عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (26)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

 

پیاده‌سازی نفرات و مهمات دشمن توسط بالگردهای عراقی

به یاد‌دارم، آن بالا نیروهای عراقی با بالگرد مرتب روی کانی‌سر می‌آمدند، مهمات می‌رساندند و نفر پیاده می‌کردند. در ارتفاع پایین بالگرد را نگه می‌داشتند، از آن نفر پیاده می‌شد و تجهیزات پایین می‌ریخت. یک درجه‌داری داشتیم به نام پارسا‌نژاد، خداوند رحمتش کند، چند سال پیش فوت کرد. خیلی درجه‌دار قدیمی و از اهالی ‌همان سنندج بود. خیلی قوی بود، از آن توپچی‌های قرص بود. او به من گفت که ما اگر ماسوره زمانی بزنیم، این هلیکوپتر را می‌زنیم، ما گفتیم خب بزنید! 4-5 تا گلوله زمانی آماده کرده بودیم، زمانی که این بالگرد  روی کانی‌سر آمد، ما گلوله‌های زمانی را با هم زدیم و یک مرتبه دیدیم هلیکوپتری که داشت وسیله و نفر پیاده می‌کرد، رها شد و  به پشت ارتفاع رفت و سقوط کرد و همه اینها خوشحالی کردند، گفتند: ما هلیکوپتر را زدیم، من خودم متوجه نشده بودم چه شده بود. فردا یا پس فردای آن روز شنیدم، سپاه گفته روی کانی­سر یک بالگرد را با توپ زده­ایم. بعد بچه‌ها می‌گفتند که این همان است که ما زدیم، اصلاً با توپ بالگرد  را نمی­توان زد، ولی ما با ماسوره زمانی آن بالگرد را زدیم. بچه ها گفتند، شما برو و بگو که ما زدیم. گفتم، ما برویم بگویم چی، مثلا، بگویم ما زدیم، خوب بالاخره بالگرد باید می‌افتاد که افتاد. اینهم از داستان ارتفاع کانی‌سر.

 

تغییر موضع به عقب بنابه دستور

برای فردا یا پس فردای آن روزی که ما مستقر شده بودیم، همینجور ما برای خودمان با شدت تیراندازی می‌کردیم، یک مرتبه به من گفتند که ملا‌داوودی که در تطبیق آتش بود، آمده روی چانل بی‌سیم و با شما کار دارد، صدا زد، آن روزنامه  قدیمی‌را داری، منظورش دستور کار مخابراتی خودمان بود، چون ملاداوودی قبل از ملک­زاده فرمانده گردان ما بود، گفت آن را داری؟ من در جواب گفتم: بله، گفتند:  بیار و من آوردم، گفت: بگذار جلوی خودت، من هم همین کار را کردم. گفتند 324 را 315 کن مثلاً حالا عدد ها را یادم نیست، بعد از آن نگاه کردم، دیدم مفهومش این است که این موضع آتشبار را ترک و به اورژانس تیپ 3  عقب نشینی کنید. در حالی که ما در حال پیشروی بودیم، من گفتم نه، به نظرم روز چهارم یا پنجم عملیات بود، گفتم: شما اشتباه می‌کنید، گفت: نه درست است، 324 را متوجه شدی؟ گفتم بله. کدها را یادم نیست، ولی یادم است که سه تا کد بود، گفت: 312 را متوجه شدی؟ گفتم بله. گفت 112 مثلا 115 بعد من دیدم می‌گوید موضع فعلی را ترک و به اورژانس تیپ 3 بیشتر از 10الی 12 کیلومتر عقب نشینی کنید؛ چون ما باید 5 کیلومتر می‌آمدیم، تا به سر شیار برسیم، گفتم: نه شما اشتباه می‌کنید، احتمالاً روزنامه فلان اینا. . . گفت بابا عقب نشینی شده برگرد، هیچکس نیست، همه رفته‌اند!! گفتم یعنی چه همه رفته­اند؟ یکی را فرستادم آن‌ور را نگاه کند، آمدند گفتند، این تیپ 57 ابوالفضل که ما پشتیبان آتشش بودیم، از پشت این شیار همه عقب نشینی کرده­اند و بدون آتشبار رفته­اند، به من که آتشبار توپخانه­اش بودم، هیچ اطلاعی نداده بودند، جلوی ما هیچکس نبود، ما خط نگه دار شده بودیم، خودمان برای خودمان تیراندازی می‌کردیم. بلاتکلیف بودیم، چه­کار کنیم و چه‌کار نکنیم، دیده­بان ما گزارش می‌داد که نیروهای عراقی دارند می‌آیند تا تپه جلویی را بگیرند. من صدایشان را می‌شنوم، آمدند. روی ارتفاع کانی سر نشستند، از پایین به بالا دارند می­آیند، اگر آتش را قطع کنیم بدتر می‌شود، یک توپ را بستیم، گفتیم برو ، و با چهار قبضه توپ شروع به تیر اندازی کردیم. توپ که از 7 کیلومتر رد شد، توپ بعدی را بستیم و با این سه تا تیر اندازی می‌کردیم، تا تیر آخر ادامه دادیم، البته یک توپ ما هم به علت تیراندازی زیاد، عاید و دافعه‌اش کلاً عقب آمده بود و تیراندازی نمی‌کرد، همین­طورخوابیده بود. در واقع آن لحظه ما چهار قبضه توپ داشتیم. یکی یکی اینها را خارج کردیم و شبانه به اورژانس تیپ 3رفتیم. کم‌کم  وسایل‌ها را هم آوردیم.

 

جابجایی توپ معیوب با قبول خطرات آن

این توپی که عاید دافعه‌اش در آمده بود را نمی‌توانستیم به عقب بیاوریم؛ چون وقتی عاید دافعه توپ عقب می‌آید، در واقع پنج تن وزنش روی سهم می‌آید حتماً این  توپ را جرثقیل باید ببرد. خلاصه ما آتشبار را در موضع جدید مستقر کردیم، مجدداً شروع به تیراندازی کردیم. یاد این توپ افتادیم، درست مثل کسی که بچه‌اش را جا گذاشته باشد،باور کنید درست همین احساس را داشتم، انگار بچه‌ام را آنجا جا گذاشتم، نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم و مدام راه می‌رفتم. در آخر دیدم نمی‌توانم آرام باشم، بهشتی و دیودار درجه دارهایمان را صدا کردم، پارسانژاد را هم صدا کردم. گفتم: برویم آن گوشه با شما کار دارم، آن عقب جای تاریکی بود، گفتم: من تصمیم گرفته­ام این توپ را بیاورم، فقط یک راننده می‌خواهم. یکی از شما با من بیاید تا دستگاه اورال را بیاورد، اگر بگویید نمی‌آییم ناراحت نمی‌شوم؛ چون ماًموریت جنگی نیست، یک کار ریسکی، حیثیتی و ناموسی است. ولی اگر شما هم نیایید، خودم پشت ماشین می‌نشینم و می‌روم، ولی بدانید احتمال اسیر شدن وجود دارد، دیدید که آن ارتفاع را گرفته‌اند، احتمال اسیر شدن بیشتر از 90% است. دیده­بان هم برگشته، همه آمده‌اند و عراقی‌ها مواضع را گرفته‌اند.  چون توپخانه نمی‌تواند خط نگهدار باشد، آن دو تا قبضه توپمان که رفته بود، دیده­بان هم اصلاً به عقب رفته بود، فکر کنم جای دیگری رفت، سمت میشولان و آن طرف‌ها مستقر شد، که حالا آنهم ماجرایی دارد. این درجه‌دارمان بهشتی که همیشه شوخی می‌کرد، (به جای کلمه جناب سروان می‌گفت: جنابه سروان )،  جنابه سروان از کی تا حالا افسرها از  درجه دارها شجاع تر شده‌اند که تو می‌خواهی تنها بروی و توپ را بیاوری؟ یک اصطلاحی داشت، می‌گفت، خودم و خودت، با هم می‌رویم توپ را برمی‌داریم و می‌آوریم، بعد من گفتم 5-6 تا سرباز باید با خودمان ببریم، یادم هست، مثلا یکی کمال‌علی حیدری و محمد رضا محمدی و ابراهیم پور بودند، به نظرم یکیشان اصفهانی بود و 2-3 نفر دیگرشان تبریزی بودند، اینها را هم صدا کردم، گفتم بیایید و اینها آمدند و به آنها گفتم بله یک همچنین ماًموریتی است، می‌خواهیم برویم توپ را بیاوریم، احتمال دارد اسیر و حتی شهید شویم، اگر ناراضی هستید اعلام کنید، البته اینها را می‌شناختم، سربازهای خیلی شجاع و برای همه چیز همیشه داوطلب بودند، گفتند، نه هر جا شما بروید ما هم می‌آییم، گفتم پس سریع بروید اسلحه و خشاب بردارید و سوار ماشین شوید. بهشتی گفت: من می‌آیم، پارسا نژاد مردی متدین، مذهبی و اهل تسنن بود و در آتشبار معروف به ماموستا بود، در آتشبارهای دیگر گردان هم همه می‌گفتند ماموستا، خدارحمتش کند فوت کرده ‌است. ایشان گفت: دو تا پسر دارد یک پسرش به نام  امیر پارسانژاد که آن موقع یادم است قهرمان کاراته استان در سنندج بود، یک پسر به نام علی داشت، کر و لال و فلج بود، روی صندلی چرخ دار بود، خیلی هم به این  علی علاقه داشت. ماموستا گفت: من هم می‌آیم، گفتم: نه من یک راننده می‌خواستم، دیگر کسی نیاز نیست. گفت نه من باید با شما بیاییم، برای چی شما بروید، شما جوان هستید. او استخدامی 37 بود، من متولد 38 هستم.  ایشان سال 37  یک سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم استخدام ارتش شده بود، و ادامه داد اگر اتفاقی برایتان بیفتد، خودم را تا قیامت سرزنش می‌کنم، که جوان‌ها رفتند و شما که با تجربه بودی چرا نرفتی، واقعاً هم آدم کار بلدی بود، گفتم آهان پس علی چی!گفت علی بزرگ است، من می‌آیم. استوار دیودار هم که انباردار و اسلحه‌دار‌ بود گفت ما هم می­آییم، ما هم نمی‌دانستیم که توانایی رانندگی دارد، دست در جیبش کرد و گواهینامه پایه یکش را نشان داد، تا آن روز به کسی نگفته بود، گفت: من هم می‌توانم بیام، گفتم: شما هم بیایید. استوار عباسی درجه‌دار گردان پدافند جمعی آتش بار ما نبود، ماًمور به یگان ما شده بود، هرجا ما می‌رفتیم دنبال ما می‌آمد، جمعی گردان 329 از شهر اصفهان بود، عباسی هم آمد، دیدم خشاب بسته و تفنگ ژ- 3 را هم گرفته و می­گوید من هم می‌خواهم بیایم؛ گفتم شما برای پدافند هستید، بروید پشت توپ، گفت: نه اگر قرار است کاری را انجام دهیم، همه با هم انجام می‌دهیم، اگر شما بروید و اتفاقی بیافتد، من دیگر نمی‌توانم زندگی کنم. خیلی با هم در آن آتشبار اُخت  بودیم. داشتیم می‌رفتیم سوار ماشین شویم که دیدیم یک سربازی به بغل اورال چسبیده و می‌خواهد بالا برود، گفتیم: تو کی هستی؟ دیدیم ایرج ابراهیمی‌است، ایرج ابراهیمی یک سرباز قد کوتاه، اهل روستاهای اطراف سلماس بود و فارسی را هم خوب بلد نبودصحبت کند، مثلاً گاهی به سنگر ما می­آمد تا یک مطلبی را بگوید، کمی صحبت می‌کرد و می‌رفت، می‌گفتیم چه شد، بچه‌ها می‌گفتند این فارسی کم آورده و رفت تا دیلماج بیاورد، می‌رفت و کسی را با خودش می‌آورد، در این حد و ما احساسمان این بود که اصلاً متوجه نمی‌شود، صدایش هم بم بود، دیدم خشاب و تفنگ را برداشته و بغل اورال را گرفته و می‌خواهد بالا برود، ما به او مینی می‌گفتیم، و گفتم مینی تو کجا می‌آیی؟ گفت من هم می‌آیم، همینجوری گفتم چی چی، در بین آن سنگ ها گم می‌شوی و دوباره گفت نه من هم می‌آیم. گفتم: بیا برو ما هم عجله داشتیم، برگشت یک جمله‌ای گفت که باور کنید انگار همین دیشب بود که گفت، جناب سروان می‌روی دیگر برنمی‌گردی، حرف‌هایی که من با درجه‌دارها زده بودم، گوش کرده بود، سرگروهبان می‌روی نمی‌آیی، من می‌آیم. یعنی من هم می‌خواهم با شما بیاییم، باور کنید اشک  در چشمانم حلقه زده بود، به‌خاطر اینکه اشک‌هایم را نبیند پشت کردم و گفتم برو بالا، خلاصه همین­جور تیراندازی را انجام دادیم، دیگر موضع ما خط اول شده بود بالاخره این 7 کیلومتر را رفتیم پایین، ماموستا می‌گفت: من با شما آمدم ولی این توپ را به این ماشین نمی‌شود بست، توپی که عاید دافعه­اش آمده عقب اصلاً بلند شدنی نیست. من به یاد دارم که می‌گفتم ماموستا تو با خدا باش خدا با تو است. تکیه کلام شده بود، و در آخر که ما در آتشبار بودیم، هرکس که به کار سختی می‌خورد، همه به هم می‌گفتند: تو با خدا باش خدا با توست، یک مضمون شده بود.

خلاصه این 10-12 نفر رفتیم آنجا، من نمی‌دانم، من در برآورد اشتباه کرده بودم؟ واقعاً می‌شد با 10-12 نفر این توپ را بلند کرد یا یک چیز دیگری بود واقعاً خدا کمک کرد من هیچ ادعایی ندارم؛ ولی منطق این را می‌گوید که وقتی شما اهرم را در نظر بگیرید، عاید دافعه توپ آمده عقب روی سهمی یعنی وزن توپ روی سهمی‌آمده، وزن توپ هم پنج تن است، یعنی 10-12 نفر باید پنج تن بلند کنند، ما پنج تن را بلند کردیم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، توپ را بلند کردیم و به اورال بستیم، راه افتادیم.

در دوران دفاع مقدس  ما برای پلیت و نبشی و گونی واقعاً مشکل داشتیم، حالا اینها را بستیم و هر کس روی این سنگرهای موقتی که درست کردیم رفته و خاک هایش را  کنار می‌زنند و گونی‌هایش را خالی می‌کنند. خلاصه توپ را به عقب ماشین بستیم و قسمت بار را هم از نبشی و گونی و پلیت پر کردیم و همه سوار شدیم و در محل  آتشبار توپ را پیاده کردیم. این یکی از خاطرات خیلی خوبی است که من از آنجا دارم.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده