چهره به چهره دریا-8
زندگینامه و خاطرات ناخدایکم کوروش بایندر

در دانشگاه و حتی در دبیرستان‌ها هم این اختلاف نمودار و معلوم شد. حزب توده از ابتدا با دربار بد بود، همیشه در کار نهضت ملی خیانت و کارشکنی می‌کرد. ابتدا به‌صورت علنی می‌گفت نهضت ملی، یک نهضت آمریکایی است. به مصدق و آیت‌الله کاشانی تهمت می‌زد. بعد از 30 تیر متوجه شدند که قضیه تغییر کرده است. بعدازاینکه دیدند مصدق و شاه باهم روابط خوبی ندارند، این‌ها بسیار خزنده و به‌تدریج جلو آمدند و عمل موذیانه دیگری کردند؛ در حقیقت علناً آمدند و در لوای حزب توده و خانه سرخ شروع به فعالیت کردند. البته قبل از این حرکت هم روزنامه‌های علنی مثل روزنامۀ «به‌سوی آینده» داشتند.

شعار جبهه واحد ضد استعمار می‌دادند. می‌گفتند جبهه ملی و احزاب جبهه ملی بیایند و با حزب توده یکی بشوند؛ یک اتحاد واحد علیه امریکا و انگلیس و دربار تشکیل دهند. آنچه را که این‌ها می‌گفتند، از این نظر موذیانه بود که آمریکا را به انگلیس نزدیک می‌کرد. این خودش داستانی بود. با ایجاد ترس و وحشت، آمریکا را به انگلیس نزدیک می‌کرد. آن دوران دربار هم به این موضوع دامن می‌زد که حزب توده خطرناک است. روحانیت را از این موضوع می‌ترساندند، چراکه همه فکر می‌کردند توده‌ای‌ها کمونیست‌اند. در دبیرستان ‌هم این اختلافات وجود داشت. یادم هست در آن دوران تنها کسی که خوب تجزیه‌وتحلیل می‌کرد، نیروی سومی‌های خلیل ملکی بودند که حزب توده را از درون می‌شناختند.

می‌گفتند نباید جبهه واحد ضد استعمار تشکیل بشود. اصلاً نباید به حزب توده پروبال بدهیم، برای این‌که حزب توده نظریات خائنانه بین‌المللی را دنبال می‌کند. ما همسایه شوروی هستیم، شوروی برای ما خطرناک است. حزب ایران‌ هم این حرف را می‌زد. مرحوم فروهر، پزشک‌پور، رهبرانشان و بقیه، این‌ها هم همگی ‌همین حرف خلیل ملکی را قبول داشتند. آن موقع در دبیرستان‌ها یک عده سمپات بودند، یک عده هم می‌رفتند و عضو حزب می‌شدند. ما به دلیل این‌که خانواده نظامی بودیم، فقط در حد سمپات باقی ماندیم.

یکی از دلایلی که در مخالفت با تشکیل جبهه واحد استعمار می‌آوردند، این بود که می‌گفتند حزب توده یک حزب تشکیلاتی است. وقتی‌ با دیگر احزاب ادغام شود، به تدریج بقیه را می‌خورد. می‌گفتند جوانی که آنجا می‌رود، به‌سرعت جذب ظواهر گول زننده این مسلک می‌شود. چون وضع اقتصادی کشور آن روز‌ها خوب نبود، یک حالت علاقه‌مندی به این مرام اشتراکی و سوسیالیستی وجود داشت. یعنی درواقع فکر می‌کردند همه‌چیز باید ملی شود، نه‌فقط نفت؛ توده‌ای‌ها اولش اصلاً با ملی شدن نفت مخالف بودند. توده‌ای‌ها می‌گفتند باید قرارداد 1933 را لغو کنید، درحالی‌که صحبت جبهه ملی و مصدق این بود که نفت باید ملی بشود. ملی شدن یک بدعت قبلی در انگلیس داشت. حزب کارگر بعد از جنگ جهانی دوم، خودش صنایع را در انگلیس ملی کرده بود. البته اکنون همه را دوباره به بخش خصوصی داده‌اند؛ از زمان مارگرت تاچر[1] در حدود 30 سال است که دارند این کار را می‌کنند و این کار شدت هم پیدا کرده است.

رهبران جبهه ملی می‌گفتند چون در انگلیس خودشان‌ هم برخی صنایع را ملی کرده‌اند و ملی کردن اصولاً ازلحاظ حقوق بین‌الملل، به‌شرط این‌که غرامت بدهیم، درست، بی‌ضرر و قابل دفاع است. بنابراین نباید قرارداد را لغو کنیم. اگر لغو کنیم باید غرامت و خسارت بدهیم، ولی اگر نفت را ملی کنیم، فقط پول چیزهایی که می‌ارزد، یعنی پالایشگاه و لوله‌ها و تأسیسات را باید بدهیم. چون مقدار زیادی هم از شرکت سابق نفت طلب داریم که دزدی کرده و به ما نداده‌اند، بنابراین به دادگاه می‌رویم، پولی هم نمی‌دهیم. این بحث جبهه ملی بود، ولی حزب توده اول موافق نبود. می‌گفت باید این قرارداد را لغو کنیم. این اصلاً اختلافی بود که از ابتدا وجود داشت. توده‌ای‌ها می‌گفتند ملی کردن، دومرتبه پای انگلیس را به ایران باز می‌کند. از این در خارج می‌شوند و از در دیگر داخل می‌شوند، ولی اگر قرارداد را لغو بکنیم، مجبوریم از این‌ها ببُریم و کارهای خودمان را  بکنیم. این‌ها  قصدشان این بود که انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها بیرون بروند و روس‌ها به‌جایشان بیایند. دنبال تحقق این هدف بودند.

نگرانی اصلی آمریکایی‌ها این بود که حزب توده ایران را به‌تمامی زیر یوغ شوروی ببرد. این‌ها کشور ثروتمندی بودند؛ نفت عربستان را هم داشتند. می‌ترسیدند اگر ایران کمونیست بشود، هم نفت عراق و هم نفت عربستان از دست غرب دربیاید. این نگرانی را اکنون می‌فهمم. واقعاً نهضت ملی ‌نباید حزب توده را آزاد می‌گذاشت که تشکیلات، روزنامه یا همین خانه صلح را داشته باشند. نباید این‌قدر آزادانه فعالیت می‌کردند. تمام گروه‌های توده‌ای را به یاد ندارم، باقی رهبرانشان مخفی بودند. در ارتش هم اگر وجود داشت، کاملاً مخفی فعالیت می‌کردند.

در مدتی که با ارتشی‌ها رابطه داشتیم، ندیدیم کسی علناً طرفداری از حزب توده را ابراز کند و بگوید حزب توده خوب است؛ درحالی‌که حدود 500 افسر ارتش را در اختیار داشتند. کاملاً مخفی در بدنۀ ارتش رسوخ کرده بودند. بعدها این‌ها را گرفتند. این افسران تحصیل‌کرده و مورداحترام زیردست‌هایشان بودند. این موضوع خیلی مهمی بود. یعنی این‌ها اولاً دزد نبودند. یک سری از افسران دستشان کج بود ولی این‌ها فاسد نبودند. چون تحصیل‌کرده و درس‌خوانده بودند، درنتیجه زیردست‌هایشان به آن‌ها احترام می‌گذاشتند، بنابراین احتمال داشت هرلحظه از آن‌ها اطاعت کنند.

به هر حال به شیراز رفتیم، پدر من معاون لشکر شد. بیست و پنجم مرداد، شاه حکم مصدق را داد و رفت. شاه که رفت با خودمان گفتیم شاه دیگر برای همیشه از کشور رفته است. یک عده هم شروع کردند داد زدن که باید جمهوری فلان و از این حرف‌ها برپا شود. توی رادیو سخنرانی دکتر فاطمی را شنیدیم. به شاه خیلی بدوبیراه گفت و این‌که دیگر نباید به ایران برگردد و از این حرف‌ها… دکتر فاطمی وزیر امور خارجه دولت دکتر مصدق و یکی از سالم‌ترین وزرا بود. ولی بیشتر از همه در مورد نزدیکی به حزب توده اشتباه عمل کرد.

اکنون‌که نگاه می‌کنم، می‌بینم فاطمی خیلی میهن‌پرست و خیلی هم مبارز بود ولی اشتباه کرد. به‌عنوان وزیر امور خارجه باید سعی می‌کرد که نگذارد امریکا به انگلیس نزدیک شود. یعنی این هدف را باید به‌عنوان ‌یکی از مأموریت‌های اصلی خودش معین می‌کرد. حالا این‌ها را می‌فهمم، آن موقع که اصلاً بچه بودم و از این قضایا سر درنمی‌آوردم. در حقیقت باید عملیاتی می‌کرد که آمریکایی‌ها را از روس‌ها بترساند تا از دولت مصدق حمایت کنند. این اشتباه بزرگ آن روز بود.

با دور ‌کردن مذهبی‌ها از جنبش، یک سری از میان توده مردم از کنارشان دور ‌شدند. دوم این‌که آمریکایی‌ها به این‌ها نزدیک نمی‌شدند، آمریکایی‌ها نمی‌آمدند به کسانی که به روسیه دست دوستی می‌دهند، باج بدهند. طبیعی بود که شروع به توطئه‌چینی می‌کردند. بنابراین فکر می‌کنم فاطمی اشتباهاتی کرد ولی کسان دیگری بودند که خیلی درست پیش‌بینی و مصدق را راهنمایی می‌کردند؛ همین اعضای حزب ایران، افرادی مثل سنجابی در حقیقت سعی می‌کردند که دکتر مصدق را به کاشانی نزدیک کنند و حزب توده را بکوبند.

بگذریم، رفتیم شیراز و خلاصه این اتفاق افتاد. در خانه‌ یک سرباز راننده داشتیم، با او بحث می‌کردیم. می‌گفت خیلی روشن است شاه همین دو سه روز آینده برمی‌گردد. یک سرباز خیلی عادی و معمولی بود. می‌گفتیم نه آقا، شاه رفت، تمام شد، ولی او می‌گفت شاه حتماً برمی‌گردد. ظهر روز 28 مرداد توی خانه نشسته بودیم که دیدیم خیابان‌ها شلوغ شده است. یک‌باره رادیو گفت که اینجا رادیو ایران است، زنده‌باد اعلا حضرت همایونی و از این حرف‌ها. فهمیدیم که این سرباز راست می‌گفته است. از او پرسیدیم جریان چیست؟ گفت آقا یک هفته است توی لشکر دارند می‌گویند شاه برمی‌گردد.

بعد از قیام سی‌ام تیر، سرهنگ مجللی دوست پدرم، رئیس شهربانی شیراز شد. سرهنگ مجللی یک مصدقی تمام و کمال و جزو اولین کسانی بود که بعد از کودتا دستگیر شد. بلافاصله بعد از کودتا در روز 28 مرداد، افسرهای شاه‌دوست که میان کودتاچی‌ها بودند او را گرفتند. پدرم هیچ‌وقت اظهار نمی‌کرد که طرفدار مصدق است و او را دوست دارد؛ بنابراین پدرم را به‌عنوان رئیس شهربانی انتخاب کردند. پدر رفت و شهربانی را تحویل گرفت. مجللی را توی باشگاه افسران زندانی کرده بودند. پدر این‌قدر با سرهنگ مجللی رفیق بود که شب‌ها می‌رفتیم باشگاه افسران و با او شام می‌خوردیم. یک هفته بعد از 28 مرداد، پدر را از ریاست شهربانی کنار گذاشتند. فهمیدند، اسمش در صندوق طرفداران دکتر مصدق درآمده و او هم مصدقی است. خلاصه عوضش کردند و دیگر از آن زمان به بعد شغل مهمی به او ندادند.

هنوز سه ماه از آمدن به شیراز نگذشته بود که باز او را به قم فرستادند. در قم حکومت‌

نظامی بود و پدرم محافظ آیت‌الله بروجردی شد. چون می‌ترسیدند توده‌ای‌ها به آیت‌الله بروجردی صدمه‌ای بزنند، از طرف تشکیلات شاه، پدرم را به‌عنوان محافظ ایشان انتخاب کردند. او هیچ‌وقت حزبی نبود، فهمیدند سمپات مصدق بوده است. خیلی‌های دیگر هم بودند، یکی دو تا نبودند. نصف ارتش به مصدق تمایل داشتند. نمی‌خواستند این‌ها را بیرون بریزند. در حقیقت می‌خواستند ببینند‌ که این‌ها چه‌کاره‌اند. برای همین پدرم را به قم فرستادند. ما هم به تهران برگشتیم؛ دوباره به دبیرستان خاقانی رفتیم، اسم نوشتیم و شروع به تحصیل کردیم. حدود پنج یا شش ماه بعد از کودتای 28 مرداد، پدرم به تهران می‌رفت و می‌‌آمد، ولی در قم زندگی می‌کرد. در این مدت خیلی به آیت‌الله بروجردی نزدیک شد. بعد از مدتی او را به تهران برگرداندند و دوباره در سمت رئیس دایره آموزش گذاشتند.

دوباره در دبیرستان همان بساط سابق برپا بود. حالا این دفعه یک دار و دسته‌ای شاه‌دوست، یک دسته توده‌ای، یک دسته مصدقی و یک دسته جفتشان بودند. فضای دبیرستان این‌جوری بود تا در روز 16 آذر[2] سه نفر در دانشگاه کشته شدند. نیکسون رئیس‌جمهور آمریکا به تهران آمده بود. به دبیرستان می‌رفتیم. یک‌دفعه دبیرستان شلوغ شد و همه به‌طرف دانشگاه تهران رفتند. آنجا هم دوباره یک مقدار ناآرامی به وجود آمد و جو دانشگاه بسیار ملتهب شد. بعد از 16 آذر بگیروببند زیاد شد. روز بعد از واقعه یک عده در مدرسه و کلاس‌ها بلند شدند و اعلام یک دقیقه سکوت کردند.

بیشتر بچه‌ها بلند شدند و سکوت کردند. کسانی که آن روز سکوت کرده بودند را به مدت سه روز از مدرسه بیرون کردند. این افراد سه روز سرِ کلاس نیامدند. البته خود معلم‌های ما زیاد مخالف سکوت و اعتراض نبودند ولی آن روزها از فرماندار نظامی دستور می‌آمد، مجبور به پیروی بودند. فکر می‌کنم آن‌وقت بختیار فرماندار نظامی بود. به وزارت فرهنگ‌نامه می‌نوشتند؛ وزارت فرهنگ بخشنامه را به مدارس ابلاغ می‌کرد. آن‌ها هم مجبور بودند و اجرا می‌کردند. اصولاً در آن زمان جوّ مدارس خیلی سیاسی بود. یعنی بعد از 28 مرداد هم این جریان ادامه داشت. سه گروه وجود داشت، یک عده طرفدارهای شاه، یک عده جبهه ملی‌های مصدقی و یک عده توده‌ای‌ها که آن روزها خیلی زیر فشار بودند. البته مصدقی‌ها هم در تنگنا بودند. طرفداران شاه اطلاعات را می‌بردند و به مراجع مختلف می‌دادند و بنابراین مزاحمت‌هایی برای عده‌ای که سیاسی و مخالف کودتای 28 مرداد بودند، فراهم می‌کردند. گاهی اوقات اتفاق می‌افتاد که یکی را می‌گرفتند و می‌زدند. اتفاقات این‌چنینی زیاد رخ می‌داد. کم‌کم به هر شکلی بود این دوره را گذراندیم و دیپلم گرفتیم.

منبع: چهره به چهره دریا، آقامیرزایی، محمد علی، 1400، ایران سبز

[1] مارگارت هیلدا تاچر، متولد ۱۳ اکتبر ۱۹۲۵ درگذشته در ۸ آوریل ۲۰۱۳، معروف به بانوی آهنین، نخستین نخست‌وزیر زن تاریخ بریتانیا و همچنین رهبر سابق حزب محافظه‌کار بریتانیا بود. وی در سال ۱۹۷۵ به رهبری این حزب برگزیده و چند سال بعد در سال ۱۹۷۹ با شعار بهبود اوضاع اقتصادی از سوی محافظه‌کاران نامزد شد و به نخست‌وزیری بریتانیای کبیر رسید. وی تا سال ۱۹۹۰ در هر دو سمت باقی ماند و تنها زنی در بریتانیاست که تاکنون این دو پست را به‌صورت هم‌زمان داشته ‌است. ازنظر صلابت سیاسی وی را هم‌تراز وینستون چرچیل نخست‌وزیر مشهور و بانفوذ دهه‌های ۴۰ و ۵۰ بریتانیا می‌دانند. حمایت تاچر از بازار آزاد، کاهش خدمات دولتی و واگذاری سازمان‌های دولتی به بخش خصوصی، برخی از سیاست‌های مشهور او بود که به «تاچریسم» معروف است. پافشاری بر سیاست‌های اقتدارگرایانه و محافظه‌کارانه وی که منتقدان بسیاری داشت و مقابله او باقدرت گرفتن اتحادیه‌های کارگری در بریتانیا او را به «بانوی آهنین» مشهور کرد.

1- در روز 16 آذر سال 1332 چهار ماه پس از کودتای 28 مرداد در جریان اعتراض دانشجویان به سفر ریچارد نیکسون رئیس جمهور وقت آمریکا و ازسرگیری روابط ایران با بریتانیا سه دانشجو به نام‌های احمد قندچی، مصطفی بزرگ نیا و آذر شریعت رضوی توسط مأموران رژیم پهلوی به شهادت رسیدند.

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده