جهره به چهره دریا-6
زندگینامه و خاطرات ناخدایکم کوروش بایندر

قیام سی تیر

بعد از مدتی زندگی در شهرستان‌های محل مأموریت پدر، دوباره به تهران برگشتیم. به خانه جدیدی در خیابان فروردین، روبه‌روی دانشگاه رفتیم. یادم هست سال 1327 وقتی برگشتیم، در دانشگاه تهران به شاه تیراندازی کردند. آن روز را خیلی خوب به یاد دارم. خانواده‌ای ارتشی بودیم و همگی فکر می‌کردیم اتفاق خیلی بدی افتاده است. بسیار ناراحت بودیم. بعداز اینکه متوجه شدیم شاه سالم است حسابی خوشحال شدیم. این‌ها را باید بگویم چراکه معتقدم باید واقعیت‌ها را گفت. زندگی ما آن روزها به این شکل می‌گذشت. یعنی جزو لاینفک وطن‌پرستی، شاه‌دوستی بود. این وضعیت تا وقتی‌که بچه بودم و دبیرستان می‌رفتم ادامه داشت. اصلاً فکر نمی‌کردم روزی نسبت به عملکرد شاه تردیدی به خود راه بدهم تا اینکه روزی دیدن جمعیت دانشجویان خشمگین تمام افکارم را به هم ریخت. تازه کلاس هفتم، هشتم بودم، خانۀ ما نزدیک دانشگاه تهران بود. یک روز به‌طرف دانشگاه می‌رفتم، دیدم یک سری جوان از دانشگاه بیرون آمدند، شعار می‌دادند و داد می‌زدند: «صنعت نفت باید ملی شود.»

این‌ها مابین شعار دادن هورا می‌کشیدند، ناخودآگاه ‌دیدم موهای بدنم سیخ می‌شود. برای اولین دفعه یک احساسی به من دست داد که برایم بسیار ناشناخته بود. دلم می‌خواست بفهمم ‌جریان چیست و این‌ها چه می‌گویند. به خانه آمدم و از پدرم پرسیدم: «صنعت نفت باید ملی شود یعنی چه؟» او هم برای من توضیح داد و گفت: «نفت ما را انگلیسی‌ها مدت‌هاست دزدیده و برده‌اند، حالا قرار است که نفت ملی شود.»

آن روزها رزم‌آرا از ارتش بیرون آمده و نخست‌وزیر شده بود. چند وقت بعد ناگهان یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: «رزم‌آرا را با تیر زده‌اند.» جالب اینجا بود که موضوع این‌قدر اثربخش بود که گفتیم بلند شویم و برویم ببینیم چه شده است؟ با ماشین پدر جلوی بیمارستان سینا رفتیم؛ تا رسیدیم آنجا، گفتند رزم‌آرا مرده است. بعد عکسش را توی روزنامه دیدیم، در صفحه اول روزنامه یکی از این برچسب‌ها زده و نوشته بودند رزم‌آرا ترور شد. قاتلش هم فردی به نام طهماسبی است که او را گرفته‌اند. خلاصه این از اخبار مهم آن روز بود؛ بعد کم‌کم متوجه شدیم که در صنعت نفت جریاناتی وجود دارد و این صنعت باید ملی شود. رزم‌آرا رفت و دکتر محمد مصدق در مجلس رأی آورد. با روی کار آمدن مصدق نهضت ملی شدن نفت تبدیل به خواست عمومی شد. دیگر در دبیرستان همه راجع به مسائل سیاسی حرف می‌زدند؛ یک دسته طرفدار حزب توده و دسته‌ای طرفدار دکتر مصدق بودند. طرفداران دکتر مصدق، برحسب مورد، شاه‌دوست هم بودند.

آن روزها هنوز دعوا و مرافعه‌ بین شاه و مصدق، شروع نشده بود. فکر می‌کردیم مبارزه‌‌ای درگرفته و داریم علیه انگلیسی‌ها می‌جنگیم؛ ما اصولاً خانوادگی با انگلیسی‌ها بد بودیم، به دلیل این‌که هم دریادار بایندر را کشته بودند و هم پدر و همه فامیل همیشه نسبت به آن‌ها عداوت داشتند. بنابراین وقتی در دبیرستان کم‌کم این جو شروع شد و بحث‌هایی درگرفت، به‌شدت درگیر و جذب می‌شدیم. البته پدر همیشه می‌گفت چون ما نظامی هستیم، شما نباید وارد این جریانات بشوید. هیچ اشکالی ندارد، گوش بدهید ببینید چه می‌گویند ولی خودتان حق ندارید وارد این جلسات بشوید؛ البته ما همه‌ حرف‌هایش را گوش نمی‌کردیم، یعنی داشتیم برای خودمان عقایدی پیدا می‌کردیم.

در دوران نهضت ملی، جوان‌ها خیلی زود احساساتی می‌شدند. من و برادرم در خیابان ایستاده بودیم. یک‌باره دیدیم یک سری اتوبوس آمدند. البته سیاسی نبودیم، ولی دیدیم که این‌ها شعار می‌دهند که فلات قاره به زیر یک پرچم، قفقاز مال ایران است، بحرین مال ایران است. ما از این شعار‌ها خوشمان آمد که می‌خواهند بحرین و قفقاز را بگیرند. فردای آن روز دوباره گفتیم برویم و ببینیم این‌ها چه می‌گویند؟ رفتیم آنجا و دیدیم که شعرهای میهن‌پرستانه می‌خوانند. خیلی خوشمان آمد، مدتی هم به این‌ها علاقه‌مند شدیم ولی به ما گفتند شما سنتان برای این‌که عضو بشوید کافی نیست. گفتند وقتی 15 ساله شدید، می‌توانید بیایید و عضو سازمان جوانان باشید. به خانه آمدیم و به پدر گفتیم چنین حزبی مشغول فعالیت است. پدرم گفت: «باباجان، ما نظامی هستیم، نباید وارد هیچ حزبی بشویم.» خیلی نصیحت کرد که وارد هیچ دسته و گروهی نشوید، ولی تمام مدت به این‌ها چون ناسیونالیست بودند، علاقه‌مند بودیم. شعرهای مختلف و سرودهای زیادی می‌خواندند مثل از ساحل خلیج تا ساحل ارس که تمام راجع به فلات قاره ایران بود.

در دبیرستان رشتۀ طبیعی می‌خواندم؛ آن روزها کلاس ششم طبیعی بودم. پدرم آن‌وقت‌ها در ارتش، هنوز سرهنگ بود. وقتی بین شاه و مصدق اختلاف افتاد، میان پسرعموها هم دودستگی شد. یکی‌شان به نام نصرالله طرفدار شاه و کاملاً درباری بود، بقیه‌ هم بعضی به مصدق و برخی به شاه تمایل داشتند. غلامحسین خان فرمانده نیروی دریایی مصدقی بود. اختلاف مصدق با شاه، سر وزارت دفاع بود. قیام سی‌ام تیر سر همین مسئله رخ داد. مصدق گفت ارتش دارد علیه من توطئه می‌کند، قانون اساسی می‌گوید که ارتش باید دست نخست‌وزیر باشد. شاه هم می‌گفت در ارتش، فرمانده کل قوا من هستم و ارتش باید دست من باشد. مصدق می‌گفت سِمَتِ فرمانده کل قوای شما تشریفاتی است. این بحث وجود داشت. سر این مسئله مصدق استعفا داد. قوام را به‌جای او آوردند. قوام چند روز ماند و بعد قیام 30 تیر شد. در آن روز ما بدون اجازه پدرم به دنبال ملت می‌رفتیم تا ببینیم چه می‌گویند. بامزه بود، عصر روز 30 تیر که همه در خانه دکتر مصدق جمع شدند، من و برادرم آنجا بودیم، خیلی هم نزدیک رفتیم.

کلاس نهم  و حدوداً 15 ساله بودم؛ برادرم ‌کلاس هفتم بود. باهم می‌رفتیم. اصلاً

محیط دبیرستان طوری بود که اگر به این تجمعات نمی‌رفتیم، برایمان عار بود. پدرم

ماشین داشت و ما را به مدرسه می‌برد. به خاطر جوی که در مدرسه حاکم بود دوست نداشتیم جلوی در مدرسه از ماشین پیاده شویم. سر همین مسئله، 500 متر قبل از مدرسه پیاده می‌شدیم که بچه‌های دیگر نبینند با ماشین به مدرسه می‌آییم. توی مدرسه چند دسته بودند، اولاً یک دسته توده‌ای بودند که اگر ما را در این وضعیت می‌دیدند، می‌گفتند این‌ها را با ماشین می‌آورند و می‌رسانند و حتماً بورژوا و سرمایه‌دارند. یک دسته هم که مصدقی بودند، بین آن‌ها هم انواع و اقسام ایدئولوژی‌ها بود. یک دسته طرفدار آیت‌الله کاشانی و مصدق و مذهبی بودند. برای سوسیالیست‌ها هم حزب ایران، گروه سوم و حزب زحمتکشان بقایی و خلیل مالکی درست شد که سوسیالیست‌ها جذب این‌ احزاب می‌شدند. بنابراین اصلاً جا نداشت که با ماشین جلوی مدرسه پیاده شویم. بچه‌ها برایمان دست می‌گرفتند و ما را متمایز می‌کردند.

ماشین پدرم نظامی نبود؛ جزو ماشین‌هایی بود که به آن واگذاری می‌گفتند. پلاکش یک نمره مخصوصی داشت، اصلاً نمی‌خواستیم با ماشین پدرمان حتی نزدیک مدرسه برویم. واقعاً در آن دوره، این‌که کسی را با ماشین بیاورند و دم مدرسه برسانند، صورت خوشی نداشت. می‌گفتند این بچه‌ننه و بچه سرمایه‌دار است. به‌هیچ‌وجه از این برچسب خوشمان نمی‌آمد. ‌فکر کنم بعد از انقلاب هم مدتی این فضا وجود داشت. اتفاقاً می‌خواهم همین را تأکید کنم که ببینید حالت‌های خاصی هست که همه‌جا یک‌وقت‌هایی شروع می‌شود. اکنون می‌بینید که فرهنگ کاملاً برگشته است. حالا اگر جوان ماشین نداشته باشد، احساس حقارت می‌کند، ولی در آن مقطع اصلاً برایمان ننگ ‌داشت که ببینند با ماشین به مدرسه می‌رویم.

خلاصه روز سی تیر 1331 من و برادرم به قلب ماجرا رفتیم، البته به‌جاهایی که خیلی تیراندازی بود، نزدیک نشدیم. حقیقتش را بخواهید بچه بودیم و ترس داشتیم. نمی‌توانستیم ببینیم ولی صدای تیر را می‌شنیدیم. بعد دیدیم جمعیت خوشحال و شاد، به‌طرف خانه مصدق حرکت کردند. خانه مصدق نزدیک خانه ما بود. ما هم با جمعیت به‌طرف خانه خودمان آمدیم. آن روز توی خیابان کاخ تا نزدیک خانه دکتر مصدق رفتیم. مردم و جوان‌ها شعار «با خون خود نوشتیم یا مرگ، یا مصدق» سر می‌دادند. یک سری از همین شعارها مثل: «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ، یا مصدق…» این شعارهای روز 30 تیر بود.

اصلاً بعدازظهر سی‌ام تیر، همه نیروهای نظامی رفتند؛ درست مثل پیروزی انقلاب در 22 بهمن سال 1357. خیلی بامزه بود، حزب توده در روز 30 تیر خیلی از این موضوع اظهار خوشحالی می‌کرد، بازهم در قیام سی‌ام تیر خیانت کرد، یعنی مشارکت آن‌چنانی نداشت و هنری هم نکرد. گروه‌های خودجوش مردم، اصلی‌ترین نقش را ایفا کردند. در حقیقت دانشجوهای دانشگاه، بسیاری از دانش‌آموزهای دبیرستانی، گروهی زیادی از بازار و اصناف که طرفداران مصدق بودند آمدند و بانی این حرکت بزرگ شدند. مصدق هم با عبا روی بالکن خانه‌اش آمد. خانه دکتر مصدق و آن بالکن توی خیابان کاخ نزدیک کاخ‌های پاستور، هنوز همان جوری هست. روبه‌روی این بالکن فضایی وجود داشت رفتیم و آنجا ایستادیم. دکتر مصدق بیرون آمد و سخنرانی کرد. یادم هست گفت امروز ایران مرده بود. شما با دادن خون خودتان، دوباره ایران را زنده کردید. این قسمتش را به‌روشنی در یاد دارم.

انتهای مطلب

منبع: چهره به چهره دریا، آقامیرزایی،محمد علی، 1400، ایران سبز

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده