عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (39)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

گروهان دوم گردان 135 تیپ 55 هوابرد

سرهنگ محمد مهدی‌زاده فرمانده گروهان 2 گردان 135 تیپ 55 هوابرد

حرکت ما از جبهه جنوب به جبهه شمال‌غرب

ما در جبهه، یک عضو کوچک از دریای خروشان نیروهای جمهوری اسلامی بودیم و خدا توفیق داد که در چند عملیات از جمله عملیات والفجر9 شرکت داشته باشیم، من آن زمان فرمانده گروهان‌ دوم گردان 135 تیپ 55هوابرد بودم. تیپ 55‌هوابرد در واقع احتیاط نیروی زمینی بود. ابتدا ما را برای عملیات والفجر 8 در شمال شلمچه در نظر گرفته بودند. چون عملیات والفجر 8 موفقیت چشمگیری داشت و احتمال می‌رفت که نیروهای عراقی در منطقه عملیات والفجر 8 تقویت بشوند، به خاطر این که حجم نیروهای عراقی را کم کنند و اجازه ندهند که نیرو اضافه کنند،  ما را به سمت منطقه عملیاتی شمال‌غرب حرکت دادند و در احتیاط یگان‌های رزمی مستقر در منطقه عملیات والفجر9 قرار گرفتیم. یگان‌هایی از نیروی زمینی ارتش در عملیات والفجر9 شرکت داشتند. از جمله لشکر 77 به فرماندهی سرهنگ صالحی، لشکر 30 گرگان و لشکر 28 سننندج بودند. هوابرد در آنجا احتیاط بود که اگر لازم  شد ما به کمک آنها برویم. من در دو قسمت از عملیات به صورت مستقیم حضور داشتم و خدا توفیق داد که ما بتوانیم در این قسمت مؤثر باشیم.

 

حمله دشمن به ارتفاع شیخ‌گزنشین

در قسمت بالای مریوان روی ارتفاعات رسیده بودیم، فکر کنم شیلر بود، من اسم­ها را، بخاطر گذشت زمان فراموش کرده‌ام. تقریباً می­شود گفت لشکر 28 در لری بود، در ارتفاعات کانی‌مانگا، شب نشسته بودیم  و داشتیم دعای کمیل می‌خواندیم ساعت 11:30 بود ما عادت داشتیم در جبهه‌ها که شب‌ها بیدار باشیم و روزها، ساعاتی را استراحت کنیم که شب دشمن به ما تک نکند، حالا چه احتیاط یا اینکه آماده به رزم. ما داشتیم دعای کمیل می‌خواندیم، مهمان هم داشتیم، ستوان هوشنگ حیدری که از فرماندهان رزمی‌تیپ 55 هوابرد در گردان  158 بود و من گردان 135 بودم. شهید باروزه هم از گردان 101 بود و ما با هم بودیم، داشتیم دعا می‌خواندیم که خبر آمد عراق به ارتفاع  شیخ‌گزنشین حمله کرده است و ارتفاع در حال سقوط است. ارتفاع شیخ گزنشین، یک ارتفاع بسیار مهم منطقه بود و مدت ها بود دست نیروهای ما بود. ما همان شب حرکت کردیم. من از یک طرف ارتفاعات شیخ گزنشین، یگان بعدی ما از طرف روبرو حرکت کرد و یک یگان دیگر هم از طرف دیگر،3 تا یگان بودیم و 3 تا فرمانده، من فرمانده گروهان دوم بودم، شهید اصلان بیگ فرمانده گروهان سوم  بود و  ستوان تارخ فرمانده گروهان یکم ،البته در  زمانی که عملیات شد،  ستوان تارخ مرخصی بود، ولی به سرعت خود را به منطقه رساند، ولی توفیق آن شب را نداشت. تقریباً هوا گرگ و میش و                 نزدیک‌های صبح بود، ما نماز را هم در راه خواندیم. جلوتر از من یکی از فرماندهان دسته­ام ستوان جمالی بود. شهید جمالی که خدا رحمتش کند، ایشان پسر برادر جانشین وقت نیروی زمینی بود. خیلی انسان شجاعی بود، ایشان فرمانده دسته من بود. من می‌خواستم یگان را به ارتفاعات ببرم، اما چون بچه‌ها با مهمات بودند خسته می‌شدند، می‌رفتم اول گروهان، یک مقدار توقف می‌کردم تا نفر آخر گروهان برسد دوباره می‌دویدم به اول یگان که یگان مرتب بیاید. می‌گفتم بچه‌ها چیزی نیست فقط می‌خواهیم برویم مستقر شویم. اصلاً صحبت از درگیری نبود، اما ما آمادگی لازم را داشتیم.

 

در مه غلیظ به سمت دشمن رفتیم

یک مقدار که حرکت کردیم هوا روشن شد، جلوتر مه غلیظی منطقه را گرفته بود که ما دیگر یک متری اطراف خود را نمی‌دیدیم. باز حرکت کردیم چون مسیری بود که می‌شد حرکت کرد که ناگهان به سمت ما تیراندازی شد. من تصور کردم که گروهان ستوان تارخ یا شهید اصلان‌بیگ به ما تیراندازی می‌کنند. به آنها بی‌سیم زدیم که آقا به ما تیراندازی نکنید، جواب دادند ما که تیراندازی نمی‌کنیم. حالا نگو سرعت حرکت بچه‌های گروهان من بیشتر بوده و به نیروهای عراقی رسیده بودیم، من هم متوجه نبودم که نیروهای عراقی هستند، ما یک مقدار دیگر سرعت گرفتیم و گفتیم بچه‌ها چیزی نیست و رفتیم به جلو.  ساعت 7 صبح شد. مه غلیظی اطراف ما را گرفت ما همین طور داشتیم از مه عبور می‌کردیم و به جلو می‌رفتیم دیدم در میان نفراتی قرار گرفته‌ایم که عربی صحبت می‌کنند. حالا نگو که ما  بین نیروهای عراقی قرار گرفته بودیم و نمی‌دانستیم وضعیت به چه صورت است، من هم داخل نیروهای عراقی شده بودم و رسیده بودم اول یگان، به ستوان جمالی گفتم تیربار را همین جا مستقر کن و بزن.  این شهید تیربار را گذاشت و شروع کرد به تیراندازی. حالا ما با تصور اینکه اینها 2-3 نفر  دیده‌بان یا گشتی­های دشمن هستند، تیراندازی کردیم. حالا نگو که آنها یک یگان‌هستند که این ارتفاع شیخ گزنشین را که گرفتند و دنبال این هستند که بیایند و مستقر شوند. مه هم طوری بود که کسی کسی را نمی‌دید. ما رفتیم و دیدیم که یکی از آنها کشته شده و یکی از آنها زخمی‌شده و می‌خواهند او را ببرند، چند نفر از نیروهای عراقی را هم اسیر کردیم و آنها را نگه داشتیم تا صبح شد و ما آنجا را اشغال کرده بودیم و از دست عراقی‌ها گرفته بودیم و نشسته بودیم تا با ما تماس گرفته شود.

 

تماس فرمانده قرارگاه شمال‌غرب با من

سرهنگ حسام هاشمی فرمانده وقت قرارگاه عملیات شمال‌غرب بود، از فرماندهی قرارگاه شمال‌غرب با بی‌سیم با من تماس گرفتند که آقا وضعیت چطور است، گفتیم خوب است، فقط اگر به ما یک مقدار نیروی کمکی بدهید خوب است. اگر نیرو کمکی نفرستادید، غذا حتما برای ما بفرستید که ما مشکل دیگری نداریم. یک مقدار زمان گذشت و ظهر شد. تقریبا ساعت 3 بعد از ظهر بود که آمدم نماز بخوانم، ما چندین نفر از عراقی‌ها را کشته بودیم. ستوان جمالی هم در همان حین که عراقی‌ها را به تیربار بسته بود شهید شده بود، و تبادل آتش سبک بین ما و نیروهای عراقی هنوز ادامه داشت، طوری گلوله می‌آمد که از اطراف من رد می‌شد. گلوله  برای ما مهم نبود، مهم این بود که ما به هدف رسیدیم یا نرسیدیم. اگر بچه‌های ما می‌دانستند که نیروهای عراقی در آن جبهه و در آن وضعیت تعداد آنها زیاد است ممکن بود با احتیاط بیشتر می‌رفتیم، ولی چون نمی‌دانستیم همینطور به میان آنها رفتیم و این اتفاق افتاد و خدا هم به ما توفیق داد که آن مه غلیظ باعث شد نیروهای دشمن را نبینیم و به وسط آنها برویم و کشت و کشتار صورت گرفت و ما تعداد زیادی از آنها را کشتیم. جنازه­های عراقی­ها آنجا مانده بود. یک مقدار به جلوتر رفته بودیم بعد آمدیم سنگرهای پدافندی را پیدا کردیم حتی دشمن با هلی‌کوپتر چیزی شبیه تانک های کوچک یا شبیه اسکوربیون که ما داشتیم را اسلینک می‌کرد روی تپه های بغل می­گذاشت که ما با آر­پی­جی آنها را می­زدیم. آنقدر درگیری تنگاتنگ شده بود و اصلاً ما توجیه نبودیم، فقط به ما  گفته بودند به سمت ارتفاعات بروید، ما با شیب ملایم رفتیم و می‌خواستیم  به قله شیخ‌گزنشین برسیم. ما باید به روی ارتفاع می‌رسیدیم تا بتوانیم پشت ارتفاع را ببینیم. من به همین واسطه  بالا رفته بودم وچون از کنار رفته بودیم، خط تماس اصلی خودمان را ندیده بودیم. در واقع رفته بودیم به جایی که در دید مستقیم دشمن بود و ما جلوتر بودیم.

 

جنازه به جا مانده از عملیات والفجر 4 دوستم را پیدا کردم

همانطور که گفتم ساعت 3-4 بود که من یک محل صافی روی ارتفاع پیدا کردم تا نماز صبح بخوانم. دیدم یک تکه سنگ سیاهی است که ممکن است به زانویم بخورد، به همین صورت که داشتم نماز می‌خواندم پایم را زدم که این به کنار رود، دیدم نمی‌رود و انگار بزرگتر می شود، نماز را خواندم. بعد دیدم که سنگ سیاه نیست بلکه یک پوتین است، پیش خودم فکر کردم عراقی‌هایی که  قبلاً  اینجا کشته شده‌اند و بچه‌ها گذاشتند آنجا، حالا ما رفته بودیم جلوتر از خط مقدمی‌که نیروهای خودمان قبلاً برای احتیاط آنجا بودند و ما خودمان هم از وضعیت خود خبر نداشتیم به‌خاطر اینکه منطقه را نمی‌شناختیم. من فکر کردم آن جنازه از عراقی‌ها است که کشته شده است و بچه‌های ما دفنش کرده‌اند، جنازه را بیرون آوردیم. بعد از بررسی متوجه شدم یکی از رفیق‌های دوران دبیرستانم است که اینجا دفن شده بود. ایشان در والفجر 4 در سال 62 شهید شده بود  و جنازه او هم نیامده بود و آنقدر روی من تأثیر گذاشت که هر چقدر بعد از آن به من گفتند بیا پایین، من نیامدم.

 

سرهنگ هاشمی آمد بالا و جای من را دید

طوری شد که سرهنگ هاشمی فرمانده قرارگاه شمال‌غرب، به من گفت: مهدی‌زاده نیروهایت خسته شده‌اند، بیایید تا تعویض شوید یا اصلاً شما بروید. من گفتم اینجا را تخلیه نمی‌کنم، گفت سرهنگ صیاد  دستور داده‌اند. گفتم هر کسی می‌خواهد گفته باشد، بعد گفتم شما باید بیایید بالا ببینید چرا نمی‌آیم. این وضعیت را ببینید. من با تندی هم گفتم. سرهنگ هاشمی بنده خدا خودش آمد روی ارتفاع و دید جنازه عراقی‌ها آنجا ریخته و یکسری غنیمت از آنها گرفته بودیم و به او گفتم ببین. بی‌سیم­های آنها کوچک بود، کارد سنگری آنها به چه صورت است، دفترچه خاطرات و اسلحه­های بسیار سبکی فرماندهانشان‌ داشتند، سرهنگ هاشمی‌ خیلی خوشش آمد از اینکه من اینجا را ترک نکردم و حفظ کردم. 2 ساعت هم پیش ما بود و دوباره شب شد و برگشت.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده