عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (29)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

 

خاطره از روحیه و جوانمردی سربازها

از آن شب دو خاطره دارم، یکی مربوط به روحیه سربازها است، شب که به آنجا رسیدیم، آقای صمدی که اهل آذربایجان بود و مسئول هدایت آتش ما بود، از دیگر بچه‌ها مرادیان که اهل شهر کرد بود و یزدانی هم بچه شهر کرد بود، اینها هدایت آتش‌های ما بودند. صمدی آدم قوی بود، می‌گفت به من آب و نان ندهید یا کلاً چیزی ندهید ولی به من چای برسانید؛ چون اگر به من چای نرسانید، من نمی‌توانم کار کنم. وقتی ما رسیدیم، آب و چیزهای دیگر در آنجا پیدا نمی­شد. در آنجایی که ما بودیم کردهای عراق یک سیستمی‌داشتند ممکن است هنوز هم باشد، راه‌آب‌هایی که مثل جوی آب باز می‌شود، چنین محل­هایی را زق می­گویند، در آخر برای این زق­ها بشکه تعبیه می کنند و در زمین فرو می‌کنند، این زق‌ها در بشکه­ها جمع می‌شود و برمی‌دارند من اینها را آنجا دیده بودم. باران می­آمد و به نظرم می‌رسد که نیمه دوم ماه قمری بود، در تاریکی مطلق من کتری را برداشتم گفتم: من بلد هستم، قبلاً به اینجا آمده‌ام، در پایین یک زق وجود دارد، الآن آب می­آورم خلاصه کتری را برداشتم و رفتم. چیزی نمی‌دیدم بر اساس ذهن قبلی همینطور رفتم، اینقدر دقیق رفتم که صاف به بشکه خیس رسیدم، حالا آخر اسفند کردستان بارندگی و فلان از این حرفها کتری را آب کردم و برگشتم. این سربازها دیدند من خیس شده‌ام، یک سربازی داشتیم به نام روح الله رهبر، آذربایجانی بود، این بدو بدو رفت یک شلوار گرمکن و  پیراهن گرمکن از اینهایی که به خودمان هم می‌دهند یک دست برای من آورد. من به عقب اورال رفتم، یکی هم شلوار و شخص دیگری هم پیراهن آورد؛ چون ما با خودمان در جنگ چیزی نبرده بودیم. بالاخره این لباس ها را عوض کردم، در عقب اورال پوشیدم، سرد هم بود و آتش هم نمی‌توانستیم روشن کنیم. بالاخره کلاه کشیدم آنها هم چای درست کردند و خوردند و تا نماز صبح من تیراندازی را هدایت کردم.   بعد از  نماز صبح که چند شب هم نخوابیده بودم هوا هم سرد بود به آقای بهشتی گفتم: من می‌روم در پشت اورال می‌خوابم و شما آتشبار را داشته باش، قبول کرد و من رفتم و همانجا  یک پتو انداختم، تازه دراز کشیده بودم، در ابتدا محمد رضا محمدی آمد دیدم یواش اورکتش را درآورد و روی من انداخت و به پایین رفت، دوباره پرده اورال را کنار زدند، خسته بودم در همین شرایط خوابم برد، 2-3 ساعت بعد روز شده بود و بیدار شدم، دیدم اوه! روی من کلی اورکت است. پرده اورال را کنار زدم، اصلاً آدم وقتی یادش می­افتد، خدا شاهده در هوای سرد کردستان این همه مثلاً کار کردند، تمام این سربازها مثل این گنجشکی که روی‌اش آب ریختند هی تند تند خودشان را جمع کردند و بدو بدو می‌روند و گلوله می‌آورند، هوا هم سرد بود باور کنید من فکر می­کنم در آتش‌بار ما هیچ سربازی اورکت تنش نبود. اینهم یک خاطره­ای از آقای محمدی و صمدی برای آنجا بود.

ما این دفعه رفتیم در چاله خزینه مستقر شدیم،  آنها می‌گفتند الآن موضع بعدی کجا باشد، من گفتم: بروید فلان جا و بایستید تا من بیایم؛ چون آنجا را بلد بودم، رفتیم در چاله خزینه مستقر شدیم، ولی توقف چاله خزینه طولانی نبود؛ چون فشار دشمن هم زیاد شده بود و جلو  می‌آمدند. گفتم  به بالای لری بروید و در آنجا مستقر شوید، ما دیگر می‌خواستیم به بالای لری که جاده فوق العاده بدی بود بیاییم، همه سربالایی بود، دیگر راننده‌ها حتی ماموستا هم نمی‌توانستند با توپ، خودروها را به جلو ببرند. یک درجه دار داشتیم بنام کاظم ساعیان اهل ارومیه، خیلی درجه دار کار درست و کار بلدی بود، به صورت پیاپی از پیچ ها رفت و آمد می­کرد، یک طرف دره یعنی سمت شمال غرب ارتفاعات لری، از پایین که نگاه می‌کردی تا رودخانه شیلر به قزلچه وصل می‌شد، اگر آدم از آنجا پایین بیافتد دیگر چیزی ازش باقی نمی­ماند، اگر در خودرو اورال یک دقیقه پایتان را روی ترمز فشار بدهید، باد پمپش خالی می‌شود و عقب می­آید، حالا شما باید با پنج یا شش فرمان این پیچ‌ها را رد کنید، آن هم با سربالایی و پر از پیچ و خم  و از این حرف‌ها، آن توپ­ها را در آنجا پایین می‌گذاشتند، ساعیان یک به یک این توپ­ها را بالا می‌برد و رد می‌کرد، دوباره دوان دوان پایین می­آمد و سوار می‌شد و از آنجا رد می‌کرد، خودش هم آدم شجاعی بود.

 

استقرار در ارتفاعات لری

بالاخره به ارتفاعات لری رسیدیم و آنجا مستقر شدیم. دیگر شهید صیاد دستور داده بود نیروهای پیاده باید به آن طرف بروند. آن موقع همیشه یا بالای خط الراًس جغرافیای یا این طرف دیگر در خط الراًس نظامی بودند. همه نیروهای پیاده به آن طرف شیب رفته بودند و مستقر شده بودند، از طرف چپ احتمالاً همین شیخ گزنشین بوده، این دفعه عراقی‌ها از طرف شیخ گزنشین فشار آوردند. این آتشبار سوم ما که در آن ستوان قربانی بود زیر دید تیر مستقیم عراقی‌ها افتاد. این بنده­های خدا مجبور شدند نفراتشان را نجات دهند و بالا بیاورند و پس از آن توپ­ها را آوردند. آن دو آتشباری که آنجا مستقر بودند، مواضع توپ‌ها را عراقی‌ها گرفتند. شب رفتند توپ ها را آوردند؛ چون بعد از اجرای آتش دیگر از ممی‌خالان جلوتر نیامدند اما بعداً آمدند دوباره با خیز فردای آن روز میشولان را هم گرفتند. دیگر خط پدافندی ما ارتفاعات لری شده بود.

 

خاطره از سرهنگ صالحی

شب شد و سرباز ما آمد گفت: یک جناب سرهنگی با یک نفر، دم در چادر فرماندهی رفته‌اند و می‌گویند می‌خواهیم شما را ببینیم. من رفتم دیدم سرهنگ صالحی فرمانده لشکر 77 در حالی که خشاب بسته و تفنگ ژ3 در دست با نخعی زاده که حفاظت لشکر بود و سرگروهبان دانشجویی خودمان و بچه مشهد بود، دوتایی آمده‌اند، من یادم است که سرهنگ صالحی گفت: من در اینجا نماز بخوانم و کمی بخوابم یا یک چیزی بخورم، در چادر ما نمازی خواند و ما در بیرون تیراندازی می‌کردیم، به نظرم یک قوطی لوبیا هم دادیم میل کردند.

 

خاطره از شهید صیاد

فردای آن‌روز دیدم یک بالگرد خودی همین طور می‌چرخد و همینجایی که ما بودیم در وسط آتشبار نشست، شهید صیاد از آن پیاده شد و گفت: دارم دنبال دو نفر دیده‌بان می‌گردم و خیلی خسته هستم  می‌خواهم کمی بخوابم، به داخل چادر رفت پوتین به پا داشت، دراز کشید و پاهایش را از چادر بیرون و روی زمین گذاشت، و 10 دقیقه چشم­هایش را بست و بلند شد.  یک نفر از این افسرها را سوار بالگرد کرد و به جلو رفتند تا دیده‌بانی‌کنند، گردان 315 توپخانه مشهد و مراغه هم بودند، چون پیاده‌ها شکست خورده بودند. و نمی‌توانستند یک خط منسجمی‌تشکیل دهند، فقط آتش توپخانه بود که کار می‌کرد و همین آتش در نهایت  اینها را متوقف کرد. این یک سری از مسائلی بود که یادم بود.

اسارت دو نفر دیده‌بان ما

به فروردین رسیدیم آن زمانی که ما دوباره رفتیم در موضع خودمان در قزلچه، آن شب، شب سال تحویل بود که من یادم است بچه‌های ما در سنگر چیزهایی درست کردند، سفره هفت‌سین و فلان از این حرف ها، منتها ما مرتب تیر اندازی می‌کردیم، آنها هم تیر اندازی می‌کردند. هم انفجار اینجا، هم گلوله آنجا، اگر وقتی در این میان پیدا می­شد، این درجه‌دارها می‌رفتند ببینند آنجا چه اتفاقی افتاده. به اندازه چهار انگشت خاک و دود باروت روی آن هفت سین نشسته بود، بخشی از سقف سنگر هم ریخته بود، شبی که ما به قزلچه آمدیم، شب سال تحویل بود که دوباره برگشتیم سرجای اول خودمان، تا آنجایی که یادم است، سال 65 به طرف میشولان رفتیم. زمانی که ما به قزلچه آمدیم، به نظرم، اول رفتیم پشت میشولان بعد به قزلچه آمدیم، به نظرم از اورژانس تیپ 3 رفتیم آن طرف میشولان، بعد به قزلچه آمدیم که گروهبان وظیفه مهرداد دمیرچی با اصغر الله‌یاری هر دو از دیده‌بان‌هایما‌ن بودند. بالای ارتفاعات میشولان در قزلچه اجرای آتش می‌کردیم و عراقی‌ها هم به جلو می‌آمدند. مدام می­گفتند: بزنید بزنید، یک وقت من دیدم جایی که اینها می‌گویند روی دامنه تپه‌ای است که خودشان روی آن مستقر هستند، به بچه‌ها گفتم دست نگه دارید، رفتم به دمیرچی دیدبان گفتم اینجایی که تو داری آدرس می‌دهی جلوی خودتان است، گفت آره، گفتم این ترکش‌ها برای خودتان ضرر دارد، گفت اینها پایین تپه هستند، دیگر ما شروع کردیم به زدن اگر لازم شد خودمان را هم بزنید، این گفته دیدبان‌ها بود. فکر کنم اینها با آتش‌های خودمان زخمی‌شدند، چون آنجایی که اینها آدرس می‌دادند  15 متر جلوی خودشان بود، در توپخانه 15 متر هیچ چیز نیست. یادم است دمیرچی گفت اگر لازم شد جای خودمان را هم بزنید، ما داریم خداحافظی می‌کنیم و خداحافظی کردند و عراقی‌ها آمدند و این دو نفر اسیر شدند، اصغر الله‌یاری و مهرداد دمیرچی بعداً با سایر آزادگان از اسارت برگشتند.

در خصوص تحلیل این عملیات، ببینید من هنوز با دید امروزی اعتقاد آن موقع را دارم. اعتقادم این است که هدف­ها و خطوطی که باید به ترتیب اشغال می‌شدند درست انتخاب نشدند، حالا نمی‌دانم اگر نقشه­هایشان را داشته باشند و نشان دهند، نمی‌دانم اینها درست انتخاب نشده بودند و در عمل هم دوباره مزید بر علت شد، یعنی مثلًا من یادم است که اینهایکی دو سه جا رفته بودند شناسایی که متوجه شده بودند؛ ولی به روی خودشان نیاورده بودند.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده