قسمت یکم – کلیات
ایجاد سنگر دیدهبانی سپاه در کنار سنگر ما
کنار سنگر دیدهبانی ما یک سنگر دیدهبانی توسط سپاه زده شد و واقعیت را هم بگویم که برای ما بد شد؛ چون آن موقع سنگر دیدهبانی ما یک سنگر واقعا مستحکمی بود. یعنی ما زمانی که اسیر شدیم، در همان منطقه عراق با آن همه آتش سنگر ما تکان نخورد، لو نرفت. سنگر دیدهبانی طوری بود که باید تا جلوی سنگر میآمدی تا بفهمی اینجا سنگر است. یک استتار کامل. یعنی هر طور شما حساب کنید یک سنگر خوب بود. سپاه که آمد، حقیقتاً کار ما یک مقدار خراب شد، چرا خراب شد؟ یک سنگر دیدهبانی بغل سنگر ما زد حالا ما پنجرهای که داشتیم در سنگر دیدهبانی یک سنگر خیلی کوچک بود، پس من که دیدهبان بودم، میتوانستم از آن پنجره با یک دوربین، خیلی خوب منطقه را ببینم، زاویه خیلی خوبی هم داشتم، حالا سپاه آمد یک سنگر کنار ما زد، یک پنجره یک متر و نیم در دو یا سه متر به چه بزرگی جلوی خودش تعبیه کرد. من چند بار خودم اعتراض کردم، گفتم نگاه کنید این سنگر دیدهبانی، سالها است از زمانی که آمده خط را گرفته، این بوده است، عراق نفهمیده اینجا سنگر دیدهبانی هست. این سنگری که شما زدید، این صندلی که گذاشتید، این دوربین سه پایهای که گذاشتید دوربین که سهل، با چشم عادی هم میتوان متوجه شد که نفراتی اینجا نشستهاند و با دوربین نگاه میکنند. باور کنید میتوانم بگویم بهخاطر همین سنگر، خط ما شلوغ شد.
از زمانی که این سنگر ساخته شد، عراق خیلی این خط را میزد. یعنی بهخاطر اینکه این سنگر را بزند، زیر تیررس قرار میگرفت یعنی هر گلوله ای که میخواست به سنگر سپاهیها بخورد نمیخورد، میخورد به سنگر ما خیلی هم اعتراض میکردیم، منتها گوش نمیدادند، آنها یک سیستم خاصی برای خودشان داشتند.
من تا آنجایی که میدانستم ارتش یک توپهایی وارد کرده بود که اگر اشتباه نکنم توپهای اتریشی میگفتند. بهخاطر آن دیدهبان مستقر کرده بود. یک سری ثبت داشتیم، ثبتهای ما خیلی دقیقتر بودند، همین الان اسمی را یادم آمد که آقای موسوی، خیلی دنبال آن میگشت، یک دیدهبانی به نام نعمتالله بیات داشتیم که بچه قوچان بود. خیلی بچه خوبی بود. فکر کنم خیلی از ثبتهای دقیق را ایشان ثبت کرده است. یعنی نفوذهایی که رفته بودند دقیقاً ایشان ثبت کرده بود. بعد ثبت از ما مختصات میخواستند. بالاخره ما با اینها برای خودمان که کمتر خط را شلوغ کنند همکاری میکردیم، میگفتم شما ثبت و مختصات میخواهید؟ میدهم. شما همینطوری الکی منطقه را شلوغ کردید. بنابراین، اگر یک نقطه را بخواهید در بیاورید، مختصاتش را با گلوله، توپ و با تیراندازی در بیاورید. یعنی گلوله را روی آخرین هدفتان بیاورید. در صورتی که کار ما برعکس بود. وقتی از توپخانه درخواست آتش کنید، اول مختصات را دیدهبان باید به توپخانه بدهد. آن را بزند و نقطه دقیقش را ثبت کند، منتها کارشان برعکس بود. در محل ما نیرو نداشتند، ولی در نزدیکی ما نیروهای زمینیشان مستقر بودند. بالاخره فکر میکنم، آنها هم میدانستند. اینجا قرار است عملیاتی شود و آمده بودند در صورت انجام عملیات یک طرف آن را هم اینها دست بگیرند. شاید بگویم چند ماهی بچههای بسیج در منطقه بودند، البته آمدن بسیجیها از یک لحاظ برای ما بهتر شد؛ چون ترددمان و یک سری از امکاناتمان بیشتر شد، یک سری امکانات سپاه داشت که ارتش نداشت. اینکه شلوغ شد درست، ولی از یک لحاظ هم برای ما خوب شد.
بالاخره عملیات انجام شد
بعد از اینکه شهید صیاد شیرازی منطقه را بازدید کردند، دو ماهی گذشت تا این تحرکات انجام شد، جابجایی نیرو زیاد شد، آنهایی که از قدیم در خط بودند جابجا شدند. بسیجیها آمدند، نیروهای جدید از ارتش آمدند. خلاصه گفتند امشب عملیات است. البته ما از قبل میدانستیم؛ چون جابجایی نیرو داشتیم خیلی از ثبتهایمان را دوباره ثبت کردیم. خط آتشی که از قدیم بود را دوباره یک بازبینی کردیم و با توپخانه خودمان تیراندازی کردیم که بدانیم سد آتشمان کجاست، یعنی چند متر جلوتر از خودمان است. همه اینها که مقدمات یک عملیات بود انجام داده بودیم.
درست است که بسیج به عنوان خط شکن به جلو رفت؛ ولی پشتیبانش ارتش بود. سپاه هم در آنجا عملیات کرد. این خط باید تثبیت شود که ایران این نقطه را گرفته و تا زمانیکه هنوز خط شلوغ است و فروکش نکرده است آنجا هنوز خط مقدم است، یعنی به عنوان یک خط عملیاتی باید حساب شود. این را میخواستم بگویم، سپاه آمد آن ارتفاعات هرمله را به راحتی در اختیار گرفت، یعنی شما سوار ماشین شوید و از مامیخلان رد شوید و گازش را بگیرید و تا پشت این ارتفاعات هرمله بروید. ارتفاعات قوی که در اینجا بود مثل هزار قله، یک سدی داشتیم که به آن میگفتیم 201 امید. اسم دقیق ارتفاعش یادم رفته، روبروی خودمان بود. تا شهر چوارتا یک کریدور بود که کنار شهر چوارتا ارتفاعات هرمله واقع شده بود. یک ارتفاع واقعاً صعبالعبوری که دامنهاش خاکی بود از دامنه به بالا دیگر صخره میشد. اگر میخواستید به بالا بروید واقعا سخت بود، یعنی سرباز و هیچ نیروی دیگری نمیتوانست بجنگد. ارتفاع شیبداری بود. مثلا یک شب میدیدیم عراقیها بالای قله و ما پایین این قله بودیم، پایین این قله هم صخرهای وجود داشت که نیروهای ما همیشه زیر این صخره بودند. شما حساب کنید این ارتفاع دارای یک چنین صخره و جان پناهی بود، آنقدر پهن نبود نهایتا 100متر عرض داشت بطول 200 متر. ملاحظه کنید جنگ در این محدوده بود، یعنی خط مقدم نیروها شده بود. در این محدوده یعنی ایران اگر میتوانست آن ارتفاع هرمله را نگه دارد، دیگر احتیاجی نبود که برگردد به خط قدیم خود؛ چون واقعاً سخت بود. ارتفاع جوری بود که نیروی زیادی نمیتوانست آنجا مستقر شود. اگر پایین ارتفاع نیرو مستقر میشد هیچ فایدهای نداشت، کل جنگ بالای آن ارتفاع بود.
عملیات هواپیماهای ملخدار و هلیکوپترهای عراق
عراق روزها یک سری هواپیمای ملخ دار داشت که با تیربار خیلی اذیت میکرد، یعنی هلیکوپترها میآمدند با راکت خط را میزدند. حساب کنید منطقه به آن کوچکی را هلیکوپترها و هواپیماها با کالیبر میزنند، نیروهایشان هم از روبرو میزنند. نگه داشتن آن خط با نیروی کم خیلی سخت بود.
شب ما آن ارتفاعات را میگرفتیم و روز دوباره برمیگشتند. یعنی ما شب میرفتیم در ارتفاع، روز برمیگشتیم به عقب که یک ارتفاع صخرهای کلاً صاف بود. خود عراقیها که آنطرف قله بودند جانپناه داشتند، چون توسط هواپیماها و هلیکوپترها شدیداً پشتیبانی میشدند. باور کنید که آتش هلیکوپترهایشان قطع نمیشد. یک مدت یعنی در آن فاصله چند روزی که ایران ارتفاع را نگه داشته بود آتش هلیکوپتر عراق قطع نمیشد. یعنی همینطور 3 تا 3تا سورتی پشت سر هم هلیکوپترها میآمدند، انگار به هلیکوپترها گفتهاند شما یک سیبل دارید در ارتفاعات و هر چقدر که مهمات و راکت دارید خالی کنید و برگردید.
جنگ روی آن ارتفاع خیلی سخت بود
جنگ روی آن ارتفاع واقعاً سخت بود؛ چون جان پناه درست حسابی نبود، البته جای ما خیلی امن بود، ولی اینکه بخواهیم پیشروی بکنیم و عراقیها را هل بدهیم پایین اینطور نبود، مجبور میشدیم در روز ارتفاع را ترک بکنیم و دوباره شب برگردیم بالای ارتفاع. شاید بگویم جنگ چند روزی به همین منوال پیش رفت چون نمیشد خط را نگه داشت. حقیقتاً پایین ارتفاع جنگ فایدهای نداشت؛ چون در روبرو یک ارتفاعی واقع بود که باید آن ارتفاع را میگرفتیم؛ چون نمیشد بگیریم، مجبور میشدند خط را رها کنند و به خط قبلی برگردند. زمانی که ما عقبنشینی کردیم، دوباره سپاه آمد خط نگه داری کند. میخواست دوباره آن شیرازه جنگ را دستش بگیرد. گفتند ارتش نتوانسته خط را نگه دارد و عملیات را خودمان در دست بگیریم که ما خواستیم عقبنشینی کنیم، سپاه آمد تا عملیاتی کند که آن ارتفاع را از دست ندهیم. از جلو هزار قله که خواستیم عملیات کنیم نشد، یعنی نیرو به جلو رفت، همه کارها را هم خواستند انجام دهند؛ چون ارتفاعات واقعاً صعبالعبور بود و نمیشد آدم دستش را به جایی بند کند. شب به جلو رفتند و صبح برگشتند، خود من به عنوان دیدهبان آمدم جلوی هزار قله که یک یال خیلی خطرناکی بود، آنقدر هم خطرناک بود که اگر گلوله و ترکشهای عراقیها نمیگرفت، خودت را نمیتوانستی نگه داری و به پایین پرت میشدید، خیلی جای سختی بود.
48 ساعت هم ما روی یال جلوی هزار قله بودیم. همان اواخر اسفند بود که بعد 48 ساعت گفتند کلاً به خط قبلی عقبنشینی کنید. به نظر من، چیزی که دیدم آنچنان دستاوردی برای ایران نداشت، برای اینکه بخواهد اسیری یا غنیمتی بگیرد.
به تیپ 55 هوابرد و بعد به سپاه مامور شدم
من در این عملیات، اول به تیپ 55 هوابرد مامور بودم و بعد به سپاه. به من گفتند به فلان جا برو، و به صورت مستقل مامور به سپاه شو، ما با توپخانه آتشبار خودمان کار میکردیم. من به سرگروهبان واحدمان بیسیم زدم و گفتم: سرگروهبان داستان از این قرار است، گفت شما تابع دستور پیادهها باش؛ چون ما پشتیبانیم، شما چون دیدبان عملیاتی هستید تابع دستور آنها باشید. فرمانده دوست داشت، دیدبان نزدیکش باشد؛ چون بدانند که توپخانه در چه وضعیتی است و چطور و در کدام قسمت کار میکند. به هرحال ما یک تماسی با سپاهیها داشتیم که آخرین مرحلهای بود که من مامور به سپاه بودم. یک یالی جلوی هزار قله بود. 48 ساعت هم روی قله بودیم که بعد از 48 ساعت هم گفتند برگردید روی خط قبلی خودتان.
آخرین یگانی که من به آن مامور بودم سپاه بود، هرمله را به یاد دارم. گفتند شما رها کنید، به من گفتند اصلاً شما به این منطقه کاری نداشته باشید. چون سالهاست از آن زمان میگذرد، دقیقاً نمیتوانم بگویم سپاهی چه کسی بود و چه اتفاقاتی افتاد. فقط یادم هست به من گفتند فلان خط را رها کن بیا و به فلان جا برو ، بسیجیها و فرماندهانشان را پیدا کن. بعد او شما را راهنمایی میکند که کجا بروی. خوب یادم هست که داشتم عقب میآمدم ، از هر که میپرسیدم بسیجی هستی؟ میگفت فرماندهشان نیست، فرمانده سپاه را پیدا نمیکردیم، شاید بگویم من چند ساعتی داشتم پیاده به عقب میآمدم. دو سه تا جیپ به سمت خط میرفتند، گفتند آقا دنبال دیدبان توپخانه میگردیم. گفتم بابا کجایید ما تو آسمون دنبال شما میگردیم. گفت، بیا برویم، گفتم کجا؟ گفت به جلوی هزار قله برویم. از قبل هم من به هزار قله رفته بودم، یک نفوذی رفته بودم. مسیر خیلی بدی داشت، یعنی واقعاً سخت بود، سپاهیها یک جیپ با یک راننده به ما دادند، یکی دو تا سپاهی هم با خودشان بود سوار شدیم و آمدیم تا زیر هزار قله، چون تجمع نیرو بسیجی آنجا زیاد بود، نمیشد برویم، گفتند میانبر میزنیم. به صورت پیاده میانبر زدیم، رفتیم روی یک یالی، حدود 48 ساعت آنجا بودیم. زیر آن هزار قله واقعاً جای بدی بود؛ چون یک ارتفاع صعبالعبور نیروهای خودی جاده زده بودند یعنی مسیر راه تا آن آخر ارتفاع چون باید میرفتی پایین دوباره برمیگشتی میآمدی بالا واسه نیروها واقعاً جای خطرناکی بود، یعنی اگر عراق واقعاً میتوانست نیروهایش را به آن سمت روانه کند و آتش سنگین روی یگانهای خودی بریزد شاید ایران خیلی کشته میداد. تجمع نیرو زیاد بود.
بعد از 48 ساعت هم به ما گفتند آقا کلاً عقبنشینی است و روی خط قبلی خودتان برگردید. هر نیرویی که در هر خطی بوده برگردد به خط قبلیش برود، بعد من پیش خودم گفتم، آخر چه عملیاتی بود و ما چیزی از عملیات ندیدیم. مثلا بخواهد 1000 تا 2000 تا 5000 تا اسیر بگیرد، مثلاً بیاید چند قبضه توپخانهاش را بگیرد، تجهیزات بخواهد بگیرد، یک عملیات آنچنانی بخواهد بشود، عراق بخواهد پاتک سنگینی بزند، آنچنان چیزی نبود.
دوباره چند روز بعد از عملیات برگشتیم سر خط خودمان، همان میشولان، دیگر اواخر همان اسفند است. عراق یک عملیاتی در منطقه انجام داد، و ایران تا ارتفاعات لری عقبنشینی کرد و آمدیم روی خط قدیمی خودمان در ارتفاعات میشولان مستقر شدیم. در این مدت عملیات که به جلو و عقب میرفتیم، این آتشبار چطور به جلو آمد دوباره برگشت عقب؟ خوب خیلی سخته، من خودم توپچی بودم و میدانم، شما حساب کنید گلوله توپ 155، 45 کیلو وزنش است، خوب این در آتشبار چند تا توپ باید ببرد؟ چقدر مهمات باید ببرد حمل کردن گلوله 45 کیلویی سخت است سرباز 20 تا گلوله پشت ماشین بیاندازد دیگر نفسی برایش نمیماند. خلاصه، داستان تا اینجا طول کشید.
انتهای مطلب