چهره به چهره دریا-7
زندگینامه و خاطرات دریادار کوروش بایندر

خلاصه مردم خیلی هورا کشیدند و تشویق کردند، بعد ازاینکه دکتر مصدق سخنرانی کرد، به‌تدریج متفرق شدیم و رفتیم؛ همان زمان ‌هم رادیو اعلام کرد به دکتر مصدق دوباره حکم نخست‌وزیری داده‌اند. این برای مردم و جنبش ملی کردن نفت یک پیروزی بود. بعد از روز سی تیر شهدای آن روز را بردند و تشییع کردند. یک عده را هم که به مردم تیراندازی کرده بودند گرفتند و محاکماتی انجام شد. بخشی از این تیراندازی‌ها توسط شهربانی و یک دسته از نظامیان‌ طرفدار قوام‌السلطنه و به دستور او صادرشده بود. اصلاً ارتشی‌ها دودسته، ارتشی‌های طرفدار مصدق و ارتشی‌های طرفدار شاه، بودند. البته یک گروه دیگر هم آن دوره در میان ارتش به وجود آمدند؛ به این نظامیان افسران ناسیونالیست نهضت ملی می‌گفتند. توده‌ای‌های ارتش را کسی نمی‌شناخت، توده‌ای‌ها مخفی بودند ولی آن زمان در جامعه آشکارا فعالیت می‌کردند.

در دوران دکتر مصدق، افشار توس که رئیس شهربانی بود، کشته شد. او یکی از مصدقی‌ترین افسران بود که به‌عنوان رئیس شهربانی منصوب ‌شده بود. سرهنگ ممتاز فرمانده یک تیپ و سرهنگ شیانی فرمانده تیپ دیگر بود. تهران دو یا سه تیپ بیشتر نداشت؛ یکی دو تا تیپ زرهی و یکی دوتا تیپ پیاده داشت. در حقیقت لشکرها را مصدق از لشکری انداخته بود. گارد جاویدان شاه کاملاً شاه‌دوست بودند. یک دسته هم کاملاً مصدقی بودند ولی کسی در خود ارتش نمی‌گفت من مصدقی‌ام یا من شاه‌دوستم، ارتشی‌ها از اول محافظه‌کار بودند. البته گرایش همه پیدا بود. توی خانواده ما، پسرعموها در جریان نهضت ملی باهم اختلاف پیدا کردند، یعنی حتی روابط به شکلی شده بود که بعضی‌هایشان خانه همدیگر هم نمی‌رفتند.

30 تیر که گذشت، یک سال در تهران بودیم. پدر، رئیس دایره آموزش ستاد ارتش بود؛ در حقیقت یک سری از پزشک‌های متخصص ارتش را ایشان به خارج فرستاد که تخصص گرفتند. بعداً هر موقع مریض می‌شدیم، حتی وقتی در نیروی دریایی بودم، این‌ها به من خیلی محبت می‌کردند. می‌گفتند بابای تو ما را به فرانسه فرستاد و باعث شد در خارج درس خواندیم. یکی متخصص گوش و حلق و بینی و یکی متخصص قلب و خلاصه هرکدام تخصصی گرفتند. پدرم بین پزشک‌ها زیر نظر دانشگاه تهران کنکوری گذاشت. کسانی که زبانشان خوب بود و از آن کنکور گذشتند را به فرانسه فرستاد. در آن دوره همه پزشکان متخصص‌ ارتش، به این شکل تخصص گرفتند؛ این‌ها بعداً به دانشگاه‌ها و مراکز علمی هم خیلی خدمت کردند. واقعاً پارتی‌بازی نکردند. پدرم در این مورد خیلی سخت‌گیر بود و  آرمانی فکر می‌کرد.  اصلاً اهل این حرف‌ها نبود که شخصی را به خاطر رابطه، به یک آدم لایق ترجیح دهد.

بعد از تابستان و باز شدن مدارس به دبیرستان خاقانی نزدیک باستیون[1] می‌رفتیم. آن زمان در خیابان سپه، امام خمینی فعلی، روبه‌روی ثبت‌احوال یک قلعه بود که به آن باستیون می‌گفتند. باستیون به زبان فرانسه یعنی قلعه، آنجا اردوگاه ارتش بود. حالا فروشگاه اتکاست. روبه‌روی این قلعه، آن‌سوی خیابان یعنی سمت غرب باستیون، مدرسه خاقانی بود. روز نهم اسفند شنیدیم که دربار شلوغ شده است. تمام مدرسه تعطیل شد. دسته‌جمعی به‌طرف خیابان پاستور رفتیم. فاصلۀ زیادی نداشت، پیاده درست 10 دقیقه تا دبیرستان راه بود.

پیاده آمدیم و دیدیم جمعیت جلوی قصر شاه ایستاده‌اند. یک دسته داد می‌زدند: «زنده‌باد اعلا حضرت همایونی، شاهنشاه.» ما هم در یک دسته داد می‌زدیم: «هم شاه، هم مصدق» متوجه شدیم بعد از سی‌ام تیر دوباره بین مصدق و شاه دعوا و مرافعه‌ای ایجادشده است. اختلافاتی وجود داشت، مثل این‌که دکتر مصدق به شاه گفته بود چون خانواده‌ات از کشور رفته‌اند تو هم یک مدتی برو خارج؛ اشرف را هم تبعید کرده بودند. همین‌جور می‌گفتیم: هم شاه، هم مصدق، یک دسته هم می‌گفتند: جاوید شاه. کمی گذشت، دیدیم که یک دسته به‌طرف کاخ شمالی، سمت خانه مصدق رفتند. چون طرفدار مصدق بودیم، شروع کردیم دنبال آن‌ها رفتن تا ببینیم قضیه چیست و چه می‌گذرد.

تقریباً می‌توانم بگویم همه دانشجوها و دانش‌آموزها، شعار: «هم شاه، هم مصدق» را می‌دادند. دسته‌ای هم بودند که به شاه فحش می‌دادند. همین‌جور که آرام‌آرام بالا رفتیم، دیدیم که یک دار و دسته‌ای متفاوت از بقیه هم در حاشیه این دو گروه حضور دارند، یعنی نه طرفدار شاه‌اند و نه مصدق. احتمالاً آمده بودند ببینند چه خبر است. آن‌ها برای خودشان یک گروهی بودند. من و برادرم با یک دار و دسته‌ای از دوستانمان روبه‌روی همان بالکن ایستاده بودیم. ناگهان دیدیم یک سری ارتشی با ماشینی رسیدند. تا پیاده شدند شروع کردند با لگد به در خانه مصدق کوبیدن. می‌خواستند در خانه مصدق را بشکنند. سرهنگ عزیز رحیمی[2] و شعبان بی‌مخ[3] هم توی آن ماشین بودند. شعبان بی‌مخ را خیلی خوب می‌شناختیم، به دلیل این‌که هر جا شلوغ‌پلوغ بود سروکله‌اش پیدا می‌شد. قبلاً او را دیده بودم. وقتی مصدق از شورای امنیت و لاهه به ایران برگشت، تقریباً همه تهران بدون استثنا به پیشوازش رفتند. شعبان بی‌مخ هم به پیشواز مصدق آمده بود، روی یک جیپ نشسته بود و داد می‌زد: «مصدق پدر ماست، این مرد مبارز پدر و تاج سر ماست.»

اوایل در دوره نهضت ملی شدن نفت، به‌خصوص دوره‌ای که مصدق به شورای امنیت و دادگاه لاهه رفت و پیروز برگشت، همه یکپارچه طرفدار مصدق بودند ولی بعداً که بین شاه و مصدق اختلافاتی به وجود آمد عدۀ زیادی ازجمله شعبان بی‌مخ مخالف او شدند. البته شعبان بی‌مخ مخالف توده‌ای‌ها هم بود. یک‌بار در چهارراه حسن‌آباد او را در حال غارت یکی از ساختمان‌های حزب توده دیده بودم. دوباره آن روز هم برای تماشا از مدرسه تا نزدیک چهارراه حسن‌آباد رفته بودم. با چشم خودم دیدم که باستیون بین چهارراه حسن‌آباد و چهارراه پهلوی را غارت کرد. دیدم صندلی‌ها را از بالای ساختمان به خیابان پرت می‌کند. چماقی به دست گرفته بود، لات‌های دور و برش هم ایستاده بودند و شعار می‌دادند.

خلاصه درحالی‌که به در خانۀ مصدق می‌کوبیدند، از بالای خانه تیر هوایی شلیک کردند. به‌محض شلیک تیر هوایی، این‌ها عقب‌نشینی کردند. چون نمی‌دانستیم چه کسی را می‌خواهند بزنند، ما هم به حالت فرار دویدیم. یک سری تیراندازی کردند. صدای تق‌تق شلیک گلوله توی خیابان پیچید. گلوله به بعضی‌ها خورد و زخمی شدند. اصولاً از آن روز توی دبیرستان و جامعه دودستگی شدیدی ایجاد شد. یعنی از فردا که به دبیرستان رفتیم، دیدیم یک دسته به شاه و یک دسته هم به مصدق فحش می‌دهند. درحالی‌که این‌ها جزو گروهی بودند که می‌گفتند هم شاه هم مصدق.

من و برادرم تحت تأثیر پدر، طرفدار مصدق بودیم. به این دلیل و چون می‌خواست درجه بگیرد پدرم را به شیراز منتقل کردند. پدرم معاون لشکر شیراز شد. دوباره تابستان از تهران کوچ کردیم و به شیراز رفتیم. پدر آن دوره طرفدار ناسیونالیست‌های مصدقی بود. یعنی هنوز به او اعتماد داشتند. ما هم در آن تابستان ‌همراه پدر به شیراز رفتیم. مدرسه‌ها هم تعطیل بود. بااینکه شیراز بودیم ولی سرمان بوی قورمه‌سبزی می‌داد. گوش می‌کردیم ببینیم چه خبر شده است. اختلاف بین‌ شاه و مصدق را دوست نداشتیم. در حقیقت ما از آن زمان دیگر شاه‌دوست افراطی نبودیم؛ طرفدار نهضت ملی بودیم. البته باوجود کم سن بودن اصلاً توی حزب یا جناحی نبودیم. بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332 هم یادم هست این‌قدر کوچک بودیم که وقتی داشتند تظاهرکننده‌های مصدقی را می‌گرفتند، اصلاً ما را به‌حساب نیاوردند؛ یعنی این‌قدر کوچک بودیم فکر کردند رهگذریم، درحالی‌که ما هم جزو این‌ها بودیم و شعار می‌دادیم و داد می‌زدیم: «زنده‌باد مصدق…» ولی اصلاً ما را نگرفتند، سربازهای حکومت‌نظامی بی‌اعتنا از کنارمان رد شدند. یک روزنامه «راه مصدق» متعلق به نهضت مقاومت ملی توی جیبمان بود، توی یک باغ انداختیم که چیزی از ما نگیرند ولی اصلاً کسی کاری به ما نداشت؛ این‌قدر کم سن بودیم که فکر نمی‌کردند جزو افرادی باشیم که شلوغ کرده‌اند.

در این مقطع هنوز کاشانی نیامده بود. کاشانی در حقیقت به‌تدریج بعد از نهم اسفند، شروع به انتقاد از بقایی‌ها کرد. اشتباه دکتر مصدق باز گذاشتن دست حزب توده بود. باز شدن دست حزب توده موجب شد مذهبیان و روحانیت از حزب توده بترسند. رهبر حزب توده مخفی بود ولی این‌ها دو سه تا روزنامه ازجمله «به‌سوی آینده» داشتند. در مقابل روزنامه «شاهد» متعلق به بقایی و روزنامه «نیروی سوم» متعلق به خلیل ملکی[4] بود. ملکی از حزب زحمت‌کشان بقایی جداشده و روزنامه «نیروی سوم» را داشت؛ با حزب توده خیلی مخالفت می‌کرد. به دلیل این‌که ما ارتشی و مصدقی بودیم، از بچگی با حزب توده بسیار مخالف بودیم. در ابتدا بیشتر طرفدار حزب زحمت‌کشان بقایی یا حزب ایران بودیم. این‌ها با حزب توده مخالف بودند. حزب توده سازمان‌های بسیاری داشت و خیلی تظاهرات می‌کرد. بچه‌های توده‌ای دبیرستان به خانۀ صلح می‌رفتند و شعار تشکیل جبهۀ متحد ضد امپریالیست می‌دادند؛ قصدشان‌ این بود که بچه‌های مصدقی را به سمت خودشان بکشند. تشکیلات ایدئولوژیک منسجمی داشتند و می‌توانستند آن‌ها را جذب بکنند، به همین دلیل این شعارها را می‌دادند.

تمام آدم‌هایی که مصدقی بودند می‌گفتند اصلاً دنبال این‌ها نروید؛ «نیروی سوم» و حزب ایران خیلی با حزب توده مخالف بود. کم‌کم تظاهرت این‌ها موجب شد که مذهبیان شروع به مخالفت با مصدق کنند. اعتقاد داشتند توده‌ای‌ها خطرناک و بی‌خدا هستند، اصلاً خدا را قبول ندارند. درنتیجه فکر می‌کردند که باید از این‌ها کاملاً ترسید. ‌الان که تاریخ را درست ورق می‌زنیم و درست می‌خوانیم، واقعاً می‌فهمیم که شاید یکی از اشتباهات نهضت ملی این بود که دست حزب توده را خیلی باز گذاشت؛ این موجب شد که آمریکا به انگلیس نزدیک بشود. آن موقع آمریکا در بحبوحه جنگ سرد بود و شدیداً به تمایلات کمونیستی شک و تردید داشت. روس‌ها به آمریکایی‌ها و آمریکایی‌ها به روس‌ها اعتماد نداشتند. انگلیسی‌ها هم قصدشان این بود که نهضت ملی شکست بخورد و دوباره نفت را صاحب شوند.

همسالان من فعال یا عضو حزبی نبودند. در حقیقت سمپات نهضت ملی بودیم؛ فکر می‌کردیم که داریم با انگلستان مبارزه می‌کنیم و نفت را ملی کرده‌ایم. یک عده‌ای هم عضو حزب توده بودند. هرروز می‌دیدیم در دبیرستان‌ها، مثل دانشگاه دورهم جمع می‌شوند. یک عده توده‌ای، یک عده مصدقی و یک عده هم طرفدار شاه بودند. اوایل مصدقی‌ها و طرفداران شاه، باهم یکی بودند، یعنی هنوز اختلافات شروع نشده بود. کسی به شاه یا به دربار کاری نداشت. این موضوع از نهم اسفند سال 1331 کم‌کم شدت گرفت. حتی روز نهم اسفند عده‌ای شعار می‌دادند: «هم شاه، هم مصدق» ولی از سه، چهار روز بعد دیگر این دو گرایش از هم جدا شدند.

1- bastion

1- سرهنگ عزیز امیر رحیمی بعد از کودتا کاملاً خود را در اختیار حکومت زاهدی قرار داد ولی شغلی که درخور خویش می‌دانست به او تفویض نشد. او باکمال بی‌پروایی علیه شاه اعلامیه منتشر می‌کرد. (دکتر مصدق بر مسند حکومت، ناصر نجمی، ص 278 و 279. تهران نشر پیکان، 1377)

2- شعبان جعفری ملقب به شعبان بی‌مخ از گردنکشان و اوباش طرفدار رژیم پهلوی بود که با نوچه‌ها و لات‌های طرفدارانش در هر درگیری به طرفداری از شاه وارد ماجرا می‌شد و اوضاع را به نفع رژیم تغییر می‌داد. بعد از انقلاب به خارج کشور گریخت و کتاب خاطراتش را به چاپ رساند.

1- خلیل ملکی متولد ۱۲۸۰ در تبریز درگذشته به تاریخ ۱۳۴۸ در تهران، سیاست‌مدار معاصر ایرانی، عضو گروه ۵۳ نفر و از رهبران حزب توده بود که بعدها از حزب توده منشعب شد. همچنین او از افراد تشکیل‌دهنده جبهۀ ملی اول بود. او در ملی شدن نفت فعالیت داشت و در این دوران رهبری حزب نیروی سوم را بر عهده داشت. او علی‌رغم داشتن اختلاف عقیده با دکتر مصدق تا پایان کار وی در بسیاری مسائل، در شمار یاران نزدیک وی ماند اما پس از کودتای ۲۸ مرداد طی بیانیه‌ای این واقعه را تنها تغییر دولت خواند.

انتهای مطلب

منبع: چهره به چهره دریا، آقامیرزایی،محمد علی، 1400، ایران سبز

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده