عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (38)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

نجات گروهان سوم از محاصره

من که به هنگام صبح بالا رفته بودم و با توجه به دستور عقب نشینی، دیدم که مهدی‌زاده با عده ای سرباز روی شیخ‌گزنشین گیر افتاده است. در آن هنگام یک ستون عظیمی‌از نیروهای عراقی که با هلی­کوپتر هم پشتیبانی می‌شدند به سمت ما می‌آمدند، به علت کوهستانی بودن منطقه نمی‌توانستند گسترش پیدا کنند به همین خاطر با آرایش ستون می‌آمدند و ستون هم مکانیزه بود و هلی­کوپترها شناسایی می‌کردند. و نیروهای عراقی به گروهان مهدی‌زاده رسیده بودند. من دیدم که دو الی سه نفر از سربازانش هم اسیر شده بودند و مهدی‌زاده هم در صف ایستاده بود که اسیر شود. می‌دیدم که عراقی‌ها سربازان را می­گیرند و بعد با قنداق تفنگ می­زدند و آنها را خلع سلاح می‌کردند و رفتار خشونت آمیزی داشتند؛ در آن موقع دیدم که مهدی‌زاده شجاعت به خرج داد و با گفتن تکبیر و شلیک یک موشک آر پی جی 7  باعث شلوغی شد. بعد خودش می گفت، آن آر پی جی با گلوله روی آن را بر زمین در کنار خود دیدم، ناگهان برداشتم و شلیک کردم. من دیدم که سربازان گروهان با هم به سمت دره میانه جایی که عراقی‌ها حضور نداشتند و نیروهای خودی مستقر بودند سرازیر شدند، تعدادی از سربازان بعد از 48 ساعت، بعضی­ها بعداز 72 ساعت، خود را به یگان معرفی کردند و خود مهدی‌زاده هم بعد از 48 ساعت خودش را به یگان رسانید. تعریف می‌کرد که چگونه خود را در میان درختان بلوط مخفی و تا فرا رسیدن شب صبر کرده و دیدند که خبری نیست و جنگل و دره میانه و قزلچه را رد کرده بود و از سمت لری آمده بود و محل گردان راپیدا کرده بود، خلاصه ستوان مهدی‌زاده با شلوغ کردن فرار کرد، البته ده الی پانزده نفری از سربازان اسیر شدند.

من هم سوار یک جیپ کا ام 24 ولت کره­ای شدم که خودروی افتضاحی بود و خودم رانندگی می‌کردم و یک سرباز بیسم­چی هم همراه داشتم که بچه شمال بود و البته همه سربازان پایین آمده بودند. از همان مسیر ممی‌خلان آنجا دو جاده می‌شد یکی جاده دولابی یک همچنین اسمی بود و کنار یک رودخانه­ای واقع بود که از همین جاده می‌آمد.همینطور که به عقب می‌آمدم یک فروند هلی­کوپتر عراقی هم  همین جور جلو می‌آمد و من را می‌دید و به عراقی‌ها می‌گفت بیایند من را دستگیر کنند که این هم از شانس بد، ما را دید و خواست من را بزند، هلی کوپتر عراقی 8 ملخ داشت و من با سرعت رانندگی می‌کردم و به سرباز بیسم‌چی گفتم بپر بیرون، گفت نمی‌توانم، گفتم هر چی شد بپر و بی‌سیم را رها کرد و به بیرون پرید و من هم از پشت فرمان به بیرون پریدم و جیپ هم در سربالایی ملایمی قرار داشت و هلی کوپتر عراقی هم به جیپ شلیک کرد ولی به آن اصابت نکرد و جیپ  یواش یواش ایستاد و ما دوباره سوار آن شدیم و آمدیم. من و گروهان مهدی‌زاده جزء آخرین نفرات بودیم  و البته نمی‌دانستم که  دره میانه به قزلچه را رد کرده­ایم، منتها ما از طرف پل اسماعیل‌خان می‌آمدیم در همان موقع هم گردان تکاور لشکر 64 آمده بود که در ارتفاع لری پدافند کند. وضعیت نیروهای ما خیلی خوب نبود، چون قبل از آن تک کرده بودیم، گروهان اصلان بیگ که خیلی از درجه‌داران ما شهید و زخمی‌شده بودند و بعد از آن هم که ستوان مهدی‌زاده شیخ گزنشین را گرفته بود خیلی ضربه­های شدیدی دیده بودیم، زمانی که ما از پل اسماعیل‌خان که گذشتیم هنوز دستور عقب‌نشینی به سمت ارتفاع لری نرسیده بود  به‌خاطر همین بود که گروهان ستوان مهدی‌زاده دور زده شد و ما هم دستور عقب‌نشینی نداده بودیم، قبل از اینکه از شیخ گزنشین به عقب برگردیم، سرهنگ حسین رنجبر رئیس رکن سوم تیپ، طی پیام بی‌سیمی‌دستور عقب‌نشینی را ابلاغ کردند. شهید صیاد شیرازی خدا بیامرز از پشت بی‌سیم  گفت که مرادی درود به شرفت اگر زنده ماندیم ان‌شاالله (که ما زنده ماندیم) من می­مانم و شما، یعنی اینکه تشویق می‌کرد. در جواب گفتم که این حرفها نیست و ما وظیفه­ خود را انجام دادیم. در هر صورت از خط به عقب آمدیم.

 

خستگی و بی‌خوابی زیاد

گردان تکاور لشکر 64 به فرماندهی سرگرد شاهچراغی که اهل شیراز بود، با گردانش در لری مستقر شد و همانجا پدافند کرد و ما دوباره به طرف پادگان گرمک پشت ارتفاع لری حرکت کردیم، شب را در آنجا مستقر شدیم. هیچ وسیله­ای نداشتیم به طوری که از نایلون­هایی که به ما داده بودند، سربازان مثل چادر انفرادی از آنها استفاده کردند و در زیر آن مستقر شدند. من تقریباً زودتر از گردان از پل اسماعیل‌خان گذشتیم، سرباز شهرستانی راننده تویوتای گردان آنجا منتظر بود. من هم با همان خودرو و جیپ از پل اسماعیل‌خان که به شدت توسط آتش توپخانه نیروهای عراقی زیر آتش بود عبور می­کردم و شهید و زخمی‌در آنجا زیاد دادیم. در کنار  پل اسماعیل‌خان  دو سه نفر جوان بسیجی آذری زبان ایستاده­ بودند. من آخرین نفر بودم که داشتم عقب می‌آمدم ، عنوان کردند که ارتش عقب‌نشینی کرده است. من هم عصبانی شدم و گفتم تو چه کاره‌ای و اینجا چه غلطی می‌کنید، اگر ارتش عقب‌نشینی کرده شما که جلوتر از ما هستید؟! سرهنگ صالحی  فرمانده لشکر 77 بعد از ما به عقب آمدند. پاسگاهش آنجا بود و من عصبانی شدم و آمدم آن طرف پل که سرباز شهرستانی را دیدم، فقط خاطرم هست که سوار تویوتا شدم و دیگر متوجه نشدم تا زمانیکه چشم­هایم را باز کردم دیدم که در چادر آشپزخانه گردان که نزدیک پادگان گرمک بودهستم و از خواب بیدار شدم. آنقدر در این 48 ساعت از  بی‌خوابی و فعالیت خسته شده بودم که در همان خودرو خوابم برده بود. رئیس رکن یکم گردان سرگرد گل افشان عنوان می‌کرد که من  پشت سرت بودم  هنگامی که از ماشین پیاده شدی، من آن طرف جاده داشتم به سمت شما می‌آمدم و زمانی که شما وارد چادر شدید، با همان لباس و پوتین و اورکت خوابیدی و ما هر کاری کردیم نتوانستیم شما را بیدار کنیم و آنها رفتند و بقیه سربازان را جمع کردند.

 

 

 

مذاکره حضوری با شهید صیاد

شب همان روز یادش به خیر شهید صیاد من را احضار کرد و رو  به من کرد و گفت مرادی چی شد؟ که قضایا را برایشان شرح دادم که گروهان مهدی‌زاده بین عراقی‌ها گیر کرده بود و به من گفت چرا به سمت لری عقب‌نشینی نکردی در جواب گفتم بی‌سیم من پارازیت داشت و نتوانستم دستور را بگیرم. ایشان فکر می‌کرد که من لغو دستور کرده­ام و دوماً گروهان ستوان مهدی‌زاده هنوز مانده بود و داشتند اسیر می‌شدند، یادش به خیر شهید صیاد گفت: مرادی سربازان دست­هایشان را بالا برده بودند؟ در اینجا من یک دروغی گفتم و عنوان کردم دست‌هایشان را بالا نکرده بودند. ایشان گفتند خوبه، میل اسیر شدن ندارند.

 

 

 

سرهنگ محمود رستمی فرمانده تیپ 55 هوابرد شد

به هر صورت به یگان برگشتیم و دو ساعت بعد از آن، تیپ 1 لشکر 21 حمزه آمد و روی ارتفاع لری مستقر شد و گردان تکاور لشکر 64 رها شد. فرمانده تیپ یک لشکر 21 ، یک سرهنگ اهل شمال کشور بود که خیلی مقرراتی و افسر خوبی بودکه الان اسمش یادم نیست.بعد از آن به ما دو اتوبوس و تعدادی کمپرسی دادند. ضمناً مرحوم امیر محمود رستمی‌ را که رئیس ستاد لشکر 28 بود در همانجا به عنوان فرمانده تیپ 55 هوابرد معرفی کردند.سرهنگ جمالی جانشین فرمانده نیروی زمینی آمد و ایشان را در کوخلان که یک ارتفاع بین پاسگاه گرمک یا ساوجی بود، معرفی کرد. به هرحال ما مجدداً به شوش بازگشتیم و دوباره آموزش و بازسازی شروع شد و آماده عملیات کربلای 6 شدیم.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده