آن دوتا ساختمان را هم محل تعمیر و نگهداری کرده بودیم. تعمیر و نگهداری گردان، در آنجا مستقر بود. یک مقدار خاکی آمدیم، و در ادامه، جاده آسفالت شده بود. عراقیها جادهها را تا لب مرز آسفالت کرده بودند. شهید صیاد، به شوخی به من گفت: آقای کیا من را تحویل کومله ندهی، گفتم من هم همراهتان هستم. جناب سرهنگ همه با هم میرویم نگران نباش. بعد در آنجا وی را پیاده کرده و خداحافظی کردیم. ایشان گفتند: حالا بر می گردید مراقب خودتان باشید، گفتم چشم، ما در مسیر برگشت با چراغ روشن در جاده مثل برق آمدیم. گفتیم باداباد، اگر بخواهیم لفتش بدهیم، ممکن است الان یک وقتی کسی خودش را رسانده باشد و کاری بخواهد کند. به سرعت به آتشبار ارکان برگشتیم.
انتهای مطلب