عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (33)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

 

چگونه عراق موفق شد

حالا این را می‌خواهم بگویم که ایران چگونه به روی خط زمان والفجر 4 ارتفاع لری برگشت.   گردان‌های 130 و 118 روی ارتفاعات همان پنجوین یعنی کانی‌مانگا و آنجاها مستقر بود، الان نقطه دقیق ارتفاعش را نمی‌توانم بگویم، ولی چون آنها بالای ارتفاع بودند و ما پایین بودیم، من یک دوربین 20 در 120 خیلی بزرگی داشتم این روی سه پایه وصل می‌شد، عین دوشکا بزرگ و سنگین وزن بود. داستان به آنجا رسید که شب عید یعنی اسفند 64 تمام شد، اول سال 65 حقیقتش را بخواهید ما چون از عملیات برگشته بودیم و عقب‌نشینی هم کرده و روی مواضع قبلی که تیپ 55 هوابرد در آن بود، مستقر شده بودیم ، جیره خشک نداشتیم. شب در خط بودیم. گفتیم خدایا چه‌کار کنیم، من کمکی داشتم به نام اصغرالله یاری، او هم به عنوان دیده‌بان ما بود، یعنی جفتمان دیده‌بان بودیم. گفتم اصغر ببین دیگر نمی‌شود تحمل کرد، آدم همه چیز را می‌تواند تحمل کند ولی گرسنگی را نمی‌شود تحمل کرد. گرسنه باشی در خط چکار می‌خواهی کنی؟! گفتم شما 5، 6 ساعت مراقب خط باش تا من بروم آتشبار، جیره غذایی بیاورم. در همین صحبت‌ها بودیم که الله­یاری گفت باشد، گفتم حواست باشد، عملیات کرده و برگشته‌ایم، شاید عراق کاری کرد، ناگهان یک آتش سنگینی ریخت، حواست باشد. من بروم جیره خشک بیاورم.

داشتم می‌رفتم پشت خط، دیدم سپاهی‌ها درست پشت میشولان در جاده، منطقه قبلی خودشان مستقر شده‌اند، به من گفتند کجا می‌روی آقای دمیرچی؟ گفتم حقیقتش را می‌خواهی از گرسنگی، دارم می‌روم آتشبار جیره غذایی بیاورم، اگر به من جیره بدهید نمی‌روم. آنها چون می‌دانستند من دیده‌بان منطقه‌ام، ‌ترسیدند، می‌گفتند این دید‌بان است می‌رود عقب، یک اتفاقی برایش پیش می‌آید و منطقه بدون دید‌بان می‌ماند. البته مشکل پیش می‌آمد، ولی اینکه توپخانه بخواهد دست و پا بسته بماند نبود. گفت بیا تا جیره غذایی را به شما بدهم، شما به عقب نروید. گفتم چه بهتر، من هم از خدا خواسته رفتم در یک سنگری و در یخدان را باز کردم سه تا مرغ درسته، یک مقدار نان و برنج به من دادند. یعنی آنقدر به من جیره دادند که من به تنهایی نتوانستم بالا ببرم، یک سرباز پیاده بود، گفتم بیا این گونی را ببریم بالا، مرغ‌ها را من می­آورم گونی را هم شما بیار، گفت آقا مهرداد به ما هم جیره می‌دهی؟ بردیم بالا، حالا این اتفاق برای چه وقت است؟  صبح 1/1/65 من مرغها را جایتان خالی بردم داخل سنگر، تر و تمیز کردم. خط کاملا آرام شده بود، شما بگو، صدا از کسی در می‌آمد در نمی‌آمد. گفتم سه تا مرغ است ما سه نفریم، به بچه‌ها گفتم امشب نگهبان و روی ارتفاع باشید، شام مهمان من هستید، گفتند باشد.

خورشید داشت غروب می‌کرد و ما داشتیم بساط شام را آماده می­کردیم، یکدفعه دو سه تا صدای گلوله آمد، آنقدر گوش­هایمان تیز شده بود، صدای شلیک که می‌آمد پشت سرش می‌دانستیم دارد گلوله می‌آید. یک گلوله آمد پشت ارتفاع زمین خورد. چند ثانیه بعد یک گلوله دیگر خورد زمین، دومی و سومی‌که آمد، بعد عراق آتش تهیه روی همان ارتفاع ریخت. درست همان شب سال تحویل بود که به بچه‌ها گفتم امشب عراق برای ما سال تحویل گرفته است. مواظب خودتان باشید جوری آتش تهیه ریخت من که شلوار کردی و  یک زیر پیراهن تنم بود و هوا هم واقعا سرد. بود بی‌سیم و تشکیلاتم را که می‌خواستم بردارم و به خط بروم، نتوانستم، یعنی جلوی همان سنگر استراحت نشستم. آنقدر آتش تهیه سنگینی روی زمین می‌ریخت، که همانجا بی‌سیم را برداشتم، به آتشبار پیام دادم و گفتم آقا فلان ثبت‌ها را بزنید. گفتم عراق بدجوری دارد می‌زند، امان ندهید و نایستید، لباستان را تنتان کنید و پای قبض­هایتان بروید.

شاید بگویم 45، 50 دقیقه عراق منطقه را زد. تا آن زمان که جنگیده بودم آنطور آتش تهیه ندیده بودم. یعنی خدا شاهده، شاید بگویم وجب به وجب زمین گلوله می‌خورد. بعد از 40، 45 دقیقه در یک مقطع زمانی 2، 3 دقیقه آتش تهیه عراق خیلی سبک شد، ما از در سنگر بیرون می‌آمدیم و می‌خواستیم وارد خط شویم، کانال زده بودیم و پریدم در کانال و سریع به خط مقدم رفتم؛ ولی عراق تمام نمی‌کرد و مدام می‌زد، ولی آتشش سبکتر شده بود، جوری نبود که بخواهی ساکت بمانی. توپخانه ما هم کار می‌کرد که ما چند تا ثبت داشتیم با کاتیوشا کار می‌کردیم. عراق هم روی مواضع ما ثبت­هایی داشت که حساس بود، من یک لحظه از سنگر دیده‌بانی آمدم بیرون و ارتفاعات همین گردان­های 130 و 118 را دیدم که دارد آنجا را می‌زنند. سه پایه دوربین را آوردم در کانال یک دوربین خیلی قوی بود، آن سمت را نگاه کردم دیدم بدتر از ما می‌زنند. در سمت ما آتش عراق خیلی کمتر شد، گردان 130 را زد، ما با بی‌سیم‌چی محسن جلالی  تماس داشتیم، دیده‌بان توپخانه 130 م.م و مامور به همین گردان 130 پیاده بود. زنگ زدم گفتم، محسن جلالی آنجا چه خبر است؟ گفت مگر نمی‌بینی ما می‌دیدیمشان، گفت ما شما را می‌دیدیم، یعنی قبل از اینکه آنها را بزنند، داشتند ما را می‌زدند. بعد آتش روی ما کم شد و روی آنها زیاد شد.

نیروهای عراق قبل از اینکه بخواهند مواضع گردان‌های 118 و 130 را بگیرند قبل از اینکه آتش تهیه روی ما بریزند از بین نیروهای خودی رفتند و پشت نیروها مستقر شدند، عراق آمده آتش تهیه را روی ارتفاعات ریخته که وقتی آتش ریخته شد، از پشت آمدند و خط را گرفتند. سربازهایی که با آنها صحبت می‌کردیم قبل از ما اسیر شده بودند، می‌گفتند، ما فرصت نکردیم حتی لباس تنمان کنیم. عراق آتش تهیه ریخت ولی زمانی که نیروهای عراقی از پشت بالا آمدند، می‌گفت من با لباس گرمکن اسیر شدم،  تا اینجا می‌خواستم این را داشته باشید که چطوری خطمان از خط میشولان عقب‌نشینی کرد و رفت روی لری. در شب عید عراق آتش ریخت، مواضع گردان‌های  118 و 130 را گرفت.

 

راه تدارک عقب هم بسته شد

مسیر ورود ما مثلا از شهر به منطقه می‌آمدیم از دشت پنجوین رد می‌شدیم و پادگان گرمک را هم رد می‌کردیم و در بالا که می‌خواستیم وارد منطقه شویم به یک سه راهی می‌رسیدیم که سمت چپ به گردان 130 و 112 می‌رفت. زمانی که عراق آمد این دو تا گردان را گرفت، عملا منطقه ما از پشت بسته شد؛ یعنی ما راه تدارکاتیمان به عقب عملاً بسته شد؛ یعنی ما هیچ راهی نداشتیم به جز پشت خودمان که پشت سر ما هم کجا بود؟ دو توپخانه مستقر بود که آنها هم هیچ راه عقب‌نشینی نداشتند. از کجا می‌توانستند بروند، از سمت شیلر به ارتفاعات لری بروند، که این عقب‌نشینی هم بعد از اسارت ما داستانش را چنین شنیدیم، زمانی که منطقه ما کلاً بسته شد، عراق خیالش راحت شد. راه تدارکاتی هم گرفته شد. عراق به راحتی از راه تدارکاتی پشت گردان 130 و 112 را مسدود کرد.

 

 شب و روزی که اسیر شدم

زمانی که دشمن پشت خط ما آمد، یعنی شب 8/1/65 که من اسیر، شدم، عراق روی منطقه ما آتش تهیه ریخت. من یک لحظه بی‌سیم و قطب­نمایم را برداشتم، یادم نیست، چیزی در سنگر استراحتمان جا گذاشته بودم. به اصغر الله یاری گفتم اصغر با بچه‌های توپخانه کار کن تا من یک لحظه در سنگر استراحت کنم و برگردم. یادم نیست زمانی که می‌خواستم نقشه را بیاورم، برگشتم سنگر استراحت کنم، دیدم از پشت صدای تیراندازی سلاح سبک انفرادی می‌آید. تعجب کردم گفتم مگر می‌شود عراق از اینور آتش تهیه ریخته باشد و از پشت صدای سلاح بیاید؟ شاید بگویم من 10، 15 دقیقه‌ای جلوی سنگر استراحتمان نشستم تا ببینم این چیزی که شنیدم حقیقت دارد یا خیر، نشستم دیدم که بله نیروهای عراقی بودند و تعدادشان هم کم بود، ولی می‌زدند و به بالا می‌آمدند. با توجه به اینکه آتش تهیه توپخانه عراق ادامه داشت، خود نیروهایش هم به راحتی نمی‌توانستند بالا بیایند؛ چون خیلی از گلوله ها از ارتفاع رد می‌شد و به پشت ارتفاع به زمین می‌خورد. مجدد روی خود عراقی‌ها می­خورد، اصلاً من مانده بودم که اشتباه می‌کنم یا واقعاً حقیقت دارد، در فکر همین صحبت­ها بودم که یکی از بچه‌های پیاده را دیدم و گفتم فکر کنیم افتادیم در محاصره، گفت: خیلی وقت است که در محاصره‌ایم، گفتم می‌دانم خیلی وقت است از این سمت در محاصره‌ایم ولی در ارتفاع خودمان هم نیروهای عراقی پایین ارتفاع هستند. یک چشمه هم پایین داشتیم، گفتم شاید پایین چشمه باشند، گفت من کار ندارم، من رفتم، گفتم کجا؟ گفت جای ماندن نیست. نمی‌شناختم، ما با بچه‌های پیاده زیاد دم خور نبودیم؛ چون معمولاً پیاده‌ها روزها نگهبان بودند و ما شب‌ها در خط بودیم. معمولاً ما با فرمانده دسته ادوات و اینها کار داشتیم، سرباز گفت همه رفتند، گفتم، یعنی چه همه رفته­اند؟ من الان در خط بودم ده دقیقه پیش هم بودند. سنگر ما چون سنگر خیلی محکمی بود عراق آتش تهیه سنگینی که می‌ریخت پیاده‌هایی که نمی‌توانستند در خط بمانند می‌آمدند در سنگر دیده‌بانی. گفت: تنها خودتان هستید و هیچکس دیگری نیست. من باز قبول نکردم، سمت راست ما یک ارتفاعی بود، ما به آن می‌گفتیم تپه دو قلو، دو تا تپه بغل هم بود عین هم بودند معروف به تپه دو قلو بود؛ یعنی آنها دیگر آخر خط بودند و ما در بالاترین ارتفاع منطقه بودیم. برگشتم، رفتم سنگر دیده‌بانی، گفتم اصغر اینجایی، گفت آره، گفتم اگر می‌توانی اینجا بمان، من بروم تپه دو قلو و برگردم. گفت چرا؟ گفتم بروم ببینم کسی هست یا نیست؟ من در این کانالی که می‌رفتم کسی را نمی‌دیدم، تک و توک نیرو می‌دیدم، تا اینکه رفتم به سمت تپه دو قلو، دیدم آنجا هم سه چهار نفر آدم مانده و هیچکس نیست، گفتم پس بچه‌هایتان کجا هستند؟ گفتند نمی‌دانیم ما هم نگهبان بودیم. عراق آتش ریخته و نیروهایش درگیرند. ما کسی را ندیدیم. دوباره برگشتم عقب، گفتم که خوب، سه چهار نفر شما هستید پس اینجا نمانید بیایید برویم بالا جای سنگر دیده‌بانی ما، لااقل چند نفر شمایید چند نفر ما، یک ده نفری همه با هم باشیم. ما اگر میشولان را نگه داریم آن هم خود به خود می‌ماند. خلاصه سه چهار نفر را هم با خودم بردم میشولان و جنگیدیم و مهمات کافی هم نداشتیم، شاید باورتان نشود، اصلاً دیگر مهمات نبود، ما می‌گشتیم در سنگرهای قدیمی فشنگ­هایی که سالها مانده بود، آنها را بچه‌ها تمیز می‌کردند و در خشاب می‌گذاشتند. آر پی چی و اسلحه سنگین اصلا نبود. یک تعدادی بودیم که اسیر شدیم.

هوا روشن شد و معلوم شد جلو چه خبر است، جلوی ارتفاع ما خداییش بگویم اصلاً نیروی عراقی نمی‌دیدیم، هر چه دیده می‌شد فقط تانک، بود تا زمانی که هوا تاریک بود تانک‌ها نمی‌زدند، زمانی که هوا روشن شد تانک‌ها شروع کردند به زدن. من جلوی ارتفاع خودمان بودم که لااقل 150 تا 200 تا تانک بود؛ چون من هر چه می‌ دیدم تانک بود یعنی یک تانک می‌دیدید یک نفر هم پشت دوشکا بود. موقعی که هوا روشن شد، عین همان داستانی که روی ارتفاعات هرمله که هلی­کوپترهای عراقی می‌آمدند، همان شد. قشنگ با خیال راحت دیگر فهمیده بودند که نیروهای ایران اسلحه سنگین ندارد، دقیقا سه فروند، سه فروند، هواپیماهای شش ملخه عراقی راحت می‌آمدند این کانال را می‌زدند و می‌رفتند. دیگر هوا روشن شد و ما هر چه این‌طرف، آن‌طرف را نگاه کردیم، یک تعداد از بچه‌ها شهید و در کانال افتاده بودند. حقیقتاً زخمی نداشتیم یا سالم بودند یا شهید شده بودند. یکی دو تا زخمی زمانی دادیم که اسیر شده بودیم؛ یعنی همان لحظه‌ای که می‌خواستیم اسیر شویم زخمی‌ شدند. شاید در همان نیم ساعت اول که اسیر شده بودیم.

پشت ارتفاع میشولان، یک تپه‌ای بود که ما به آن تپه قاطر می‌گفتیم. اصلاً معروف شده بود به تپه قاطر، چرا؟ چون در کردستان رساندن تدارکات سخت بود، حتی رسانیدن آب به سختی انجام  می‌گرفت، به‌ همین لحاظ، با قاطر تدارکات می‌آوردند. از این قاطرها هر موقع از دست قاطرچی‌های منطقه فرار می‌کردند به یک تپه‌ای که پشت سرمان بود به آنجا می‌رفتند. آنقدر بچه‌ها برای گرفتن این قاطرها به آن تپه رفته بودند  که دیگر این تپه، به تپه قاطر معروف شده بود. در همان فاصله نیم ساعتی که اسیر شده بودیم، من از فاصله دور داشتم می‌دیدم یک سری نیرو در دامنه تپه قاطر دارند بالا می‌روند، بچه‌هایی آنجا بودند که فرار یا عقب‌نشینی کرده بودند و آمده بودند، یعنی عقلشان نرسیده بود که وقتی از میشولان  تا لری می‌خواهی عقب بروی در دید هستی، بیائید از جاده بروید. یک جایی بود ما می‌گفتیم سه راه پدافند؛ چون در آن محل یک پدافند دو لول مستقر بود و از جاده نزدیکتر در قزلچه حرکت کنید و از هر جا توانستید بروید. مشخص بود یک سری نیروهای ایرانی در تپه قاطر عقب‌نشینی کردند. آن نیم ساعت اولی که اسیر شده بودیم هلی­کوپتر بالای سرمان آمد، دقیقاً  همانجا را زد، می‌گفتم که حالا ما در آنجا فعلا اسیر شده و زنده­ایم ولی کسانی که فرار کردند در آن ارتفاع چیزی که من دیدم فکر نمی‌کنم یک درصدشان هم زنده مانده باشند.

ما 5، 6 نفر یا بیشتر روی همان ارتفاع میشولان اسیر شدیم، حالا یک عده شهید شدند. در اردوگاه اسرا بچه‌های هوابرد چگونگی اسارتشان را این گونه تعریف کردند که  از گردان 135 هوابرد چند نفر در ارتفاعات شیخ گزنشین اسیر شدند، ستوان مهدی‌زاده فرمانده گروهانش هم جز اسرا بود که توانسته بود فرار کند . عراقی­ها 30، 40 نفری را اسیر می‌کنند، بعد ستوان مهدی‌زاده یک آرپی چی می‌زند و آنهایی که داشتند توسط عراقی­ها اسیر می‌شدند بلافاصله پراکنده می‌شوند. سربازها هم از موقعیت استفاده می‌کنند و خودشان را می‌اندازند روی شیب نیروهای خودی و تنها 4، 5 نفر اسیر شدند. ما در 8/1/65 دقیقاً نزدیک­های ظهر اسیر شدیم، یعنی کل آن منطقه را که در والفجر 4، ایران گرفته بود، در آن تاریخ ما عقب‌نشینی کردیم، یعنی چاره­ دیگری نداشتیم. توپخانه هم عقب‌نشینی کرده بود و عقب­تر رفته بود، یک جای مناسب­تر تعیین کرده بودند. من به مدت دو سال و اندی اسیر بودم که در سال 1368 با سایر اسرا به وطنم برگشتم.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده