قسمت یکم – کلیات
شهادت فرمانده گروهان سوم
با بیسیم به من اطلاع دادند که اصلان بیگ فرمانده گروهان سوم شهید شده است.منطقه آن قدر پیچیده بود که واقعاً میتوانستیم تا نزدیکی دشمن برویم، اولاً در دامنه ارتفاعات منطقه جنگلی بود و ثانیاً دره عمیقی بود و ارتفاعات پیچ در پیچ، خودم را سریع بالای سر اصلان بیگ رساندم، هوا خیلی سرد و برف شدیدی هم میبارید. سربازان او را به کناری منتقل کرده بودند. به سربازها گفتم، اینکه شهید نشده و هیچ جای بدنش هم زخمی نشده، ولی وقتی بدن اصلان بیگ را برگرداندم خون از دهانش به بیرون زد. وی توسط گلوله تیربار دوشکا نیروهای عراقی مورد اصابت قرار گرفته بود. از ناحیه خارجی بدنش خونی دیده نمیشد ولی از داخل متلاشی شده بود. در هر صورت خدا رحمتش کند، دستور تخلیه او را دادم و ستوان سوم جمالی را به عنوان سرپرست گروهان تعیین کردم. و البته به جز او کس دیگری را نداشتیم. در هر صورت ما با مهدیزاده و گروهان شهید اصلان بیگ به حرکتمان ادامه دادیم و گروهان یکم بعداً رسید. گروهان ادوات همه رسیدند و در این طرف قزلچه مستقر شدند. روی ارتفاعی مشرف به رودخانه و گردنه قزلچه و پنجوین مستقر شدیم.
قرار شد ما شب هنگام حرکت کرده و شیخ گزنشین را تصرف کنیم؛ حرکت کردیم.یک خاطرهای عنوان کنم: سربازی داشتیم میگفت که من شب کور هستم و در شب نمیتوانم راه بروم، گفتم خیلی خوب، به مهدیزاده گفتم دستش را بگیر و با خودت بیاور، من تقریباً پشت گروهان مهدیزاده در حرکت بودم که نصف شب این سرباز برگشت من را پیدا کرد. با دیدن او گفتم تو که شب کوری داشتی چه طوری توانستی من را پیدا کنی؟ گفت شما هر کجا که باشید من هم آنجا هستم. گروهان مهدیزاده رفت و شیخ گزنشین را گرفت و گروهان شهید اصلان بیگ از شیخ گزنشین تا شاخ تارجر که مشرف به دره میانه هست، تقریباً گرفت و ایستادیم.
شهادت فرمانده گروهان گردان 101
هوا خیلی سرد بود و سربازان همه به جلو رفته بودند. من از تیپ کمک خواستم و تیپ، گروهان ستواندوم باروزه از گردان 101 را به کمک ما فرستادند که برود به کمک مهدیزاده، وقتی که باروزه آمد، به او گفتم برو به کمک ستوان مهدیزاده، وی گفت چَشم و به سمت محل گروهان مهدیزاده در شیخ گزنشین رفت؛ یک ساعت بعد از آن مهدیزاده بیسیم زد که باروزه شهید شده است. ما یکی دو تا اسیر گرفتیم، من به درجه دار رکن2 گفتم که اسرا را به قرارگاه تیپ تخلیه کند.
تعویض ما به دستور شهید صیاد
به هر حال بعد از اینکه حدود 48 ساعت که شیخ گزنشین را با تلفات بالا تصرف کرده بودیم، شهید صیاد شیرازی خدا رحمتش کند، دستور داد که دو گردان از لشکر 77 بیاید ما را تعویض کند.تدبیرش این بود که بچههای مرادی خسته شدهاند و امشب دو گردان از لشکر 77 بروند مرادی را عوض کنند و مرادی به عقب برگردد. قرار بود که با من در تماس باشند. از طرف دره میانه، قزلچه و لری نمیآمدند، قزلچه طوری بود که میباید از روی پل قزلچه رد میشدیم تا به شیخ گزنشین میرسیدیم. اینها گفتند که از طرف دره میانه اول به شاخ تارجر بروند و بعد از آن به شیخ گزنشین و دو گردان را تعویض کنند که نتوانستند بیایند. البته تا نزدیکیهای مواضع ما آمدند و درگیری با نیروهای عراقی شروع شد و گردانهای لشکر 77 برگشتند یا که نتوانستند بیایند.
در همان شب من به واسطه شلیک موشکهای کاتیوشای دشمن، تقریباً دچار موج گرفتگی شده بودم و من را به پست امدادی گردان واقع در دره میانه تخلیه کردند و پزشک بهداری گفت تا 48 ساعت نباید برگردی بالا و در صورت برگشتن به خط، یک موج دیگر بگیری خواهی مرد. شب پشت یگانهایم ماندم و صبح دوباره به خط برگشتم؛ چون کس دیگری نبود.
یگانهای لشکر 77 نتوانسته بودند ما را تعویض کنند.
تیپ هوابرد به گردان 101 دستور داد که ضمن حفظ مواضع خودشان (چون درگیری نداشتند) به کمک ما هم بیایند، وقتی که من رسیدم گردان 101 رسیده بود و جناب سرگرد مجیدی فرمانده گردان 101 نیز حضور داشت. بعد از آن تقریباً درگیری شدید بود، نیروهای عراقی تقریباً نزدیکیهای شیخگزنشین را اشغال کرده بودند که گردان من را زیر امر لشکر 28 قرار دادند. من گفتم نمیتوانم.
ورود گردان تکاور لشکر 64
در هر صورت در این کش و قوس، از شهید صیاد شیرازی دستور رسید که گردان تکاور لشکر 64 را که فرماندهاش جناب سرگردی بود اهل شیراز که تکاور هم بود (سرهنگ شاهچراغی) تقریباً بین کانی مانگا در شیخ گزنشین مستقر شوند. ما به عقب آمدیم و به ما دستور دادند بعد از آن تیپ 3 لشکر 28 را تعویض کنیم؛ تیپ 3 لشکر 28 از ممیخلان، دره میانه تا شاخ تارجر و من قرار بود که گردان سروان اوج را تعویض کنم و گردان 126 یک گردان دیگر از تیپ 3 را در ممیخلان عوض کند. تقریباً شب شده بود و ایام عید بود و فروردین ماه و هوا خوب بود.
هنوز تعویض کامل انجام نشده بود و من در پاسگاه فرماندهی سروان اوج بودم که تا این تعویض انجام و ما برویم در پاسگاه جدیدمان در دامنههای دره میانه مستقر شویم. یادم است شب بود و من پیش سروان اوج نشسته بودم، فرمانده گروهان سوم که شهید شده بود و به جای اصلان بیگ ستوان 3 جمالی و گروهان یکم که ستوان تارخ بود و گروهان دوم هم مهدیزاده بود، شب بود و وضعیت و جو منطقه سنگین بود؛ من یک تجربه در جبههها داشتم که هر وقت جبهه ساکت میشد، احتمال حملهای را میدادم. آن شب هم خیلی ساکت و سوت و کور بود، اصلاً یک تیر تفنگ ژ3 هم تیراندازی نمیشد. من به جناب اوج گفتم که من از این وضعیت احساس خطر میکنم، آقا دستور دهید شلوغش کنند، بگو خمپارهای و. . . که سروان اوج گفت نه چیزی نیست.
شروع درگیری توسط ارتش عراق
شب ساعت 24:00 بود که در دره میانه که هنوز عملیات تعویض هنوز کاملاً خاتمه نیافته بود و ادامه آن به شب خورده بود که خواسته بودند در صبح ادامه عملیات تعویض را انجام دهیم. جناب سروانی که فرمانده یکی از گروهانها بود و افسر خیلی خوبی بود به من اطلاع داد که نیروهای عراقی درگیری را شروع کردند و این درگیری به صبح کشیده شد. در هر صورت هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم و عراق خیلی با توپ پر جلو آمده بود.
به صورت سربسته به ما گفتند که بیایید به روی ارتفاع لری که با توجه به عقب آمدن گردان 126 اینجا جادهای است که از طرف سرکان بین شاخ هران، شاخ تارجر، شیخ گزنشین تا درهمیانه است که گردان 126 عقبنشینی کرده بود، به همین دلیل گروهان مهدیزاده دور خورد و پشتش بسته شد.
انتهای مطلب