عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (27)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

 

خاطره تلخ

خاطره خیلی تلخی هم دارم و آن این است که همان روزی که ما هنوز پشت کانی سر بودیم، یک سربازمان به نام عبدالحمید حیدری که اهل تهران بود، خیلی سرباز خوب، با ادب، با سواد، فهمیده و شجاعی بود، ایشان انبار‌دار ما بود، من زمانی که جلو رفته بودم آن 10-‌15 نفری که در بُنه مانده بودند، تند تند ماشین می­آمد و مهمات بار می‌زدند. من صبح روز اول از خط آمدم به اینها یک سری بزنم، دیدم شیشه مرباها که داخلش چای می‌ریختیم را نمی­تواند بلند کند، عبدالحمید ‌ حیدری ساعتش را همیشه به دست راستش می‌بست، گفتم چه شده حیدری؟ گفت: اینقدر مهمات بار زده‌ایم دست­هایمان دیگر جان ندارد.  دیدم بنده­های خدا همه سربازها همینطور هستند، بعد توجهم به ساعتش جلب شد که این را روی دست راستش بسته، گفت من به آتشبار بیام؟ گفتم نه شما همینجا بمانید، گفت: جناب سروان اینجا بد تر از آنجاست، اینقدر مهمات بار زدیم دیگر جان نداریم، می‌خواهم به آنجا بیایم، گفتم: نه اینجا انبار است، شما اینجا بمانید، وقت زیاد، است شما را می‌بریم. ما ساعت 1-2 بعداز ظهر رفتیم. به من گفتند خودروی او- آز ، از بالا به اینجا می­آمده، نمی‌دانم چه می‌آورده که گلوله به خودرو خورده. من سریع خود را رساندم، یادم است نزدیک آن بودم، داشتم وضو می‌گرفتم و پاهایم را روی دمپایی گذاشتم که مسح بکشم، آستین‌ها بالا، پا برهنه دویدم و دیدم که راننده جیپ او-آز پاهایش داخل جیپ است و نیم تنه‌اش از او-آز افتاده پایین و یک نفر هم از داخل او- آز پرت شده و سرش قطع شده تا نگاهم به ساعتش افتاد که آن طور بسته شده متوجه شدم که این عبدالحمید  حیدری است. درست عقب ماشین نشسته بود، گلوله خمپاره روی بی‌سیم عقب او- آز خورده بود و پشت سر اینها را پودر کرده بود. اصلاً بی سر بود، من به این سرباز گفته بودم نیاید، ولی از قضا این سرباز  بعد از ظهر از معاون آتشبار اجازه می‌گیرد و می‌گوید این ماشین می‌رود به موضع، من هم بروم. نمی‌دانم می‌خواستند باتری بی‌سیم بیاورند، منتها دیگر به نظرم می‌رسد که تقدیرش این بود که آنجا به شهادت برسد، به نظرم اسم آنجا کانی‌خاران بود، الآن یادم نیست و آن راننده یک سربازی بود به نام پاشایی که بچه مشهد بود، تعمیرکار خیلی خوبی هم بود، او پشتش شاید 100 تا ترکش خورده بود. ترکش‌های دقیقاً ریز باعث شده بود لباسش مثل گونی چتایی شود، وفکر می‌کردید گونی پوشیده، البته او را به بهداری رساندیم و از آنجا به بیمارستان اعزام شد و خوشبختانه بعد از یک مدتی بهبود یافت و سپس ترخیص و به مشهد رفت.او سالم ماند و توانست برای مرحله عقب نشینی اورژانس تیپ 3 آنجا رود، زمانش را درست به‌خاطر ندارم.

 

بحث با نیروهای عقب نشینی کرده و جلوی توپ‌های ما را گرفته بودند

زمانی که تیپ سپاه آمده بود، ما نزدیک یک پلی مستقر شده بودیم، بعد از اینکه تیپ بدون اینکه به ما خبر هم  بدهند از آنجا رفته بودند، شب هم گذشت و صبح شد، فردای آن روز آمدیم دیدم اینها سر پل ایستاده­اند، تا خواستیم برویم با توپها موضع بگیریم، گلنگدن تفنگ را کشیدند، نشستند و گفتند: شما عقب نشینی می‌کنید، من پایین آمدم، معلوم نبود فرمانده چه کسی است، رو به  آنها کردم و گفتم به نظرم فلانی من پشتیبان آتش یگان تو بودم، دیروز من را رها کردی و آمدی، تو که خط نگه دار هستی به من هم خبر ندادی حالا که من دارم می‌روم در این موضع مستقر بشوم، می‌خواهید با گلنگدن کشیدن و تیراندازی ما را بزنید، و می‌گویید عقب نشینی نکنید؟! شما برای چه اینجا هستید؟ اگر شماها عقب‌نشینی نکردید برای چه اینجا هستید، من توپخانه اینجا هستم و تو پیاده هم اینجایی؟! تو چرا اینجا هستی؟ حالا آن یک آدم منطقی بود بالاخره هر چه به اینها گفتم و یک داد و بیدادی سر نفراتش هم کرد، ما رفتیم سر موضع تیر خودمان، منتها دیگر اولاً آن استنباطی که من داشتم برابر شرایط آن موقع نیروهای عراقی‌ عمداً این ارتفاع پایین را رها کردند و رفتند روی آن ارتفاع سرکوب‌ها نشستند، از همان کانی‌سر شروع کردند به هل دادن ما و از خط والفجر4 به طرف جلو آمدند، آن خط را هم گرفتند و آمدند جلو یعنی آن چیزهایی را که قبلاً از دست داده بودند دوباره باز پس گرفتند.

ما از اورژانس تیپ 3 به جای اولمان در چم قزلچه آمدیم، در این محور سمت چپ ما آمدند، اینجا را گرفتند و متوقف شدند، از طرف سرسیر که به طرف چوارتا و سلیمانه و آن طرف‌ها می‌شود، از آنجا شروع کردند به فشار آوردن که این تیپ 2 یا 3 لشکر 77 را آن موقع آوردند تا خط پدافندی را ترمیم کنند. عراقی‌ها فشار می‌آوردند تا جلو بیایند.

 

با فشار عراق خواستند ارتش بیاید

آن نیرویی که روی آن ارتفاعی که دست نیروی سپاه بود جلوی عراقی‌ها مستقر بود، بعد اینها دیدند هر کجا عراقی‌ها فشار می‌آورند خط را می‌شکنند و رد می شوند، می‌گفتند ارتش بیاید خط پدافندی تشکیل بدهد، چون که ارتش در پدافند بهتر عمل می‌کند، اینجور بگویم ارتش اصول پدافند را بلد بود و سپاه اصلاً پدافند بلد نبود. در خط شکنی نیروهای بسیجی می‌آمدند، انصافاً در خط شکنی آنها از ما قویتر بودند؛ اما اصلاً پدافند بلد نبودند و نمی‌دانستند پدافند چی هست. ضمن اینکه 10-20 روز الی یک ماه می‌آمدند بعد که خسته می‌شدند، می‌گفتند تمام شد ما دیگه می‌خواهیم برویم.

 

استفاده از سلاح و مواد غذایی به جا مانده لشکر سپاه

یادم است بعد از والفجر 4 حالا اسم لشکرش را نگویم، یکی از همین لشکرهای سپاه  در بانه مستقر بود. اینها تفنگ‌ها را در اسلحه خانه و انبار  گذاشتند و رفتند. آنجا 70-80 قبضه کلاشینکوف، آتشبار ما از آنجا سود برد. همه را با مهمات گذاشته و رفته بودند. چند قبضه تیر بار هم گذاشته بودند و از این چادر بزرگ‌ها پر از تن ماهی و کمپوت و حلوا و خرما و از اینجور چیزها که من یادم می‌آید تا یک سال که من هنوز در آن آتشبار بودم از این کمپوت و تن ماهی و حلوا همینجوری هر هفته تقسیم می‌کردیم بین همه سربازهای آتشبار و هنوز هم از آنها داشتیم. دیگر سایر یگان‌ها هم باخبر شده بودند، گاهی مهمانی پیش ما می‌آمد با این اقلام از آنها پذیرایی می‌کردیم.

 

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده