دوره جنگ خانه ما در امیریه، چهارراه قلمستان بود. قدیم از چهارراه پهلوی به پایین را امیریه میگفتند. تمام فامیل ما توی همان نواحی بودند. برادران دریادار بایندر که وضع مالیشان از ما بهتر بود، در خیابان کاخ شمالی مینشستند. پدرشان فوت کرده بود، مادرشان خانم بایندر، خانم خیلی محجبه و مؤمنی بود. با مادربزرگ من روابط بسیار خوبی داشت؛ هر دو دائم در حال نماز و روزه و بهقولمعروف مذهبی دوآتشه بودند. به هم که میرسیدند، بعد از خوشوبش مدام راجع به مسائل دینی حرف میزدند. خیلی به مسائل مذهبی علاقه داشتند، به همین دلیل اسم بچههایشان را هم به نام ائمه نامگذاری کرده بودند؛ برخلاف پدرم که اسم مرا کوروش و اسم برادرم را داریوش گذاشت. این اسامی، در یک دورهای از زمان رضاشاه خیلی مد شده بود. صحبت از ناسیونالیسم ایران باستان و تاریخ پرافتخار امپراتوری هخامنشی و احیای پادشاهی پرشکوه باستان خیلی پررنگ بود. روی این موضوع خیلی کار شد و عده زیادی هم به این تفکر تأسی کردند.
برخلاف پدرم، مادر، مادربزرگ و دیگر فامیل هنوز خیلی پررنگ مذهبی بودند. آن زمان روحانیت خیلی از طرف فامیل محترم بودند. این قضیه کاملاً از سوی مادربزرگ، مادرم و تقریباً همه فامیل برایمان جاافتاده بود که وقتی توی خیابان رد میشویم باید به آقایان روحانی سلام بکنیم. به ما توصیه میکردند احترام روحانیون را حفظ کنید، فکر میکردیم این کار جزو وظایف ماست؛ در حقیقت پذیرفته بودیم که باید این کار را انجام دهیم. آن روزها ماه مبارک رمضان همه سحرگاه بیدار میشدیم. تمام اعضای خانواده هنگام سحر دور سفره سحری مینشستیم، صدای اذان و مناجات و فضای روحانی سحر هنوز هم برایم خاطرهانگیز و زنده کننده خاطرات کودکی است. من و برادر کوچکم بیشتر از خواب بلند میشدیم که هم سحری بخوریم و هم روزهبگیریم، ولی بعد وسط روز پشیمان میشدیم؛ بچه بودیم و هنگام ظهر گرسنگی فشار میآورد. بالاخره مجبور میشدیم چیزی بخوریم؛ بهاصطلاح روزه کلهگنجشکی میگرفتیم. دلمان میخواست مثل بزرگترها در همهچیز شریک بشویم.
سوم شهریور سال 1320، بعد از شلوغیهای روزهای نخست در تهران ارزاق عمومی کمیاب شد. ما خودمان کمبود غذا و مواد غذایی نداشتیم چون یک خانوادۀ ارتشی بودیم. بالاخره به ما میرسیدند، ولی واقعاً میدیدم مردم در چه فشاری قرار دارند. برای اولین بار اجناس کوپنی شد. توی فامیل همه کوپن داشتند. شکر کم بود و خیلی ارزش داشت. شکرهای قرمز به بازار آمده بود که تابهحال ندیده بودیم. روزی با مادرم داشتیم جایی میرفتیم، به چشم دیدم یک سری ریختند و مغازه نانوایی را غارت کردند. کنار ایستادیم و تماشا کردیم. مردم نان و آرد و هر چه بود را بردند. یک اسباببازیفروشی کنارش بود، آن را هم غارت کردند. بچه بودم، یادم میآید خیلی دلم سوخت که از اسباببازیها چیزی گیرم نیامد. این توی ذهنم مانده است. کشور واقعاً مدتی امنیت نداشت، بعد بهتدریج حکومتنظامی شد و اوضاع آرام گرفت.
غارت مغازه و شهادت یدالله بایندر را کاملاً یادم هست. سربازان هندی و آمریکایی را خوب به یاد دارم. در ناحیه ما میآمدند و میرفتند. چون پدرم نظامی بود، من هم بهعنوان یک پسر، به اینجور مسائل علاقهمند بودم؛ عجیب به اونیفورم علاقه داشتم. با آمدن سربازهای روسی به تهران، وضعیت کمی فرق کرد. سربازهای روسی که آمدند، یک روز ما را به باغ شاه بردند. گفتند پدرت دارد به جبهه میرود. رفتیم توی باغ شاه، بیشتر از پنج سالم نبود؛ خلاصه رفتیم باغ شاه و دیدم تعداد زیادی کامیون ایستاده و سربازها مشغول بار زدن کامیونها هستند.
داشتند یک ستون را به رضائیه، ارومیۀ فعلی، در استان آذربایجان میفرستادند. پدر من هم جزو افسران ارشد این ستون بود. خودش میگفت که در آن مأموریت سرتیپ وفا، فرماندهشان بوده است. پدرم آن دوران فرمانده یک گردان بود، اینها اولین گروه از ارتش بودند که باوجود ارتش شوروی در آذربایجان، اجازه یافتند به آذربایجان بروند. نمیدانم چگونه شد که اینها رفتند؛ پدرم 18 ماه در تهران نبود. همیشه نامه میداد. گاهی هم برای ما بچهها اسباببازی یا سوغاتی میفرستاد. با برادر، خواهرها و مادرم در تهران زندگی میکردیم؛ البته مادربزرگهایم دائم میآمدند و به ما سر میزدند.
مدتی گذشت تا نیمههای شبی با سروصدایی در خانه از خواب بیدار شدم. بلند شدم، دیدم پدرم وارد خانه شده است. برگشت و مدتی کنار ما بود تا جریان غائله آذربایجان و حزب دموکرات پیش آمد. آنها در مدت زمان حضورشان در آذربایجان حالت سکون داشتند. با قدرت گرفتن حزب دموکرات به رهبری پیشهوری[1] حکومت دموکرات آذربایجان اعلام وجود کرد. ارتش دوباره تخلیه شد و آنها به تهران برگشتند. نمیدانم چه اتفاقی افتاد؟ شاید روسها چون میخواستند پیشهوری آنجا اعلام استقلال کند، فشار آوردند تا این ستونی که از تهران رفته بود برگردد.
نیروهای روسی که به تهران آمدند، سروکله حزب توده هم در خیابانها پیدا شد. یعنی این زمانِ اعلام وجود حزب توده در کشور بود. اعضای این حزب شروع به تظاهرات خیابانی در پایتخت کردند که تا آن زمان سابقه نداشت. آن روزها دو حزب دموکرات قوامالسلطنه[2] و حزب توده در کشور فعالیت میکردند. در آن مقطع این دو حزب، دارای قدرت بودند. به یاد دارم یک روز با پدر و مادرم به کافۀ شهرداری، که حالا تئاتر شهر آنجا بناشده است، رفتیم. کافه شهرداری درست سر چهارراه ولیعصر در تقاطع خیابان انقلاب و خیابان پهلوی، ولیعصر کنونی، قرار داشت. در مسیر حرکت به سمت کافه در خیابان ولیعصر، سر راهمان چرخوفلک، شهرفرنگ و از این چیزها بود. شادمانه توی مسیر راه میرفتم و گاه تابسواری میکردم. همینطور که میرفتیم، توی راه دیدم عده زیادی دارند تظاهرات میکنند. طرفدارهای قوامالسلطنه بودند که
شعارشان این بود: «زندهباد جناب اشرف، آقای احمد قوام، رهبر حزب.»
حزب توده مدتی با اینها مخالف بود، بعد در مقطعی باهم متحد شدند. کلک قوام این بود که با اینها مدارا کرد. آوردشان توی کابینه تا جریان آذربایجان را به نحوی حل کند؛ بعد قول نفت را داد. البته به نظر من، حالا که مطالعات استراتژیک دارم، تهدید آمریکاییها باعث شد روسها از آذربایجان بیرون بروند. فکر میکنم اصل کار را حسین علا[3] در سازمان ملل متحد کرد. سازمان ملل تازه تشکیلشده بود. آمریکاییها به سازمان ملل اعتراضاتی ارائه دادند که چرا روسها به ایران آمدهاند؟ آن زمان
رئیسجمهور جدید آمریکا که بعد از مرگ روزولت بر سرکار آمده بود، روسها را تهدید کرد.
استالین گرفتار جنگهای دیگری بود و گرفتاریهای زیادی در اروپا داشت. آمریکاییها بمب اتم به دست آورده بودند. روسها هنوز این فنآوری تسلیحاتی را نداشتند. در یونان شلوغیهایی توسط کمونیستها جریان داشت. روسها هم در خاور دور و هم در اروپای مرکزی درگیریهای شدیدی داشتند. به همین دلیل از خیر ایران گذشتند. جریان سرکوبی تودهایها در آذربایجان کار قوامالسلطنه نبود. بعدازاین تحولات ارتش ایران به آذربایجان رفت و با جریان پیشهوری و حکومت خودمختار آذربایجان مقابله کرد.
1- سید جعفر جواد زاده مشهور به سید جعفر پیشهوری (۱۲۷۲–۱۳۲۶) سیاستمدار، روزنامهنگار و انقلابی کمونیست ایرانی بود. او نخستوزیر حکومت خودمختار آذربایجان و مؤسس فرقه دموکرات آذربایجان بود. او کمیسر امور داخله جمهوری شورایی گیلان بود. پیشهوری از بنیانگذاران و عضو کمیته مرکزی حزب عدالت در باکو، از مؤسسین حزب کمونیست ایران در نخستین کنگره آن و دبیر مسئول تشکیلات این حزب در تهران بود. پیشهوری در باکو سردبیر روزنامه دوزبانه ترکی آذربایجانی – فارسی «حریت» بود. همچنین سردبیر روزنامه کامونیست، بود که در ۱۹۲۰ در رشت منتشر میشد و گرداننده اصلی، روزنامه حقیقت بود که در ۱۹۲۱–۲۲ در تهران منتشر میشد. بعدها او روزنامه آژیر را در تهران منتشر کرد. او در پی فروپاشی فرقه دموکرات آذربایجان، به آذربایجان شوروی گریخته بود سرانجام در ۲۰ تیر ۱۳۲۶ پس از یک حادثه رانندگی در بیمارستان درگذشت. به دلیل مشاجره لفظی پیشهوری و میر جعفر باقروف، صدر وزیران جمهوری آذربایجان شوروی، احتمال داده شد باقروف در این حادثه دست داشته است. محمد بیریا وزیر فرهنگ دولت پیشهوری، در تاریخ سوم آوریل ۱۹۵۴ نامهای را در هشت صفحه به نخستوزیر وقت شوروی «مالنکوف» در رابطه با ۲۱ آذر و حکومت خودمختار آذربایجان و مرگ پیشهوری (دال بر قتل عمدی پیشهوری) نوشته است.
2- احمد قوام متولد ۱۲۵۲ تهران، درگذشته ۱۳۳۴ تهران، ملقب به قوامالسلطنه، سیاستمدار ایرانیِ پایان دوران قاجار و روزگار پهلوی بود که پنج بار، دو بار در پایان دوران قاجار و سه بار در زمان حکومت محمدرضا پهلوی، نخستوزیر ایران شد. او فرزند ابراهیم معتمدالسلطنه و نوه محمد قوام الدوله آشتیانی و برادر کوچکتر وثوقالدوله بود. قیام کلنل محمدتقی خان پسیان در خراسان در سال ۱۳۰۰ و غائله آذربایجان در سال ۱۳۲۵ در دوران نخستوزیری قوام رخ داد. او در زمان قاجار لقب قوامالسلطنه یافت، محمدرضا شاه نیز به او لقب حضرت اشرف را داد. القاب قدیمیتر او عبارتاند از منشی حضور (۱۳۱۵ ه. ق)، دبیر حضور (حدود ۱۳۲۲ ه. ق) و وزیر حضور (۱۳۳۴ ه. ق)؛ از جمله فعالیتهای مهم قوامالسلطنه نگارش فرمان مشروطیت و نقش او در جریان فرقه دموکرات آذربایجان و خروج نیروهای شوروی از ایران در ۱۳۲۵ و نیز قیام سی تیر در سال ۱۳۳۱ بود.
1- حسین علاء متولد ۱۲۶۲ تهران، درگذشته ۱۳۴۳ تهران، دیپلمات ارشد، سیاستمدار ایرانی که در دو دوره مهم و بحرانی تاریخ معاصر ایران نخستوزیر ایران شد. وی در سال ۱۲۶۲ در یک خانواده اصالتاً آذربایجانی در تهران زاده شد؛ پدرش میرزا محمدعلیخان علاءالسلطنه، بارها سفیر و وزیر و دو بار نخستوزیر شده بود. وی کودکی را در قفقاز گذراند و تحصیلات خود را در لندن انجام داد و پروانه وکالت در دادگاههای بریتانیا گرفت. بعد از پایان تحصیل، به استخدام وزارت خارجه درآمد و هنگامیکه پدرش به وزارت امور خارجه انتخاب شد، ریاست دفتر وزارت خارجه را به عهده گرفت و تا سال ۱۲۹۶ در این سمت باقی ماند. پس از انتخاب مستوفیالممالک در دی ۱۲۹۶ به ریاست وزرا، او میرزا حسینخان علاء را ـ که در آن هنگام «معینالوزرا» لقب گرفته بود ـ به سمت وزیر تجارت و فواید معرفی کرد. حسین علاء بعد از کنارهگیری مستوفیالممالک، سمت وزارت تجارت و فواید عامه را در کابینه صمصام السلطنه بختیاری حفظ کرد و در سال ۱۲۹۹ پیش از کودتا، ابتدا وزیرمختار ایران در اسپانیا و سپس وزیرمختار ایران در آمریکا شد و پس از بازگشت به ایران، به نمایندگی مجلس پنجم از تهران برگزیده شد.علاء در انتخاب دوره ششم مجلس شورای ملی به مجلس راه نیافت و مدتی بیکار بود تا اینکه در سال ۱۳۰۶ در دولت مستوفیالممالک به وزارت فواید عامه رسید و در مهرماه همین سال، وزیرمختار ایران در فرانسه شد. مأموریت علاء در پاریس، سه سال به طول انجامید و در بازگشت ازآنجا به ریاست هیئتمدیره بانک ملی ایران گماشته شد. سمتهای بعدی وی تا سال ۱۳۲۱ به ترتیب: رئیس اداره کل تجارت، وزیر بازرگانی و مدیرکل بانک ملی بود و سرانجام در سال ۱۳۲۱ پس از مرگ فروغی، وزیر دربار شد. علاء در شهریور ۱۳۲۴ در شرایطی بحرانی که در پی بروز اغتشاش در آذربایجان و خودداری دولت شوروی از تخلیه ایران به وجود آمده بود با سمت سفیر کبیر ایران راهی واشنگتن شد. او در جلسات شورای امنیت سازمان ملل متحد، از حقوق ایران دفاع کرد. وی همچنین طرح شکایت ایران را بدون توجه به نظر نخستوزیر وقت (قوام) بهموقع اجرا کرد و در قبولاندن حقانیت ایران نقش مؤثری داشت. پس از بازگشت به ایران وزیر دربار و بعد از کشته شدن رزمآرا، در اسفند ۱۳۲۹ نخستوزیر شد تا اردیبهشت ۱۳۳۰ که استعفا داد عهدهدار این سمت بود. علاء بعد از استعفا از مقام نخستوزیری به وزارت دربار بازگشت و در قسمت اعظم زمامداری محمد مصدق؛ یعنی نزدیک به دو سال در این سمت ماند و در این مدت، تنها رابط شاه با مصدق بود؛ زیرا مصدق در تمام مدت نخستوزیریاش بیش از ۵ تا ۶ بار با شاه ملاقات نکرد و پیغامهای آنها بین یکدیگر فقط از طریق علاء ردوبدل میشد. علاء در اوایل حکومت مصدق از طرفداران جدی او بود؛ اما از اواخر ۱۳۳۱ بهتدریج، تغییر عقیده داد و گزارشهای مربوط به سهماهه پایانی سال ۱۳۳۱ از تماس مستمر او با مخالفان مصدق بهخصوص آیتالله کاشانی حکایت میکند. علاء باآنکه روابط نزدیک و صمیمانهای با محمد مصدق داشت، در پی بروز اختلاف بین دربار و دولت و به دنبال نطق تند محمد مصدق در خصوص دخالتهای شاه در امور حکومت، در فروردین ۱۳۳۲ از وزارت دربار استعفا کرد؛ اما بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوباره به این مقام گماشته شد.
انتهای مطلب