فصل اول دوران کودکی و تحصیلات
دوران کودکی
در تاریخ 10/05/1315 در یکی از ایلات استان کرمانشاه به نام کلیایی متولد شدم. اجداد من همگی شغل کشاورزی داشتند. نام مادرم حنیفه و نام پدرم اسکندر بود. حرفه اصلی او کشاورزی بود. محل سکونت ما در طبقه دوم ساختمان بسیار بزرگی قرار داشت که متعلق به ارباب ده به اسم بنی بیات بود. ارباب، قلعه ای جدید احداث و با خانواده اش در آن سکونت داشت. اتاق محل سکونت ده الی پانزده متر وسعت داشت. در یک قسمت این اتاق تنوری نصب شده بود که نان وغذای خانواده در آن پخته میشد. در فصل سرما بالای آن تنور، یک کرسی نصب میشد و برای محافظت از سرما مورد استفاده قرار میگرفت.
وسیله زیرانداز اتاق، سه تخته گلیم پشمی بود، روانداز بالای کرسی یک تخته پلاس زبر پشمی دو تخته جاجیم بود که همگی دست بافت مادرم بودند. سوخت تنور از موادی به نام تپاله (از فضولات گاو و گوسفند) تهیه میشد. این ماده سوختی را (که هنوز هم در برخی مناطق محروم غرب رواج دارد)، در فصل تابستان خشک میکردند، به صورت قالب در انبار نگهداری و در زمستان مورد استفاده قرار میگرفت. اگر کسی به آن دسترسی داشت، برای ایجاد آتش و گرما از آن استفاده میکرد. زیرا در آن زمان هنوز نفت نبود. وسیله روشنایی هم در شب از روغن چراغ (روغن کرچک) بود که به وسیله چراغ فتیلهای روشنایی شب فراهم میشد.
وسایل داخل منزل ما عبارت بودند از چند ظرف مسی و سفالی و لعابی و چند دیگ مسی جهت پخت غذا. وسیله زینتی داخل اتاق هم عبارت بودند از: یک عدد یخدان (جای لباسهای مادرم بود) مزین به عکس شاهان قاجار، تعداد یک عدد لامپ شیشهای رنگ آبی زیبا و یک تابلو بافته شده از اسپند با نقش و نگار که داخل اتاق (در محل دید کسانی که وارد میشدند) آویزان بود. این وسایل مختصر جهیزیه مادرم بود. آب برای شستشو داخل حیاط در طبقه اول موجود بود، زیرا قبلاٌ از جانب ارباب قلعه این امکانات اجرا شده بود. ولی آب قابل شرب از چشمه ای که در وسط ده جریان داشت، آورده میشد. مادرم مشک آب را از فاصله چشمه تا منزل با دوش خود حمل میکرد. این خانه هم در طبقه اول وهم در طبقه دوم دارای توالت بود. از نظر حمام، ده حمام عمومی داشت. من در زمان کودکی، عزیز خانواده و فامیلهای مادرم بودم. اقوام پدرم درده دیگری زندگی میکردند و در آن زمان کمتر آنان را می دیدم. ما اول سه نفر بودیم، بعد از مدتی فرزند پسری به خانواده ما اضافه شد که فقط شش ماه با ما بود، چون با مرض سرخک از دنیا رفت. در 15 کیلو متری ده ما، شهر کوچکی به اسم سنقر قرار داشت که بیشتر نیازمندی اهالی ده ما از آن جا تهیه میشد. مردم با خود، روغن، تخم مرغ یا گاو و گوسفند به شهر میبردند و درعوض پارچه، لباس و سایر وسایل مورد نیاز دریافت میکردند. پدر و مادرم همه جا مرا با خود میبردند. یک بار با مادرم برای اولین بار با الاغ به شهر رفتم که خیلی برایم عجیب و جالب بود. موقع برگشتن هوا بارانی شد، مادرم برای این که بدن من خیس نشود، مرا در زیر ماشته اش قرار داد.
مردم روستای ما متدین بودند و در مراسم مذهبی حضوری فعال داشتند. از جمله در ماه محرم با تشکیل دستههای سینه زنی در عزاداری حضرت امام حسین و شهدای کربلا شرکت میکردند. فررندان خانوادهها هم همراه والدین و بزرگترهای خود شاهد این مراسمها بودند. این حضور باعث میشد که از همان کودکی مهر و علاقه ای عمیق نسبت به امام حسین در دل کودکان و نوجوانان شعله ور میشد.
من در زمان نوجوانی جزو اولین افرادی بودم که در روز عاشورا با حسین، حسین گفتن، اهالی ده را به وقت انجام عزای امام آگاه میکردم. یکی از رسوم مردمان ده ما مثل بسیاری از جاهای دیگر آن بود که در روز عاشورا بعد از اتمام مراسم سینه زنی به شرکت کنندگان، غذا میدادند. غذای مورد پذیرایی شامل روغن، حلیم و شیره انگور بود.
ما زندگی نسبتاً خوبی داشتیم. پدرم با کشاورزی زندگی را سر و سامان میداد. گاهی هم به کردستان سفر میکرد واز آن جا وسایلی که اهالی ده طالب آنها بودند، خریداری میکرد. گاهی هم که سفرش طولانی میشد، من و مادرم نگران میشدیم، چون ما دو نفر به جز پدرم حامی دیگری نداشتیم. تا آن که سرانجام او دچار مریضی سختی شد و به علت دسترسی نداشتن به پزشک در سن جوانی از دنیا رفت. بعد از فوت پدر تنها برادرش به نام شاهمراد که از پدرم بزر گتر بود و در دهی دیگر به نام سیرکوه با حقوق کمی که از ارباب دریافت میکرد، زندگیاش را میگذراند، خود را به ده ما رسانید و من و مادرم را به ده سیرکوه انتقال داد. ما در منزل عمو شاه مراد بودیم. مادر بزرگم هم با خانواده عمو زندگی میکرد.
منزل عمو دارای دو اتاق بود، وی با زن و پسر کوچکش به نام عزیز علی که از من چند سال کوچک تر بود زندگی میکرد. ما دو نفر را در اتاق مادر بزرگ اسکان دادند. مدتی گذشت کمکم زن عمو بنای ناسازگاری گذاشت، به طوری عرصه بر مادرم تنگ شد و به ناچار به ده سلیمان شاه به نزد عمه اش رفت. اما من که فقط 5 سال از عمرم میگذشت، در منزل عمویم ماندم. مادرم در محل جدید ازدواج کرد و مرا برای نگهداری همراه خود برده و میهمان پدرخوانده شدم. او انسان بزرگواری بود. تامدتی که اجازه داشتم نزد وی بمانم، رفتارش با من انسانی بود، مثل فرزندش با من رفتار میکرد. شغل او کشاورزی بود و بیشتر وقت او به صیفی کاری میگذشت. مخصوصاً در به عمل آوردن خربزه شیرین مهارت داشت. زندگی او با مادرم زیاد دوام نیاورد و بعد از مدتی به علت بیماری از دنیا رفت.
بعد از مرگ او بار دیگر مادرم بی پناه شد و مدتی نزد عمهاش زندگی کرد تا آن که دو سال بعد همسر دیگری انتخاب کرد. مدت کوتاهی مادرم مرا به نزد خود برد. عمویم اجازه نمیداد نزد مادرم بمانم، به همین علت برای مدتی از دیدار مادر محروم بودم. بعد از یکی دو سال شوهرعمه مادرم همراه پدرخواندهام پس از طی مسافت طولانی به ده محل زندگی ما آمدند، یک شب میهمان ما بودند و فردای آن روز بدون اطلاع عمویم مرا سوار الاغ نمودند تا به نزد مادرم ببرند. اما ازداخل ده خارج نشده، عمویم ناگهان سر راه ما ظاهرشد و مرا زیر مشت و لگد قرارداد و از بالای الاغ به زمین انداخت و به منزل برگردانید. به این ترتیب برای همیشه از دیدار مادر محروم شدم.
عمو شاه مراد، بسیار خشن و نسبت به خانواده بی اندازه سختگیر بود. خصلت دیگرش که خیلی بارز بود، همیشه یک راس اسب در طویله و یک تفنگ در منزل حاضر داشت، زیرا معتقد بود هر لحظه ممکن است دشمن به ما حمله کند. سعی میکرد این اعتقاد را در من و پسرش هم القاء نماید. او ابتدا به یکی از فامیلهایش که شغلش نجاری بو، سفارش داده بود دو قبضه تفنگ چوبی شیک و شبیه به تفنگ حقیقی ساخته بودند. من و پسر عمو اغلب با آن مشغول تمرین و بازی بودیم. وقتی کمی بزرگ شدیم، با اسلحه برنو یا تفنگ ساچمهای تیراندازی میکردیم. عمو هم از هر فرصتی پیش میآمد، به ما آموزش تیراندازی میداد.
عمو به شکار حیوانات حلال گوشت علاقه خاصی داشت و بیشتر اوقات آزاد خویش را صرف شکار پرندگان مینمود. برای انجام این برنامه شبها تفنگ شکاری را برمی داشت و در تاریکی به کنار برکههای آب میرفت و اردک شکار میکرد. البته شکار پرنده آن هم داخل آب رفتن بسیار مشکل بود و تا زانوهایش وارد آب میشد. به علت تداوم این کار، دچار رماتیسم پا شد و پیوسته از درد پا گله میکرد. در بهار و تابستان هم کبک شکار میکرد. در داخل کوهها کلبه ای نزدیک چشمه ساخته بود و توری کنار چشمه پهن و داخل تور مقداری گندم پخش میکرد. یک سر طناب به داخل کلبه وصل بود. شب تا سحرداخل کلبه انتظار میکشید. کبکها صبح زود برای نوشیدن آب به کنار چشمه هجوم میآوردند. بعد از خوردن آب، برای خوردن دانه، روی تور جمع میشدند. در آن لحظه عمویم از داخل کلبه طناب را می کشید و کبکها را شکار میکرد. و بعد این پرندگان را در منزل در داخل قفسههای چوبی یا آهنی زندانی میکرد تا در صورت نیاز از گوشت آنها استفاده کند.
انتهای مطلب