چهره به چهره دریا-5
زندگینامه و خاطرات ناخدایکم کوروش بایندر

پدرم و پسرعمویش نصرت‌الله بایندر، اولین کسانی بودند که بعد از شروع این جریان به آذربایجان رفتند. پدرم ما را هم با خود به آذربایجان برد. اول رفتیم رضائیه، پدرم فرمانده هنگ شد. مدت کوتاهی در رضائیه بودیم، یک‌دفعه ما را به اردبیل فرستادند. یعنی حتی سه ماه هم در رضائیه نبودیم. آن زمان کلاس دوم، بودم. در اردبیل مدرسه رفتیم و شروع کردیم به یادگرفتن زبان ترکی. بعد از مدت کوتاهی، حدود یک سال به تبریز رفتیم. کلاس چهارم و پنجم را تبریز بودم، بعد به تهران منتقل شدیم.

یادم می‌آید حدوداً هفت‌ساله و هنوز کوچک بودم. در این دوران آرامش نسبی، پدرم با نظامی‌های خانواده از وضعیت ارتش انتقاد می‌کردند. آن زمان همین‌هایی که فرنگ درس‌خوانده بودند، اعتقاد داشتند انضباط نباید بازور و شلاق توأم باشد. درجه‌داران در پادگان‌ها سربازان وظیفه را می‌زدند، فحش می‌دادند ولی می‌شنیدم که آن‌ها با این سیستم انضباطی مخالف بودند؛ فکر می‌کردند این سیستم انضباطی باید کمی ملایم‌تر از این باشد. معتقد بودند سربازان باید بدانند که برای چه به ارتش آمده‌اند و درجه‌داران باید به آن‌ها آگاهی بدهند. می‌گفتند نباید حالتی باشد که سربازان از ترس بروند و بجنگند. می‌گفتند علت این‌که ارتش رضاشاه مقاومت نکرد، عدم اعتقاد به یک آرمان و یا یک عقیده، یعنی وطن‌پرستی به معنای واقعی بود. سرباز بدون سواد و آگاهی بود، افسر هم به‌عنوان فرمانده، در دل سرباز جای نداشت. این خیلی مهم بود، سرباز از مافوق می‌ترسید. روزی که این ترس برداشته شد، سرباز تفنگش را زمین گذاشت و رفت.

بنابراین در بچگی از پدر و نظامی‌های خانواده می‌شنیدم که می‌گفتند علت شکست یا کمبود مقاومت ارتش در سوم شهریور، مسئله سلسله‌مراتب بر مبنای ترس بوده است. سربازان نمی‌دانستد برای چه به سربازی آمده‌اند. این‌ها به فقر آموزشی، فقر اقتصادی و فقر فرهنگی برمی‌گردد. تا آن زمان مردم در فقر و بی‌سوادی بودند. یک‌مشت مَلاک زمین‌هایی داشتند، این زمین‌ها را به مردم کشاورز می‌دادند. گله‌هایشان را به چوپان می‌دادند. عده‌ای از اصناف هم در شهرها بودند. این کشاورزها بیشترین سرباز را برای ‌نظام‌وظیفه می‌فرستادند. کدخدا باید جوانان را معرفی می‌کرد و برای خدمت به ارتش می‌فرستاد. کدخدا هم از ارباب ده اطاعت می‌کرد، نظام‌وظیفه می‌آمد این‌ها را می‌گرفت و به ارتش می‌آورد.

نیروی دریایی سلطنتی انگلیس در زمان نلسون[1] دریاسالار معروف انگلیسی که در زمان ناپلئون با فرانسه جنگید و آن‌ها را شکست داد، برای دریانوردی به‌اجبار سرباز می‌گرفت. یعنی برای نیروهای دریایی به‌زور ملوان جذب می‌کرد. امروزه مجسمه نلسون را به خاطر پیروزی بر فرانسویان در موزه لندن به نمایش گذاشته‌اند، ولی این پیروزی به قیمت ظلم به یکسری از مردم به دست آمد. نظامیان نیروی دریایی شب‌ها به قسمت‌های بالای لندن، کلینیت و پالس‌روس[2]، می‌ریختند؛ یک عده از مردان جوان را به‌زور می‌گرفتند و با شلاق روی کشتی می‌بردند.

کشتی صبح زود به دریا می‌رفت. این افراد ربوده‌شده تا دو سال دیگر اصلاً به لندن برنمی‌گشتند و روی آب بودند. خانواده این بخت‌برگشته‌ها، یعنی پدر و مادرها، زن‌ و بچه‌هایشان ‌هم نمی‌توانستند بفهمند این‌ها کجا رفته‌اند. بیشتر جوان‌ها را می‌گرفتند و می‌بردند. یک دسته از این افراد در اولین بندر فرار می‌کردند. یک دسته‌ زخمی یا مریض می‌شدند و می‌مردند. دسته‌‌ای هم در اولین مراجعت به انگلیس از ناوگان دریایی بیرون می‌آمدند. یک دسته هم به شرایط خو می‌کردند و ملوان دائمی می‌شدند. به قول انگلیسی‌ها استخدام ملوان در آن روزگار بر این منوال بود؛ یعنی کسی برای رفتن به دریا داوطلب نمی‌شد.

بگذریم پدرم فرمانده هنگ و درجه‌اش سرهنگ دوم بود. یک مدت فرمانده گردان بود. وقتی‌که دفعه اول از آذربایجان برگشت، سرگرد شد. بعد رفتیم به آذربایجان، البته یک مدت کوتاه هم کردستان بودیم. بعد از حوادث سوم شهریور سال 1320، کلاس اول را در کردستان خواندم، نصف کلاس دوم را به دبستانی در تهران رفتم، در رضائیه اصلاً مدرسه نرفتم، به تابستان برخورد که مدارس تعطیل بود. کلاس سوم را اردبیل خواندم، کلاس چهارم و پنجم را در تبریز خواندم، دوباره برای کلاس ششم به تهران آمدیم.

هنگ‌ها زیر نظر لشکرها بودند؛ در لشکر تبریز، سپهبد شاه بختی فرمانده هنگ بود. در لشکر ارومیه، سرلشکر زنگنه فرمانده بود، ولی وقتی به اردبیل رفتیم، هنگ مستقل بود؛ به همین دلیل آنجا پدر مسئولیت بسیاری داشت. در اردبیل، با شوروی سابق مرز داشتیم و به همین دلیل کار پدرم حساسیت بسیار بالایی داشت. یادم هست یک‌شب در میان، یا دو شب در میان، صدای زنگ تلفن ما را از خواب بیدار می‌کرد. به پدرم خبر می‌دادند روس‌ها آن‌سوی مرز، آتش روشن کرده‌اند. پدر باعجله می‌پرید توی جیپ و می‌رفت. صبح که می‌آمد می‌پرسیدیم: «چه شده بود؟» می‌گفت: «هیچی… آتش روشن کرده بودند، ترسیدیم شاید به ما حمله کنند.»

تقریباً می‌توانم بگویم در آن دوره وقایع این‌جوری بود. در آن ناحیه جنگ سرد جریان داشت. یک حالت نه جنگ و نه صلح بود. یک‌دفعه داشتیم از اردبیل می‌آمدیم، با پدرم رفتیم مرز را بازرسی کردیم. آن زمان بچه دبستانی بودم؛ چیزی که به نظرم خیلی بد آمد این بود که ساختمان پایگاه مرزی ما با ساختمان روس‌ها، خیلی فرق داشت. بنای پایگاه ما گِلی و محقر بود، ساختمان آن‌ها آجری و تمیز بود. خیلی ناراحت شدم، از پدرم پرسیدم: «بابا چرا پایگاه ما این‌جوری است؟» جواب داد: «فعلاً ما از این‌ها عقب‌تریم، این‌ها کشوری بزرگ‌اند و جزو کشورهای قوی‌ترند. انشا الله این هم‌درست می‌شود.»

کمی از این حرف‌ها زد تا آرامم کند. می‌رفتیم خطوط مرزی را بازدید کنیم. گردنه‌ای بود که یک پاسگاه روی آن داشتیم. یک‌بار باهم توی آن پاسگاه رفتیم. یادم هست بچه بودم و کنجکاوی می‌کردم. ناهار برای ما کبک درست کردند. کبک‌ها زنده بودند، سربازها می‌رفتند توی برف و آن‌ها را می‌گرفتند؛ کبک‌ها را توی قفس نگه می‌داشتند. هر وقت فرمانده یا مسئولی می‌آمد، افسرها به آشپز می‌گفتند برای این مهمان‌ها خورش کبک بپزند. آن روز به ما خوراک کبک دادند که هنوز در خاطرم مانده است.

در اردبیل زمستان بسیار سختی را پشت سر گذاشتیم. معمولاً برف زیادی می‌بارید و خیابان‌ها را می‌بست و با مشکلات بسیار به مدرسه می‌رفتیم. دهۀ محرم خصوصاً تاسوعا، عاشورا در اردبیل برای ما بسیار جالب بود. مقبره شاه صفی در میدانی قرار داشت. میدان مقبرۀ شاه صفی، مرکز عزاداری تاسوعا و عاشورا بود. آن زمان ظاهراً قمه زدن ممنوع بود ولی دقیقاً همان روز شش نفر سر قمه‌زنی در اردبیل کشته شدند. علت این بود که این افراد خیلی محکم قمه می‌زدند. هیچ‌چیز هم استریل نبود؛ پزشک و دارو و ضدعفونی‌کننده هم وجود نداشت. آن روزها در کل شهر فقط یک دکتر ارتش به نام انتخابی به بیماران رسیدگی می‌کرد. در حقیقت افسر وظیفه و پزشک ارتش بود ولی در تمام شهر فقط او به داد بیماران می‌رسید.

آن روزها دکتر بسیار کم بود. انتخابی بعداً دکتر معروفی شد. رفت آمریکا و دوره‌های تخصصی دید. در بچگی هر وقت تب می‌کردیم، ما را پیش دکتر انتخابی می‌بردند؛ مرد بسیار خوبی بود. تا وقتی زنده بود، پدرم با او معاشرت داشت، به همدیگر سر می‌زدند و به خانۀ یکدیگر رفت‌وآمد داشتند. گاهی دسته‌جمعی عمل جراحی می‌کرد، فکر می‌کنم آن‌وقت‌ها حدوداً 25 سال بیشتر نداشت، به‌عنوان افسر وظیفه هنگ همراه ما به اردبیل آمده بود. بچه بودیم و دوران بسیار سختی را در این شهر گذراندیم. بچه‌ها چون متوجه نیستند تحمل بالایی دارند. به‌هرحال زندگی کردیم، ولی مادرم همیشه از سختی‌های آن دوره تعریف می‌کرد. در اردبیل گرفتاری‌های زیادی داشتیم. واقعاً زندگی آسانی نبود. همۀ خانواده‌ کنار هم بودیم، من و برادرم مدرسه می‌رفتیم، خواهر بزرگم هم تهران مدرسه می‌رفت.

در اردبیل دبستان و دبیرستان ‌هم بود، اتفاقاً یک دبیرستان خیلی خوب هم داشت. توی شهرستان‌ها بچه‌ها درس‌خوان‌تر بودند ولی من ضرر زیادی کردم؛ به دلیل این‌که اصلاً به من رحم نمی‌کردند. یعنی می‌رسیدم و می‌دیدم چیزهایی می‌گویند که نمی‌فهمم. از یک مدرسه که به مدرسۀ دیگر می‌رفتیم، سبک آموزششان متفاوت بود. چیزهایی می‌گفتند که نمی‌فهمیدم، بعد که رفتیم آذربایجان، زبان ترکی هم مسئله شد؛ یعنی دیگر اصلاً نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. مادر و پدرم یک مقدار کمک می‌کردند ولی ازلحاظ درسی صدمه بدی خوردم. بعدها مجبور شدم برای جبران عقب‌افتادگی تلاش بسیاری کنم.

وقتی بعدها به دانشکده افسری نیروی دریایی رفتم، دائم یا شاگرداول، یا شاگرد

دوم می‌شدم، ولی در دورۀ دبستان و دبیرستان ‌همیشه از درس‌ها عقب بودم. دائم عقب‌افتادگی داشتم، به‌خصوص به دلیل جابه‌جایی‌های پدرم از این‌ شهر به آن‌ شهر همواره به مشکل برمی‌خوردم. این‌ها چیزهایی بود که معمولاً برای بچه‌ها و خانواده‌های ارتشی پیش می‌آید. ارتشی‌های با تدبیر، بچه‌هایشان را با خودشان نمی‌برند ولی پدرم ما را با خودش می‌برد. البته این جابه‌جایی‌ها هم تجربه‌ای بود؛ یعنی می‌توانم بگویم فضول محله بودیم، از هر شهری رد می‌شدیم، همه‌چیز را می‌دیدیم و از همه‌چیز می‌پرسیدیم. یک‌بار در سراب دیدم یک عده را به دار کشیده‌اند. پرسیدیم: «چرا این‌ها را دار می‌زنند؟ چه‌کار کرده‌اند؟» پدرم جواب داد: «این‌ها به وطن خیانت کرده‌اند.»

گویا عضو فرقه دموکرات بودند؛ آن دوران ‌هم در ایران حزب‌بازی و هرج‌ومرج سیاسی زیاد بود. یادم هست در تبریز، توی کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، توپمان توی ‌خانه‌ای افتاد، دیگر ترکی هم یاد گرفته بودم و ترکی حرف می‌زدم. بچه‌ها آمدند و گفتند که صاحب این خانه توپ را نمی‌دهد. گفتم: «چرا نمی‌دهد؟» گفتند: «این‌ها جزو گروه فرقه دموکرات‌اند.» می‌خواستند به‌قول‌معروف برایش پاپوش درست کنند. هرکس می‌خواست یکی را اذیت کند، می‌گفت این فرد جزو فرقۀ دموکرات بوده که برایش پاپوش درست کنند. این معضلات فرهنگی، توی تاریخ این کشور همیشه بوده است؛ اکنون هم می‌گویند طرف ضدانقلاب است. به‌هرحال مدتی از شهری به شهر دیگر رفتیم، توی این سفرها کم‌کم کودکی را پشت سر گذاشتم.

انتهای مطلب

منبع: چهره به چهره دریا، آقامیرزایی،محمد علی، 1400، ایران سبز

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده