عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (31)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

سخنان دیده‌بان آتشبار 2 گردان 358 توپخانه که در تک دشمن اسیر شد

گروهبان آزاده وظیفه مهرداد دمیرچی دیده‌بان آتشبار دوم گردان 358 توپخانه لشکر 28 سنندج

مراحل طی شده تا دیده‌بانی

بنده مهرداد دمیرچی هستم، در حال حاضر 50 سال سن دارم. دیپلمم را در شهر کرج گرفتم که جنگ شروع شد. من قبل از اینکه خدمت سربازی بروم به همراه بسیج 18الی 19 ماه به منطقه رفته بودم. بعد که مشمول خدمت سربازی شدم، به سربازی آمدم.  در تاریخ 18/11/1363 از تهران به پادگان حشمتیه اعزام و مستقیماً همانجا هم تقسیم شده و به  لشکر 28 سنندج که در آن زمان در اهواز مستقر بود اختصاص یافتم. از لشکر به گردان 358 توپخانه، تیپ سوم همان لشکر 28 سنندج تقسیم شدم و در همان جا آموزش دیدم.

فرمانده گردانمان سرگرد عرب بود و معاونی هم داشتند به نام سرگرد ملاداوودی، سپس لشکر 28 از اهواز به سمت کردستان آمد. در سنندج دوباره به آتشبار تقسیم شدیم، فکر کنم 10، 12 نفر بودیم.  تعدادی به آتشبار 1، یک عده به آتشبار 2 و یک عده هم به آتشبار 3 تقسیم شدند. من به آتشبار 2 اختصاص پیدا کردم. یکی دو شب در پادگان سنندج بودیم و  بعد از آن به پادگان گرمک که گردان در آنجا مستقر بود رفتیم.  مجددا یک شب آنجا بودیم، و در نهایت خود را به آتشبار که کنار رودخانه قزل چه مستقر بود معرفی کردیم. فرمانده آتشبار ستوان سیدعبدالرحیم موسوی بود. آن روزهای اول من در خود آتشبار آموزش دیدم. یک مدتی که به عنوان خدمه بودم آموزش توپ دیدیم. خلاصه اینکه آموزش خدمه دیدیم و ده بیست روز بعد گفتند برو مخابرات. سرگروهبان واحدمان به نام سرگروهبان حقیقت‌پناه، اسم کوچکشان را فراموش کردم گفت برو مخابرات، و مخابرات هم یاد بگیر. خلاصه رفتیم مخابرات و آن دستور کار و کدهای مخابراتی را یاد گرفتم. بعد یک ماه چهل روزی هم گفتند برو آموزش دیده‌بانی، اصلاً هیچ تصوری از دیده‌بانی نداشتم، ولی می‌دانستم که وقتی توپخانه شروع  به تیراندازی می‌کند، یک نفر جمعی همین  آتشبار در خط هست که او درخواست گلوله می‌کند، و سپس قبضه‌های توپ کار می‌کند.

من قبل از آن، به عنوان بسیجی هم به جبهه رفته بودم. بسیجی هم که بودم کردستان بودم. پایگاه بوکان یک گردانی داشت به نام گردان ضربت یک شوه، یعنی یک دهی بود به اسم ده یک شوه، بعد داخل آن ده، یک گردانی تشکیل داده بودند به نام یک شوه، اعزامی از سپاه کرج بود. چون من قبلش هم منطقه رفته بودم، می‌دانستم جنگ و کار دیده‌بانی چه‌طور است.

سرگروهبان گفت، برو بی‌سیم‌چی دیده‌بانی به نام مسعود مطاعی بشوم. یک دیدگاهی به نام کانی خیاران. دیدگاه دیگر، دیدگاه هلمیکی بود. بی‌سیم‌چی مسعود مطاعی به مرخصی رفته بود.

چون من قبلاً جبهه رفته بودم، ترس از خط و غیره نداشتم، برایم عادی بود. اطاعت دستور کردم و وسایلم را جمع کردم و به خط رفتم.  خط کردستان هم با خط جنوب خیلی فرق می‌کند، یعنی اصلاً نمی‌شود مقایسه‌اش کنید. به دیدگاه رفتم و یک بنده خدایی آنجا بود و من هم نمی‌شناختمش، چون دیده‌بان بود و من در آتشبار او را ندیده بودم، فکر کنم من یک چهل الی چهل و پنج روزی پیش‌ آنها بودم. بعد در همان مدت، کار دیده‌بانی، دوربین دیده‌بانی، نقشه خوانی و کار با قطب نما را آموزش دیدم و متوجه شدم می‌خواهند من را دیده‌بان بگذارند و حالا رویشان نمی‌شود که مستقیماً بگویند و یواش یواش می‌خواهند من را راه بیندازند. گفتم که آقا مسعود خودت بگو داستان چیست؟ گفت: حقیقتش را بخواهی به من گفتند دمیرچی را از مقدمات دیده‌بانی یادش بده همان که بداند نقشه جغرافیایی چیست؟ نقشه نظامی چیست؟ چطور  نقشه را  با آن گرای جغرافیایی توجیه کند؟ اگر خواستید نقشه خوانی کنید چند هزارم دوربین چه هست، یواش یواش در مدت چهل الی چهل و پنج روز  می‌گویم. چون من قبلاً هم آموزش دیده بودم، کار با قطب‌نما و اینها را بلد بودم، منتها در کار تخصصی­اش کار با دوربین فرق می‌کرد. حالا آن تخصصی‌اش را هم من پیش مسعود مطاعی یاد گرفتم.

45 روزی در منطقه بودم، بعد به مرخصی رفتم، وقتی برگشتم به من گفتند نمی‌خواهد وسایلت را باز کنی، باید بروی اهواز، گفتم اهواز برای چی؟ گفتند باید بروی آموزش دیده‌بانی بببینی. گفتم: من تا آنجایی که می‌دانم رسته‌ام مخابرات است. گفتند نه از این به بعد باید آموزش دیده‌بانی ببینی، دیده‌بانمان دارد ترخیص می‌شود و شما باید بروی به جای او دیده‌بانی کنید. اصلا برایم مهم نبود، رفتیم پادگان و ما را فرستادند به منطقه دریاچه مریوان که لشکر 30 گرگان آنجا مستقر بود، گفتند دیگر نمی‌خواهد به اهواز بروید در همین لشکر 30 گرگان شما آموزش می‌بینید.

تقریباً چهار پنج روزی از آموزش دیده‌بانی در لشکر 30 گرگان می‌گذشت، که یک واحدی از گروه 11 مراغه آمده بود و ابلاغ کردند که شما باید به آنجا بروید، من و تعدادی از دیده‌بان­ها رفتیم و گفتند که شما به عنوان دیده‌بان توپخانه لشکری آموزش می‌بینید، یعنی اگر شما دیده‌بان واحدتان هستید که هیچ، اگر برای عملیات  دیده‌بان نفوذی خواستند بتوانید بروید. بعد هم اگر توپخانه لشکری دیده‌بان کم آورد(در جنوب عملیات بود) و شما را خواستند، باید به توپخانه لشکری که در منطقه‌ای به نام رحمانیه در اهواز مستقر است بروید.

بعد از اینکه آموزش دیدیم، ما را به رحمانیه اهواز فرستادند. خود را به فرمانده توپخانه لشکر 28 جناب سرهنگ صادقی معرفی کردیم. ایشان گفتند شما به عنوان دیده‌بان عملیاتی انتخاب شدید، حالا هر جا لشکر 28 در عملیات بود، هر کدام از تیپ­هایش اگر دیده‌بان خواستند یا اسم شما را بردند، شما باید به آنجا مامور شوید، هیچ راهی هم برای برگشت ندارد که بگویی من نمی‌روم و این حرفها، ما گفتیم تا اینجا که آمدیم بعدش هم می‌رویم.

اواسط بهار سال 1364 بود و ما حدود 80 درصد آموزش ها را فرا گرفته بودیم؛ چون اهواز هنوز خیلی گرم نشده بود، یک هفته­ای هم در توپخانه لشکری در اهواز بودیم، همانجا یک مقدار آموزش در گردان توپخانه 105 رحمانیه دیدیم و تیراندازی هم کردیم. بعد گفتند هر کس به واحد خودش برود تا ما هر موقع اعلام نیاز کردیم بیایید.  من از گردان 155 م. م بودم چند نفر دیگر، از دیده‌بان‌های توپخانه 130 م. م، 105م. م  و 203 م. م بودند. خلاصه از گردان توپخانه 155 م. م فقط من بودم که به پادگان گرمک آمدم و خود را به  آتشبار معرفی کردم. یک سرباز عادی برای واحد دیده‌بان شدیم. البته ما را یک مرخصی فرستادند، بعد از اینکه به همان منطقه قزلچه آمدیم، همان واحدمان که کار دیده‌بانی می‌کردند آنجا مستقر بود.

35 روز در منطقه بودیم و دقیق بگویم، 18 روز مرخصی‌مان بود، 3 روز رفت و آمد می‌دادند، سرهنگ جوادی یک بار به منطقه آمدند، گفتند چون کار دیده‌بان نسبت به سربازهای دیگر سخت است، بالاخره یک تخصصی دارد، مسئولیت دارد، همیشه آماده است خیلی‌ها روی دیده‌بان زوم و حساب می‌کنند، گفتند: هر وقت خواستند به مرخصی بروند، مرخصی اضافه بدهید، 5 روز هم آنجا اضافه شد، یعنی طوری بود که هر موقع می­آمدم مرخصی حدود 28 روز الی یک ماه می‌شد. بعدش هم دیگر کار عادی ما همین بود. حالا تبادل آتش و یا نفوذی می‌شد. دقیقاً آتشبار ما از جنوب ارتفاعات هلوان را زیر پوشش داشت، تا ارتفاعات گاتو می­آمد. یک ارتفاعات تقریبا صعب العبوری از سمت ما بود از سمت خودشان نه؛ چون دیده‌بان عراق هم همانجا مستقر بود، چپ آنجا که ارتفاعات کانی خیاران می‌شد، ما دیدگاه داشتیم پوشش پدافندی ما در آن منطقه بود. آتش بار توپخانه ما 6 قبضه توپ داشت، ولی خوب با توپخانه 155 م.م ، خمپاره‌انداز 120م. م. ، توپخانه  130 م.  م  و کاتیوشا کار می‌کردیم، با همه تفاسیر، نقطه زنی توپخانه خیلی بیشتر می‌شد تا بخواهد منطقه زنی کند.

 

بازدید مقامات لشکر

قبل از اینکه والفجر 9 بخواهد انجام شود، بازدیدهایی انجام می‌شد، شاید بگویم قبل از والفجر 8 در جنوب، سرهنگ صادقی آمد، فرمانده لشکر 28 سرهنگ جوادی هم حضور داشت. با یکی دو تا از همراهانشان از منطقه بازدید کردند. منطقه را شناسایی کردند. بعد ما گفتیم اینجا ارتفاعات خودمان میشولان ‌هست و شهر چوارتا عراق و سلیمانیه در چه سمتی است، دیده‌بان عراق کجاست. تا کانی‌مانگا صعب­العبور بود، یک دیواری بود که جلوی نیروهای ما کشیده شده بود، خیلی ناجور بود، بعد هم آمدند بازدید کردند و رفتند. من هم گفتم خبری هست؟ گفتند، خبر نه آنچنان خبری که بخواهی فکر کنی، بالاخره منطقه است آمده­ایم منطقه را بازدید کنیم. منتها من از یکی از همراهانشان شنیدم که چون خیلی وقت است که اینجا بچه‌ها خط نگه دار بوده­اند، امکان دارد یک تحرکی شود، نه به عنوان یک عملیات بزرگ. یادم هست خیلی وقت بود لشکر 88 زاهدان آنجا مستقر بود. بعد که جابجایی انجام شد؛ احساس می‌کردم که روی لشکر 88 زاهدان زیاد حساب باز نکرده بودند. گردان  112 آمد در ارتفاعات میشولان مستقر شد، به گردان 112 هم یک جابجایی خورد و تیپ 55 هوابرد آمد. این جابجابی قبل از عملیات، یک جابجایی عادی بود.

تیپ 55 هوابرد آمد مستقر شد، من هم مامور بودم چون هر یگانی که می‌آمد، خط نگه دار می‌شد، دیده‌بان وظیفه اش این بود که ثابت بماند. یعنی مامور به همان واحد شود، چون ما جیره غذایمان و همه چیز را از همان واحدها می‌گرفتیم. تیپ 55 مستقر شد. بالاخره هر نیرویی که تازه وارد یک منطقه می‌شد، می‌خواست یک خودی نشان دهد و منطقه را زیر دستش داشته باشد. تیپ 55 هوابرد یکی دو نفوذ انجام داد، بعد دیدند که منطقه، منطقه بسته‌ای است. می‌دانید روی ارتفاعات کانی خیاران یک ارتفاعاتی هست به نام لری، آن زمان همان ارتفاعات کانی مانگا جلوترش مستقر بود، گردان‌های 118 و 130 تا آنجا یک دیواره­ای جلوی نیروهای ایران کشیده شده بود فقط همان روبروی ما که   مامی‌خلان بود و پشت آن مانند یک کریدوری بود به سمت شهر سلیمانیه چنین حالتی داشت، سمت راستمان هم آن ارتفاعات هزار قله که معروف به هلوان بود قرار داشت که نمی‌توانستیم کاری کنیم.

 

حضور شهید صیاد در دیدگاه

بعد از آن هم خدا بیامرز سرهنگ صیاد شیرازی آمدند بازدید کردند. من خودم از ایشان پرسیدم که ما دیده‌بان هستیم، بدانیم بهتر است تا اینکه بچه­های پیاده بدانند، ممکن است یک دلشوره یا ترسی بالاخره در وجودشان بیفتند، هی بگویند امشب عملیات است فردا شب عملیات است. گفتند، امکان دارد اینجا یک تحرکی بشود. حالا کوچک یا بزرگش مشخص نیست، نه اینکه با یک عملیات بزرگ بخواهیم یک منطقه را بگیریم، شاید برویم تا نزدیکی‌های شهر چوارتا، چون یک شهر مسکونی است، برویم تا آنجا و برگردیم. بعد من پیش خودم گفتم چرا برویم و برگردیم چون عملیات والفجر 8 در جنوب بود. پیش خودم می‌گفتم شاید ایران می‌خواهد یک عملیات در اینجا انجام دهد، آن بار سنگین نیروهای عراقی در جنوب را به سمت شمال بکشاند. کار ندارم، عملیات شد.

 

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده