عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (25)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

 

آتشبار دوم گردان 358 توپخانه 155 م.م لشکر 28 در عملیات والفجر9

سرلشکر دکتر سید عبدالرحیم موسوی فرمانده وقت آتشبار دوم  گردان 358 توپخانه لشکری لشکر 28 سنندج

 

روزهای قبل از عملیات والفجر9

قبل از عملیات والفجر9 یگان‌های تیپ قدس گیلان سمت راست ما روی ارتفاعات هلوان آمده بودند. به گویش محلی هزار قله می‌گفتند. این‌ یگان‌ها جزء به‌ جزء آمدند و رفتند روی این ارتفاعات مستقر شدند. هیچ‌گونه عملیات رزمی هم صورت نگرفت؛ یعنی به صورت یکی دو  ماشین می‌آمدند و روی آن ارتفاعات مستقر می‌شدند. هیچ زدوخوردی هم در ارتفاعاتی که به نظر می‌رسید خالی بود صورت نگرفت، اصلاً یعنی نیرویی از نیروهای عراقی روی آن ارتفاعات مستقر نبود. ما خیلی تعجب کردیم؛ چون درست در منطقه ما بود.

یک روز صبح دیدیم رادیو مارش می‌زند، گفتیم چه شده؟ کجا عملیات شده؟ دیدم می‌گویند: در ارتفاعات هلوان. ارتفاعات هلوان که جلوی ما است. اصلاً اتفاقی نیفتاده؟!  یک ظاهر عملیاتی و پوشش تبلیغاتی بود. سمت راست تقریباً شمال غرب مواضع ما می‌شد، در شمال غرب منطقه و جلوی ما، در واقع آنجا مستقر بودند.

اولاً من چون فرمانده آتش‌بار بودم، طبیعی است، از خیلی چیزها اصلاً مطلع نبودم و نیستم، الآن هم هنوز مطلع نیستم. اما درست یک روز که ما در چم قزلچه بودیم، یک پلی به نام شهید میرزا بیگی آنجا بود. در سمت راست، جلوی ما روستای شیخ لطیف بود. آن‌طرف در کنار رودخانه قزلچه هم روستایی نبود؛ ولی از آنجا به روستای چاله خزینه راه داشت. چون با این بارزانی‌ها گاهی رفت‌وآمد داشتیم، آن مسیرها را بلد بودم. وگرنه آن‌طرف رودخانه، خیلی کار نداشتیم. نیروی پیاده‌ای از ما آنجا مستقر نبود.

ما در جناح راست لشکر 28بودیم.خبری هم نبود.چون آنجا یک منطقه‌ای دردست کردهای‌بارزانی بود. آن کاک درویش‌ها آنجا مستقر بودند، و منطقه جولان آنها بود. اصلاً منطقه درگیر یگان پیاده نبود، اما چرا از شیخ لطیف به جلوتر، به سمت چپ گردان 112 لشکر، جناب سروان اوج فرمانده‌اش بود. من یادم است آنها جلو بودند. تیپ 3 لشکر 28 جلو آنجا قرار داشت. روبروی ما هم  ارتفاعات میشولان قرار داشت. آن زمان تپه مادر می­گفتند، پشت میشولان هم ارتفاعات مبرا و ممی‌خالان بود و بیشتر به سمت چپ می‌رفتیم. بلندترین ارتفاع آن منطقه ارتفاع کانی‌سر بود. روی نقشه کانی‌سر نوشته ‌شده است، خود محلی‌ها کاناسر می‌گفتند. پشت سر ماهم ارتفاعات لری بود، که در پیشرفتگی شیلر قرار دارد.

شما از شیلر به سمت بانه ، عباس‌آباد، احمدآباد و اشتر آباد و سپس به دشت لاله حمره می‌رسید، که پل شیلر آنجاست. بعد از این پل، یک ارتفاع بلندی جلوی‌تان قرار دارد. اگر این ارتفاعات را به سمت بالا بروید ارتفاعات لری قرار دارد، از سمت راست ارتفاعات لری مستقیم به سمت جلو بروید، به ارتفاعات هلوان و هزار قله می‌رسید.

 

استقرارنیروهای بسیجی در محل تخلیه بمب هواپیماهای عراقی

یک روز دیدم واحدهای خیلی سنگین با تعداد خیلی زیادی از نیروهای بسیجی آن‌طرف رودخانه قزلچه روبروی ما مستقر شده‌اند. آنجا منطقه تخلیه بمب‌های هواپیماهای عراقی بود. در تاکتیک­های هوایی، مناطقی برای خلبان‌های جنگنده بمب‌افکن وجود دارد که اگر به هر دلیل نتوانند جایی را بمباران کنند، مثلاً با پدافند مواجه شوند، یا هواپیمایی دنبالشان کند، یا هدفی پیدا نکنند، نمی‌توانند با هواپیمایی که بمب حمل می‌کند دوباره روی باند بنشینند. مناطقی را برای خودشان مشخص می‌کنند، بمب‌هایشان را در آن منطقه رها می‌کنند.

این منطقه‌ای که نیروهای بسیجی مستقر شدند، از آن نوع مناطق بود.ما که همیشه این‌طرف رودخانه مستقر بودیم،می‌دیدیم هواپیما­های عراقی وارد خاک ایران می‌شدند و سپس برمی‌گشتند، وقتی به آن منطقه می‌رسیدند، خلبانان عراقی که می‌خواستند وارد مرز خودشان شوند، آنجا که می‌رسیدند بمب‌ها را رها می‌کردند. ما دیدیم همه بسیجی‌ها در محل رها کردن چادر زده اند، من با یکی از بچه‌ها  به آن‌طرف رودخانه رفتیم و گفتیم برای چه اینجا آمده‌اید؟ گفتند برای عملیات آمدیم، گفتیم:اینجا مستقر نشوید، اینجا منطقه‌ای است که هواپیماهای عراقی  بمب‌هایی را که نزده‌اند، رها می‌کنند، اصلاً کاری نداریم هدف‌دارند یا ندارند، ولی اولین هواپیمایی که به داخل خاک ایران بیاید و برگردد می‌آید، اینجا را می‌زند، اینجا مستقر نشوید، به آن‌طرف بروید. ما هرچقدر به این بزرگواران گفتیم:آقا، به خدا ما الان یک سال است که این‌طرف رودخانه هستیم، تا حالا 20 بار، در این محل هواپیماهای عراقی بمب ریخته اند و رفته اند. در این کوه­ها و تپه­های خالی می‌زنند و می‌روند، حرف ما را گوش نکردند. کمی متلک هم به ما گفتند: شما مثلاً می‌ترسید و فلان و ما برای شهادت آمدیم، و از این چیزها. دو سه روز بعد، دو سه فروند هواپیمای عراقی آمدند و همه بمب‌ها را رها کردند، در آنجا آتش، دود و انفجار رخ داد، ما دوباره سریع بلند شدیم و رفتیم ببینیم چه شده؟ به نظرم حسن محسنی آن روز با من بود، آن موقع جمعی گردان 310 بود، ، دیدم بنده­های خدا تعداد زیادی شهید و زخمی شده بودند. چون چادر هم زده بودند و جان پناهی هم نداشتند.

این حادثه در اسفند 64 بود،چون عملیات ‌همان موقع شروع شد، فرمانده آن یگان، بنده خدا پایش قطع‌ شده بود، روی برانکارد او را به عقب تخلیه می‌کردند، ما به آنجا رفتیم و محسنی به او می‌گفت: مثلاً چرا به اینجا آمدید، گفت کاری است که شده، دیگر چه‌کار می‌توان کرد. آن روز متوجه شدیم عملیاتی در پیش است. چون جای آتشبارمان خوب بود، برای عملیات نیاز به جابه­جایی نداشتیم. زمانی که می‌خواستند پوشش آتش بدهند، ما توانستیم آن مناطق را بپوشانیم.

 

تکلیف ما را در اجرای آتش مشخص کردند

زمان عملیات شد، به ما آماج‌ها را دادند. تکالیف ما را مشخص کردند که در آتش تهیه چه نقشی داریم (قبضه‌های 155 م. م کششی آتشبار دوم گردان 358). شب عملیات که شروع شد، آتش تهیه از طرف ما اجرا شد. شهید دهقان،  مسئول رکن سوم یا معاون گردان ما بود. این جناب سرهنگ موحدی الان بازنشسته شدند، ایشان هم به نظرم آن زمان آنجا بودند، جناب سرهنگ ملا‌ داوودی آن موقع، و داوودیان فعلی که آخرین شغلش در معاونت لجستیک یعنی معاون آماد­ نیروی زمینی بود، ایشان هم آنجا بود و امیر غیب‌الله ابراهیمی، ایشان هم حضور داشتند، فرمانده گردان ما به نظرم جناب سرگرد ملک زاده بودند. فرمانده توپخانه لشکری امیر پرویز صادقی بودند. اینها کسانی هستند که الآن به یادم دارم. آن موقع افسر تطبیق زیاد سراغ ما ­می­آمد، از لشکر 28 جناب سرهنگی به نام بندرچی که شمالی بودند، در سنندج ازدواج کرده و در لشکر 28 بود، سنندجی محسوب می‌شد.

 

انتخاب موضع آتشبار

خلاصه همان شب اول پیشروی خوبی انجام شده بود، صبح شهید دهقان سراغ ما آمد و گفت بیا برویم شناسایی، ما هم بلند شدیم و رفتیم، باران هم آمده بود  و زمین گِل وشُل شده بود، با تویوتا می‌خواستیم برویم، خیلی سخت رفتیم. خلاصه جلوتر یک شیاری بود که معروف به اورژانس تیپ 3بود؛ چون زمانی اورژانس تیپ 3 نزدیک گردان 112جناب سروان اوج  بود. اوج دقیقاً می‌داند، آنجا کجا است. من الآن اسم دقیقش را در ذهنم ندارم، خلاصه آنجا را انتخاب کردیم، خواستیم، آتش‌بار را به جلو بکشیم. سریع جابه­جا شدیم، البته می‌دانید که بر خلاف یگان  پیاده، یگان توپ­خانه بُنه ندارند، اصلاً یعنی هرجا می‌روند همه چیز را با خودشان می‌برند. من آن روز می‌خواستم با سرعت این کار را انجام دهم، می‌دانستم که این جابه­جایی مرتب ادامه خواهد داشت، مثلاً این یک ابداعی بود، چم قزلچه را به عنوان بُنه تعیین کردم، یک سری وسایل جائی که فقط می‌خواهد عملیات انجام بدهد، قرار دادم. آتش و عناصر آتش‌بار و مهمات را به آشپز خانه بردم، وسایل پشتیبانی و پارک موتوری و همه اینها را در آتش‌بار جا گذاشتم، در اورژانس تیپ 3 به نظرم یک شب یا یک روز تیراندازی کردیم.

 

پیشروی نیروهای ما به داخل ارتفاعات و در دید عراقی‌ها

دوباره همه یک خیز جلو تر رفته بودند، ارتفاعات میشولان را رد شده بودند، ارتفاعات ممی‌خالان را هم  در این‌طرف گرفته بودند. گفتند: آن طرف، نیروها روی کانی‌سر رفتند، وقتی روی کانی‌سر رفتند، ما باید شبانه جلو می‌رفتیم. چون درگیری و وضعیت طوری بود که یک خط پدافندی حساب شده‌ای وجود نداشت. چطور وقتی آب رها شود در چاله‌ها می‌رود، به نظرم می‌رسد استنباط آن موقع است، احساسم این بود که عراقی‌ها زرنگی کردند، هرچه ارتفاع سرکوب بود روی آنها  نشستند، رها نمی‌کنند، ولی ارتفاعات کوچک و شیار ها را همه رها کردند. ما در واقع در دل اینها رفته بودیم، ما به مکان­هایی رفته بودیم که روی ما دید و تیر داشتند.

نیروهای پیاده ما عموماً نیروهای بسیج بودند، من اگر اشتباه نکنم پشتیبان آتش تیپ 57 حضرت ابوالفضل بودم، آنها آنجا مستقر بودند، آنجا را هم جزء عملیات گرفتند، حساب کردند و همانجا ماندند. تیپ 57 حضرت ابوالفضل که من پشتیبان آتشش بودم، از ما آتش می‌خواستند که دیده‌بان هم برای آنها فرستاده بودیم. خلاصه انگار عراقی‌ها هرجایی را که دلشان می‌خواست رها کرده بودند. استنباط آن موقع من اینگونه بود که، رها  کرده بودند که نیروهای ما بروند و هر موقع که دلشان می‌خواهد جارو کنند. به همین دلیل یک خطی وجود نداشت که بروم پشت یگان پیاده مستقر شوم. به عنوان آتش توپخانه. یک ارتفاع این‌طرف‌ترعراقی‌ها هنوز روی آن مستقر بودند.

اینها می‌گفتند ما به کانی‌سر رفتیم و آن ‌را گرفتیم، بعداً صبح مشخص شد که کانی‌سر را نگرفتند، من باید از بین دو رشته ارتفاع که روی هر دو ارتفاع عراقی‌ها مستقر بودند، باید با آتشبار توپخانه می‌رفتم آنجا مستقر شوم، و اجرای آتش کنم. در حالی که سمت راستم تاًمین نداشت. به خاطر همین من شبانه آتشبار را حرکت دادم و رفتم.

به‌خاطر دارم، می‌خواستیم از این شیار که حدوداً 7 کیلومتر است، عبور کنیم،الآن اسمش یادم نیست. خودم با چند تا از درجه­دارها اینجا آمدیم تا شناسایی کنیم؛ چون این جاده را همان روز زده بودند، همان روز یکی از این بولدزر کوچک­ها آمده بود، بیلش را زمین گذاشته بود و رفته بود، تا 7 کیلومتر بعد از تیپ  57 ابوالفضل  به ما گفتند: به اینجا بیایید و ما آمدیم دیدیم از همه طرف دارند تیر اندازی می‌کنند، از چپ و راست و اصلاً معلوم نیست کِی خودی است و کِی دشمن،  همین جور همه تیراندازی می‌کنند؛ ولی به هر حال به ما گفتند شما باید بروید و ما باید می‌رفتیم. آتش پشتیبانی را فراهم کردیم و بالاخره از زیر همین آتش­ها ما با توپخانه از اینجا رد شدیم، البته کار درستی هم نیست.

ارتفاعات کانی‌سر را در فاصله 3-4-5 کیلومتری قشنگ می‌دیدم، ولی پشت سرمان را دیگر نمی‌دیدم، و در شیاری قرار گرفته بودیم، رفتیم و مستقر شدیم و شروع کردیم  روی ارتفاعات کانی سر به تیراندازی کردن، و آنجا مشخص شد که کانی سر تصرف نشده است؛ کانی سر را عراقی‌ها از دست نداده بودند، و این طرف هم موبرا را از دست نداده بودند، یک ارتفاعات سرکوب­تری هم وجود داشت، به نام سرسیر، آن هم از دست نرفته بود، اما ممی‌خالان و کوچه‌ها را همه را از دست داده بودند، بالای پشته بام نشسته بودند، ما را زیر نظر داشتند. به نظرم تا 48 ساعت نخوابیدیم، ولی آنجا بودیم.  یادم است من یک زیلو انداخته بودم، ولی زمین گِلی بود، نماز می‌خواندم. درجه داری داشتیم به نام بهشتی که اهل مشهد بود، خیلی شوخ بود و می‌گفت: حالا چه موقع نماز جماعت خواندن است. سربه سر هم می‌گذاشتیم و روی کانی سر تیراندازی می‌کردیم.

فردای آن روز دیدم که آتش توپخانه آنجا خیلی زیاد است. نیروی پیاده‌ای روی این ارتفاع از خودمان نمی‌دیدم که اینجا باشند، به نظرمان می‌رسید، پشت ارتفاع باید نیروهای تیپ 57 ابوالفضل حضور داشته باشند، ولی ما نمی‌دیدمشان؛ چون ما پشت ارتفاع بودیم و از آنجا به طرف کانی‌سر تیراندازی می‌کردیم.

 

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده