عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (28)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

 

چون آنجا را خوب بلد بودم به من خیلی کمک کرد

در والفجر 4 بعد از مرحله سوم وقتی گفتند پدافند، اینها دیگر تحویل ندادند همینجوری انداختند و رفتند. اینجا هم اینها دیده بودند مثلاً پیشروی‌ها دیگر متوقف شده، افتاده بودند به عقب نشینی و فشار آورده بودند که نیروی زمینی ارتش بیاید و مستقر شود. شهید صیاد خودش در منطقه بود. یادم است لشکر 77 آمدند پشت ارتفاعات لری اول آنجا مستقر شدند بعد به خط رفتند. خدا شهید علیرضا ترابی را رحمت کند، به همراه مجتبی جعفری، جلو سمت خط رفتند. جلو خط در امتداد میشولان و ممی‌خالان، منتها دیگر ممی‌خالان گرفته شده بود، این‌طرفش ارتفاعات موبرا سرکوب و در دست عراقی‌ها بود، آن‌طرف هم ارتفاعات سرسیر و ممی‌خالان دست عراقی‌ها افتاده بود. یک جاده‌ای هم وجود داشت مثلا اینجا ارتفاعات میشولان باشد می‌رفت سمت ممی‌خالان از آنجا دور می‌زد و می‌رفت پشت مبرا و از جلوی سرسیر می­گذشت. البته من اینها را قبلاً با بارزانی‌ها که می‌رفتند، رفته بودم. دره میانه فکر کنم حوالی همانجایی است که من می‌گویم، 7 کیلومتر که رفتیم، چون اینها آن طرف بودند. فکر کنم در دره میانه سمت چپ بودند، اینجا را خوب بلد بودم؛ چون این چاله خزینه را تا چوارتا با این کاک درویش بارزانی و بچه‌ها بارها رفته بودم، آنجا همه این روستاها، سوراخ سمبه­ها، جاده ها و همه را بلد بودم، این آشنایی کلی به من در همین عملیات کمک کرد.

خلاصه از این طرف هم فشار آورده بودند. این تیپ لشکر 77 از جایی آمده بود که از سه طرف محاصره شده بود، آنهم در جایی که اگر جَو آن روز نبود، یعنی نمی‌گفتند ما رفتیم با شهید اینجا را گرفتیم، حالا شما می‌خواهید رها کنید، عاقلانه این بود که اصلاً به آنجا نروند و مستقر نشوند؛ چون جای پدافند نبود، باید می‌آمدند دوباره در میشولان مستقر می‌شدند که این کار را نگذاشتند انجام دهند، وقتی نگذاشتند همین میشولان هم از دست رفت، تا لری همه عقب آمدند، یعنی کلی از مواضعی که در  عملیات والفجر 4 گرفته بودیم همه از دست رفت.

سرهنگ صالحی جایی پشت این ارتفاعات لری به طرف هزار‌قله که مکان بازی بود مستقر بود، قرارگاه لشکر 77 اینجا بود. در هر حال این لشکر 77 رفت در اینجا مستقر شد، آنها فشار آوردند، بعد مسئول سلاح سنگین سپاه، همین محسنی را برده بود و یک آتشبارخودکششی گروه 11 مراغه آنجا بود، به نظرم فرمانده آتشبارش هم سروانی به نام حسینی بود، این آقای احمد سلمانی باید یادش بیاید که این‌ها را در اینجا مستقر کرد. اینها رفتند و آمدند و آن سپاهی گفت: شما هم باید به آنجا بروید، نه قرارگاه تیپ اینجا بود، نه قرارگاه لشکر، چون من شماتیک می‌کشم عقب تر از اینجا بود قرارگاه تیپ اینجا بود یا پشت ارتفاعات ممی‌خالان واقع شده بود، بعد این  دو تا آتشبار را به آنجا برد. به من هم گفت: شما هم باید بروی آنجا و بعد من گفتم نه اینجا جای مناسبی نیست. اینجا از روی موبرا و سرسیر قشنگ دید دارد، احتیاج ندارد برق دهانه لوله توپ بگیرد دید دارد و صاف از آن بالا می‌زنند، همه­ اینها را نابود می‌کند. این محل جای درستی نیست، اصرار مسئول سپاه که نه! باید بروید و فشار که من تو را دادگاهی می‌کنم و فلان و چه­کار می‌کنم، من گفتم ای آقای عزیز من تمام این مناطق را مثل کف دستم می‌شناسم، گفت: نه جای شما تعیین شده است، من گفتم برو هرکاری می‌خواهی بکنی، بکن؟!  اصلاً انتخاب محل موضع با فرمانده آتشبار است با شما نیست، شما فقط باید به من بگویید که کجا آتش می‌خواهید، شما روی این نقشه دایره بکش و بگو کجا آتش می‌خواهی تا من برایت آتش ‌کنم خلاصه در آخر یک جناب سرهنگی هم از طرف فرمانده قرارگاه شمال غرب سرهنگ حسام هاشمی‌آنجا بود، اول از ایشان حمایت می‌کرد و هر دو نفرشان با من صحبت می‌کردند و بعد که دید من می‌گویم آقا این اینجا و کمی هم از لحاظ توپخانه سوادم بد نبود، شروع کردم تمام این اصطلاحات و قوانین را گفتن، گفت باشد و روی نقشه گفت شما باید روی این اهداف اجرای آتش کنید، گفتم بسیار خوب. گفتم شما هرجا در این منطقه آتش خواستید و من آتش نکردم من را تحویل دادگاه بدهید.

شب دوباره از قزلچه راه افتادیم و به آن طرف قزلچه رفتیم و از آنجا به میشولان رسیدیم، حالا بغیر از من هیچکس آنجا را بلد نیست، هیچکس آنجا نرفته و ضمناً این جاده جلوی میشولان است و از روی این ارتفاعات روی این جاده دید دارند؛ یعنی در اینجا فقط کافی است چراغ روشن کنید، با تانک  دونه دونه همه را می­زنند، خلاصه گفتیم چه­کار کنیم چه­کار نکینم. پشت ارتفاعات میشولان در عقب خودروهای توپ کش، همه­ توپ­ها را به ستون کردم، یک چراغ کوچک دارد (چراغ دید در شب ) گفتم همه­ این چراغ ها را روشن کنید، عقبی‌ها هرکسی خودش را با چراغ جلویی تنظیم کند، من هم یک چراغ قوه در جلو دستم گرفتم، به جلوی ستون آمدم، از میشولان وسط جاده را گرفته بودم، من جلوی ستون می‌دویدم توپ­ها هم دنبال من می‌آمدند، از اینجا که دور زدیم ارتفاعی بود، توپ­های دیگر هم اینجا بودند و در پشت این ارتفاع مستقر شدم، همان شبانه اعلام آمادگی کردیم و شروع به اجرای آتش شبانه کردیم. فردا صبح این آتشبار­ها را عراقی‌ها زیر آتش گرفتند، ممی‌خالان را هم گرفتند.

قرارگاه تیپ سقوط کرد، همه از همین جاده شروع به عقب نشینی کردند، کلی آدم، زخمی و شهید شدند. توپخانه‌ها خط، پناه و هیچ چیز دیگری نداشتند، کل آتشبارها را گذاشتند و آدم­هایشان عقب آمدند و تمام این یگان­های پیاده­ای که اینجا بودند هم عقب آمدند. به نظرم هوابرد همینجا بود؛ چون من در عقب نشینی اینها را دیدم، طوری که فردای آن روز همینجوری نیروهای بسیجی و بچه‌های هوابرد از همین جاده (چون این جاده را با تانک میزد) عقب آمدند و از آتش‌بار ما رد شدند، مثل کسی که هیچکس را نمی‌بیند، با حالت وحشت‌زده فقط می‌آمدند. داخل چادرهای ما می‌رفتند، مثلا نان و خرما و هرچیزی که گیرشان می­آمد می‌خوردند و انگار اصلاً ما را نمی‌دیدند، به طرف عقب می‌رفتند و فرار می‌کردند.

در همین وضعیت بندرچی یکی از درجه­دارها به سمت من آمد و گفت:موسوی، گفتم بله، گفت عراقی‌ها از ممی‌خالان پایین آمدند، به جاده می­آیند، موضع این دوتا آتشبار توپخانه هم سقوط کرده، نیم ساعت تا یک ساعت وقت داری تا از اینجا بیایی برویم، اگر رفتی،که رفتی، اگر نرفتی عراقی‌ها می­آیند اینجا را می‌بندند. یک ساعت دیگر می‌آیند. گفتم نمی‌روم اینجا می‌مانم، گفت: بابا این دیگر دیوانه بازی  برنمی‌دارد. لااقل آتشبار و پرسنل را نجات بده، ما باید عقب برویم، گفتم از همینجا اینها را می‌زنم از اینجا هم راه را بلدم، گفت: از کجا راه را بلدی؟ گفتم: بلدم از اینجا به عقب می‌روم، منتها یادم بود که قبل از چاله خزینه یک پیچ است که توپ‌های ما نمی‌پیچد، این‌ را یادم بود، فقط تو فکر این بودم که تا آن پیچ می‌روم بالاخره از آنجا همه را عقب می‌برم، چه­کار کنم من پشت این تپه بودم.

 

 

 

کمک جهادی‌ها

یک مرتبه دیدم که یک دستگاه بولدزر از جهاد دامغان هم شروع به عقب نشینی کرد، پشت سرش هم یک گریدر آمد، جهاد دامغان نفری به نام حاج آقا رضایی داشت، خیلی مرد خوبی بود، با این گریدر بود که رفتم صدایش کردم، گفتم کجا داری می‌روی؟ گفت: از همین مسیر می‌روم، گفتم: اینجا جاده‌اش به این شکل است، من جلوی عراقی‌ها را می‌گیرم؛ چون نه آتش بود نه یگان پیاده و شما هم بیا من را از این پیچ رد کن، الآن هم بولدزر را بفرست برود آنجا را یک مقدار گشاد کند تا توپ من بتواند بپیچد، گفت: باشه از قبل هم مقداری با هم آشنا بودیم. گفتم الآن می‌خواهی برویم این بالا ببینم چه­کار کنیم، گفت: باشه، یک (ساها)سیستم الکتریکی هدایت آتش، یک دستگاه بی‌سیم و یک نقشه، برداشتم و با رضایی به بالای این تپه رفتم که جلوی آتشبارم بود، بالای این نشستم؛ چون می‌دانستم این خودروها و تانک‌ها از کجا بالا می­ایند، یک عدد سیستم هدایت آتش دستی با یک بی‌سیم و نقشه رفتیم بالا من همه این سوراخ و سمبه ها را بلد بودم، یعنی می‌دانستم اینها از کجا بالا می­آیند. در واقع می‌دانستم گلوگاه کجاست، از روی نقشه این گلوگاه ها را در می‌آوردم و روی سیستم هدایت آتش با بی‌سیم عناصر تیر می‌دادم، پای توپ، هم دیده‌بان و هم محاسب بودم. همانجا پای توپ می‌دادم و می‌گفتم: بزنید و تصحیحات را اعمال می‌کردیم. با این چهار تا توپ، یک آتش انبوهی پشت ممی‌خالان موبرا و به طرف سارسیر  و اینها شروع به ریختن کردیم، خودروها به عقب  رفتند، جاده خلوت شد. یعنی آنها به این نتیجه رسیدند باید فعلاً عقب بروند، رضایی آن موقع به نظرم پیش تیمسار صادقی رفته بود؛ چون تعریف کرده بود که صادقی همیشه می‌گفت: این موسوی را جهادی‌ها خیلی ازش تعریف می‌کنند، تا زمانی که ما آنجا بودیم و جهاد دامغان آنجا بود، ما یکی شده بودیم. از جهادی‌های دامغان آنهایی که مثلاً می‌خواستند یک سنگر بزنند، سخت بود؛ چون یگان زیاد بود باید می‌رفتی، کلی التماس می‌کردی، ولی برای ما می‌آمدند زمین والیبال و فوتبال درست می‌کردند، حمام می‌زدند، جیره، دسر و هرچی برایشان می­آمد تا آن آخر به ما هم سهمیه می‌دادند، دیگر ما جزء ابواب جمعی آنها شده بودیم.

بالا که نشسته بودم گفتم که قبضه توپ ببندد، دنبال این گریدر برود و با آن سه تا توپ شروع کردیم به تیر اندازی کردن، یکسری از وسایل را بردیم، در واقع کل آتشبار را به چهار قسمت تقسیم کردیم. هر قسمتش را با یک توپ بار می‌زدیم، می‌رفت عقب و یک قبضه توپ آخر را نگه داشتیم و تداوم  آتش را حفظ کردیم، وقتی این سه تا قبضه توپ از خطر رد شدند، این یک توپ را هم بستیم و آتش قطع شد. به نظرم می‌رسد که توپ های 130 م. م عقب کم کم توانسته بودند آتشی را اجرا کنند، ولی ما کارمان را انجام دادیم، کا ر خیلی مفیدی هم بود.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده