قسمت یکم – کلیات
حضور فرمانده نیرو و قرارگاه در پاسگاه گردان
تقریباً روز چهارم بود، ساعت 1 الی 2 شب بود. در همین حین اطلاع دادند که چند تن از فرماندهان رده بالا به پاسگاه گردان آمدهاند. از سنگر بیرون آمدیم، فرمانده قرارگاه منطقه جناب سرهنگ حسام هاشمی و فرمانده نیروی زمینی شهید صیاد، برای بررسی منطقه آمده بودند. کسب تکلیف کردیم، در چنین شرایطی وضعیت ما چگونه است؟ ما چگونه باید مقابله کنیم، در کدام خط باید عملیات کنیم؟ خط پدافندی را دقیقا باید کجا داشته باشیم؟ این سوالاتی بود که فرمانده گردان از فرمانده قرارگاه میپرسیدند، جوابی که فرمانده قرارگاه جناب سرهنگ هاشمیدادند، فعلاً شما امشب خط را در اینجا نگه دارید، مقاومت کرده و از پیشروی دشمن جلوگیری کنید، در آیندهای نزدیک شما را به عقب میبریم، یگانهای دیگری خط پدافندی را تشکیل میدهند، به همین ترتیب مقاومتها در حدی که وضعیت زمین اجازه میداد، انجام میشد. فصل بهار بود و البته بهار کردستان عراق به اندازه بهار کردستان ایران سرد نیست، ولیکن بارندگی زیاد دارد، بارانهای سیل آسا و همراه با رعد برق که همین باعث شد، خیلی از سربازها نیروی جسمیشان تحلیل رود، به علت همان بارندگیها، باد، خستگیها و به علت همان استحکامات و سنگرها، ولی چیزی از ماموریتشان و مقاومتشان کم نمیکرد، تا اینکه روزها سپری شد.
فایده سنگرهای حفره روباه در کاهش تلفات
روزهای 7 و 8 فروردین که از ساعت 10 صبح پاسگاه فرمانده گردان زیر گلوله توپ قرار گرفت. برای پدافند غیر عامل و پدافند نیروهای داخلی ضد چریک، در پاسگاه گردان برای هر نفری 2 الی3 سنگر حفره روباه ایجاد کرده بودیم. آنچه توانست، پاسگاه فرمانده گردان و گروهانها را که بر اثر عقب نشینی، اطراف پاسگاه گردان جمع شده بودند حفظشان کند، همین سنگرهای حفره روباه بود. من احساس میکردم، اگر گلوله توپ در 5 متری من بخورد سالم هستم، فقط نگرانی من از اصابت گلوله در داخل این حفره روباه بود. واقعاً احتمال این هم بود، به علت اینکه حجم آتش بسیار زیادی شاید حدود 3 الی 4 ساعت دشمن روی آن پاسگاه گردان اجراکرد. اگر گلوله توپ در 5 متری ما میخورد یا 5 متری آن حفره روباه، خدا را شکر میکردیم که فعلا سالم هستیم و میتوانیم ماموریت را ادامه بدهیم.
تا اینکه دستور تشکیل خط پدافندی جدید در منطقهای که پیش بینی کرده بودند، صادر شد. یگانهای دیگری را آوردند، تیپ های دیگر لشکر 28 هم به منطقه آمدند، یگانهای تیپ 2 لشکر 77 هم آمدند، خطوط پدافندی را تشکیل دادند.
خاطره روز 13 فروردین 1365
روز 13 فروردین که یگان را به عقب کشیده بودیم، بهخاطر دارم، ظهر سیزده به در بود، معاون گردان سروان غندالی از مرخصی برگشته بودند، فرمانده گردان جناب سروان امیری به مرخصی رفته بود، من و جناب سروان غندالی با یک کمپوت گیلاس و یک کاسه ماست و مقداری کنگر که دوستان سربازمان از محیط اطراف گردان چیده بودند، ناهار سیزده بدر را صرف کردیم.
مشاهده موضع آتشبار ستوان سید عبدالرحیم موسوی
حد منطقهای که ما در اختیار داشتیم، پایین ارتفاع شیخ گزنشین و در سمت دره میانه بود، که اینجا هم خط حد منطقه پدافندی ارتش بود، بعد از آن هم منطقه پدافندی قرار داشت که یگانهای سپاه مستقر بودند. ما در عملیات والفجر9 آتش پشتیبانی معمول خودمان را داشتیم، کلاً چهار گردان توپخانه برای عملیات والفجر9 پشتیبانی آتش پیش بینی کرده بودند، 2 گردان از آتشبارهای گردان سپاه و دو گردان هم از گروه توپخانهای ارتش، پشتیبانی آتش را به عهده داشتند. لذا پشتیبانی آتش در آن زمان در اختیار خود ارتش بود، درخواستهایی که میکردیم به موقع جواب میدادند. زمانی که ما به عقب برگشتیم مواضع توپهای آن آتشبار را دیدم، گفتم این توپها حتماً لولههایشان منهدم شدهاند، از بس که آتش باری کرده بودند. بعد ما متوجه شدیم این موضع آتشبار ستوان سید عبدالرحیم موسوی بود آن زمان به سید رحیم در منطقه معروف بود. عقب نشینی آن آتشبار و یگانهای پیاده همزمان با هم انجام شد.
روز سوم فروردین و هوا تقریباً گرگ میش بود متوجه شدم، در ارتفاعات سمت چپ ما سر و صدای عجیبی میآمد، به آن ارتفاعات نزدیک شدم، میدانستم جلو درگیری است، (منطقه عمومیدره میانه بود سمت راست شیخ گزنشین) وقتی جلوتر رفتم تا ببینم، موضوع از چه قرار است، دیدیم یک پایگاه خودی اشغال شده است، تعدادی از سربازهای ما را که در مواضع مانده و استقامت کرده بودند، توسط نیروهای عراقی به اسارت گرفته شده بودند. نیروهای عراقی ناجوانمردانه دور سربازهای ما حلقه زده بودند و رقص و پایکوبی و هلهله و شادی میکردند. صدای نالههای سربازان که میآمد مشخص بود، توسط سربازان عراقی مورد ضرب و شتم قرار گرفتهاند. من فقط یک نفر بیسیمچی همراهم بود، یکی از فرمانده گروهانهایم به نام ستوان بهزاد بزرگانی با بیسیم با من تماس گرفت، گفت: سید من مجروح شدم، گفتم: چه شده؟ نتوانست پشت بیسیم به من بگوید. گفت، اگر میتوانی من را جابجا کن و نگذار اینجا بمانم؛ چون بچهها و سربازهای خودمم هیچ کدام اینجا نیستند. من به سرباز بیسیمچی همراهم گفتم: برویم یک برانکارد از پاسگاه بیاوریم تا ببینیم چطور میتوانیم کمک کنیم، ما همین طور میرفتیم دیدیم یک آمبولانس کا ام به سمت عقب در حرکت است، در همان زمان من دنبال برقراری ارتباط بیسیمی با ستوان بزرگانی بودم، آن صحنهها را در بالا دیدیم، هرچقدر هم که جستجو کردم نتوانستم ستوان بزرگانی را پیدا کنم، بعداً متوجه شدم که با همان آمبولانس کا ام ایشان را تخلیه کردهاند. ایشان قد بلندی داشت و گلوله آر پی جی از وسط پاهایش رد شده و سوزانده بود، و اصلاً قادر به حرکت کردن نبود. مسیر هم طولانی بود، که بحمدا. . . آن آمبولانس او را تخلیه کرده بود. وضعیت بسیارپیچیدهای بود، درچنین شرایطی تصمیمگیری مشکل بود.
گروهانهای سوم و یکم گردان
گروهانهای در خط ما، گروهان سوم فرمانده گروهانش آن زمان ستوان حسن سیفی و گروهان یکم ما ستوان کاظم بود. اینها به علت اینکه ماندند و مقاومت کردند، تلفات زیادی داشتند، ارتفاعات مشرف را درآنجا داشتند، یعنی هم با تیرهای مستقیم و هم با ترکشهای خمپاره و توپ نیروهای ما مورداصابت قرار گرفته بودند. آمار تلفات ما بسیار بالا بود، بهطوری که گروهان سوم ما بر اثر تلفات پرسنلی، حدود 30 درصد استعداد پرسنلی اش مانده بود. با تخلیه مجروحین کسورات پرسنلی 70 درصد، شده بود. تا بعد، بقیه نفرات این گروهانها که از بیمارستانها و یا مرخصیهایی از قبل برای عید نوروز رفته بودند برمیگشتند، نمیتوانستند یگان خود را پیدا کنند، یگانشان کجا هست یا به کجا خود را معرفی کنند. در همان پادگان مریوان و در بنهها سرگردان بودند، تا اینکه در جایی یگان مستقر شود.
وضعیت ارتباط
ما از نظر ارتباطی مشکلی نداشتیم، عناصر مخابراتی ما همزمان پای کاربود. البته ارتباط فقط ارتباط بیسیمی بود، زیرا ارتباط باسیم در همان لحظات اولیه از دست رفته بود، ولی ارتباط بیسیم ما علیرغم اینکه منطقه کوهستانی بود، مشکلاتی را برای ارتباط دارد، ولیکن ما مشکل آنچنانی برای سیستم ارتباطی اف ام (بیسیمی) نداشتیم.
پشتیبانی آمادی و هوایی
ما مشکل سوخت را نداشتیم، ولی به شدت مشکل تدارک آماد طبقه 5 و غذا داشتیم. چرا که مناطق بنه یگانها هم دستخوش تغییرات و جابجاییها شده بودند، یگانهایی که در منطقه آمادی بودند، آنها هم دست خوش تغییرات و جابجایی بودند. مناطق عقبهها تغییر کرده بود، به طوری که با بمبارانهایشان علاوه بر هواپیماهای شکاری در همان پاسگاه با هواپیماهای سسنا یا همین هواپیماهای ملخدار بمب ها را میانداختند.
پدافند در منطقه فعال بود. نیروی هوایی دشمن در آنجا فعال بود. ما پشتیبانی هوایی خودی را در آن منطقه شاهد نبودیم، در منطقه گردان ما که وجود نداشت، البته در پاسگاه گردان داشتیم، افسرانی که برای پشتیبانی آتش میآمدند، پا به پای یگانهای پیاده اجرای ماموریت میکردند.
هوانیروز هم در منطقه حضور داشتند، هلیکوپترهای کبری هم حاضر بود، پشتیبانی هوایی هم به صورت محدود داشتند.
خاطره دیگر
خاطرهای رابیان کنم.وقتی به دنبال ستوان برزگانی رفته بودیم درآن وضعیت، من یک لحظه دیدم، یک سیاهی به سمت ما میآید.گفتم اگر این سرباز عراقی است اگر هم بخواهد بیاید، ما دو نفر هستیم، ولی یک اسلحه داشتیم، من و بی سیم چی گفتیم: چهکار کنیم،گفتم: به جلو برویم شاید از سربازهای خودمان باشد و راه گُم کرده، جلو رفتیم، متوجه شدیم، طرف یک افسر است، باز هم جلوتر رفتم، دیدم یکی از دوستان خودمان آقای محمود ضمیری است. ستوان ضمیری ظاهراً بر اثر گلولههای منفجر شده دچار موج گرفتگی و گیج شده بود. مسیر خودی و غیر خودی را تشخیص نمیداد، گاهی به سمت عقب و گاهی به سمت دشمن میرفت، قدرت تشخیص را از دست داده بود. به همین حالت موج گرفتگی زمین میخورد، یک حالت بسیار عجیبی داشت، جمعی لشکر 77 بود. دیگر ما به جای آقای بزرگانی که مجروح شده بود، ایشان را به سمت عقب برگرداندیم.
خاطره از فرمانده لشکر 77
خاطرهای در مورد فرمانده لشکر 77 و وضعیت منطقه را بیان کنم؛ ما در پاسگاه فرماندهی گردان مستقر بودیم که سرهنگ صالحی فرمانده لشکر 77، جانشین فرمانده لشکر و عناصر ستادش به پاسگاه ما آمدند. 24تا 48 ساعت آنجا مستقر شدند، وقتی فرمانده لشکر 77 وارد پاسگاه فرماندهی گردان شد، ما احساس کردیم که وی 48 ساعته نخوابیده، سپس ما او را همینطور لباس پوشیده به درون سنگر بردیم، سازبرگ و اسلحه ژ3 خودش را دستش گرفته بود. به هر حال این روحیه را به یگانهای خودش انتقال میداد. گفتیم که یک 10 دقیقهای دراز بکشد. همان زمان، ساعت 2 شب از مخابرات زنگ زدند، گفتند فرمانده نیرو میخواهد با فرمانده لشکر صحبت کند، ما در جواب گفتیم معطل کند تا سرهنگ صالحی 10 دقیقه را استراحت کند. به هر حال باز مقررات اجازه نداد. باز گفتند بالاخره فرمانده یگان است، لشکر باید پاسخگو باشد، بیدارش کردند، خواب، استراحت، غذا و … مفهومی نداشت، همان زمان ایشان از پاسگاه فرمانده گردان رفتند.
انتهای مطلب