عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (40)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

شهید ((باروزه)) نان و مهمات فرستاد

شب بود و دشمن قصد حمله به ما داشت. هر کاری کرد نتوانست، شب شروع کردند به تیراندازی به طرف سنگرهای ما، ما در کنار تپه­ها بودیم و آتشی روشن نبود که بفهمند ما اینجا نشستیم و روشنایی نبود و همه نشسته بودیم و گلوله‌ها به 2-3 متری ما اصابت می‌کرد. تعدادی تلفات دادیم ولی آنجا را حفظ کردیم. بچه‌ها گرسنه بودند، خدا رحمت کند شهید باروزه، پایین تپه بود. به او گفتم آقای باروزه ما اینجا هستیم و خسته شدیم و توانی هم که پایین بیاییم را نداریم و گرسنه هستیم و مهمات هم کم داریم و این ارتفاع را هم می گویند مهم است، من که به خوبی منطقه را نمی شناختم، من هم یک جنازه پیدا کردم که حق خودم نمی‌دانم به پایین بروم، اگر امکان داشته باشد یکی از بچه‌هایتان را بفرست روی ارتفاع که بیاید بالاخره ما را می‌بیند، که ایشان خودش آمد و چند تا کیسه نان و مهمات و یک مقدار خرما برای ما آورد. روحش شاد. من می­گویم شهیدان نه یک قدم بلکه قرن­ها از ما جلو هستند، شهید باروزه 28 سال است شهید شده است ولی من حس می‌کنم قرن‌ها از ما جلوتر است. شهید باروزه، شب هنگام آمد پیش ما و گفت عراقی‌ها کجا هستند، گفتم از این مسیر باید برویم، با هم رفتیم داخل دیدگاه، ایستاد که یگان را در آنجا ببیند، چون ممکن است بعداً بگویند تو برو جای من بنشین، خودش آمد داخل دیدگاه، فرمانده دسته­اش هم با او آمده بود توجیه شود. تعدادی از افراد یگانش را هم آورده بود، همانجا بنده خدا تیر مستقیم دشمن به شکمش خورد ، ما خیلی تلاش کردیم  او را به پایین ارتفاع برسانیم، او را گذاشتیم روی برانکارد ولی شیب ارتفاع خیلی تند بود و ماشین هم نداشتیم و مسیر را هم بلد نبودیم، چطوری با وسیله بروند، ما نیروهای مجروح شده را به وسیله نفر باید تخلیه می‌کردیم. بالاخره تا برود و به بیمارستان برسد. در بیمارستان شهید شد. این یکی از عملیات‌هایی بود که ما در شب عید سال 65 خدا توفیق داد و توفیق هم این بود که زمانی که ما رفتیم روی ارتفاع دشمن را ندیدیم، یگان دشمن را نمی شناختیم و خدا، ترس را از وجود ما دور کرده بود و  ما به دل دشمن رفتیم و آنجایی که آنها به زبان عربی صحبت می‌کردند تازه متوجه شدیم اینها عراقی هستند. چون وارد عمل شده بودیم تیربار را گذاشتیم و به سمت آنها تیراندازی کردیم و تعدادی از آنها را از بین بردیم و آن ارتفاع بسیار مهم را حفظ کردیم. ما چند روزی آنجا بودیم و بالاخره پایین آمدیم. صحبت­هایمان را کردیم و عملیات‌هم تمام شده بود و حالا در ایام عید بودیم.  فکر می‌کنم 60 روزی بود مرخصی نرفته بودیم، به ما گفتند تقسیم کنیم و مرخصی برویم و من بخاطر اینکه فرمانده بودم، از شروع عملیات والفجر 8 تا آخر فروردین در عملیات بودم.

 

 

 

شهید صیاد با صحبت به ما روحیه داد

شهیدصیاد روحش شاد، واقعاً لحظه به لحظه جنگ را با ما بود. یعنی من در عملیات قادر بودم که شخصاً آمد قرآن را بالای سر ما گرفت و رفت، در عملیات والفجر 8 آمد و سخنرانی کرد و ما را توجیه کرد، در عملیات والفجر9 هم، قبل و بعد از عملیات حضور مستقیم داشت، ما در این عملیات یک مقدار ضربه خورده و مشکلاتی برایمان پیش آمده بود، آمد و با ما صحبت کرد و از آیات قرآن صحبت کرد که اگر مشکلاتی به وجود می‌آید، اینها شکست نیست، در صورتی که ما شکست نخورده بودیم، ارتفاع را از دشمن گرفته بودیم و نتوانسته بودند مشکلی برای ما به وجود آورند. وقتی من شهید صیاد را با این روحیه دیدم اصلاً مرخصی رفتن برای من مهم نبود. که بروم و 4 روز استراحت کنم، مهم این بود که من باید جوری کار کنم که یگان ما پیروز باشد، دوم اینکه فرماندهان ما خیالشان راحت باشد که ما در این مدت خسته نشدیم.

 

به منطقه پدافندی گردان 120 رفتیم

به ما ابلاغ شد که به مواضع پدافندی برویم. ما به منطقه پدافندی گردان 120 لشکر 28 سنندج رفتیم. من خط پدافندی آن یگان را قبل از اینکه توجیه شوم تحویل گرفتم. فقط به ما گفتند عراقی‌ها آن طرف هستند شما اینجا، دشمن این سنگرش فعال است، این دیده‌بان فعال است و به این صورت. من حالا حدود 65-60 روز بود که مرخصی نرفته بودم. بعد متوجه شدم انگار دشمن اینجا خیلی فعال است و من خط را نمی­شناسم، چه کار کنیم و چه مشکلی به وجود می‌آید، به ما گفتند چیزی نیست این تحرکات همیشه هست، حالا من تمام اطراف خودم را دشمن می‌دیدم. در طول 24 ساعت می‌دیدم تحرک دشمن زیاد است. ما در سنگرها  نفر به نفر  نیروهایمان را چیدیم.

 

یک خاطره عجیب

یک پولی دادم به یک نفر از سربازهایم به نام سرباز نصر که اهل خمینی شهر اصفهان بود. آدرس برادرم را دادم و گفتم شما می‌روید آدرس را پیدا می‌کنید و این پول را به او می‌دهید. چون در آن زمان تلفن نداشتیم  و گفتم به مادر و برادرم بگو که من در یگان احتیاط در حال آموزش دیدن هستم و خیالتان راحت باشد و عملیاتی ‌هم نیست. حالا نگو، ایشان وقتی به مرخصی اعزام می‌شود در مسیر، توسط نیروهای عراقی اسیر می شود و بعد از چند سال آزاد می شود، و  پس از آزادی از اسارت می‌آید در خانه و می‌گوید الان آمدم که بعد از چند سال پیغام شما را برسانم و من نمی‌دانستم ایشان اسیر شده است.

 

در حالت اسیر شدن قرار گرفتم

شب سوم عراقی‌ها به ما حمله کردند و تانک‌های دشمن سنگرهای ما را از پشت می­زدند و مشخص شد که دور خورده بودیم،  چون من با منطقه آشنا و توجیه نبودم، دشمن از جای دیگر رخنه کرده بود، به ما گفته بودند این جبهه شماست، حالا نمی‌دانستم جبهه کناری، دست کی بود. هر یگانی که یک جایی مستقر می­شود، ابتدا باید از روی نقشه توجیه شود و از روی نقشه و زمین به ما گفته شود موقعیت دشمن کجاست، جبهه هم از این قسمت است تا اینجا و از این طرف دشمن حمله نکند. یگانی را که در محل تعویض کردیم، ستوان ملکیان فرمانده وقت آن گروهان از گردان 120 لشکر 28 سنندج بود، یگان او خیلی خسته شده بود، چون عملیات کرده بود و مشکلات ایجاد شده بود و خود ستوان ملکیان  هم در آن لحظه مرخصی بود. ما یگان را تعویض کردیم. یک گروه از یگان آنها مانده بود که مهمات را با انباردار ما تعویض کند.

ما 2 روز بود که در مواضع  بودیم و داشتیم توجیه می‌شدیم و شب‌ها به گشت رزمی می‌رفتیم. تحرک دشمن را زیاد می‌دیدیم ولی حس نمی‌کردیم دشمن است چون تقریباً در جناح راست ما بود و فکر نمی‌کردیم تا اینجا دشمن آمده باشد و دیدیم دشمن از پشت سنگرها، ما را یکی یکی می­زند، حالا نگو ما محاصره شدیم و دشمن می‌خواهد ما را اسیر کند. حالا من تک تک دیدگاه ها را شب‌ها نفر گذاشته بودم و سر می زدم چون در خط مقدم بودیم و نمی‌خواستیم برایمان اتفاقی پیش بیاید، شب‌ها بیدار و روزها استراحت می‌کردیم، من نگاه کردم ببینم که چه اتفاقی افتاده و متوجه شدم که گروهان ستوان تارخ در حال اسیر شدن هستند. به بچه‌ها گفتم وسایل خود را بردارید و از قسمت جاده حرکت کنید، من با ماشین می‌روم ببینم جلو چه خبر است. روز هم بود، من حرکت کردم یک سرباز داشتم که راننده بود به  نام قاسم نتاج، اسم او یکباره به یادم آمد، اسمش را فراموش کرده بودم. سرباز خوبی بود ولی در آن لحظه ترسیده بود. در حال رفتن به جلو بودیم که در مسیر،  آتش تانک دشمن گردن یک نفر سرباز را برد، این سرباز داشت راه می‌رفت که جمعی یگان ما نبود، این سرباز چند قدم رفت در حالیکه خون گردنش به بالا می‌پاشید، خیلی روی من تاثیر گذاشت. من به راننده گفتم توقف کن، راننده ماشین را نگه داشت ولی من آن سرباز را پیدا نکردم، مجروح­ها درخواست کمک داشتند، من که لباس غیرنظامی‌تنم بود و یک پیراهن و شلوار معمولی پوشیده بودم چون ایام بعد از عید بود و هوا هم خوب بود، تقریباً 20 روز از عید گذشته بود، هوا هم سرد، خواستم مجروح‌ها را سوار خودرو کنم، دیدم راننده نیست و خودم نشستم پشت فرمان، حرکت کردم و رفتم جلوتر، دیدم نیروهای خودی از گروهان تارخ،  در حال اسیر شدن هستند و عراقی‌ها اطراف را گرفته اند، خودرو را آنجا گذاشتم به مجروح ها گفتم شرمنده، من باید ببینم چه کار می‌توانم بکنم.  اینجاست که می گویم تدبیر خدا است که کار را انجام می‌دهد، ما که داشتیم اسیر می‌شدیم، دیدم همه در حال اسیر شدن هستند من هم در صفی که داشتند اسیر می‌شدند ایستادم، حالا چند تا نیرو ایستاده بودند، بالا عراقی‌ها بودند و من هم شناختی از منطقه نداشتم ما حس نکردیم که عراقی‌ها پشت سر ما آمده‌اند ما ایستادیم در صف همگی هم داشتند اسیر می‌شدند، 5 نفر آنجا بودند.  یک نفر اسلحه‌ها را می گرفت، یک سری ما را بالاتر می­بردند. می‌گفتند اینجا بایستید، نیروهای ما به این سبک داشتند اسیر می‌شدند. عراقی‌ها به تعداد زیادی این طرف و آن طرف بودند که ما را کنترل می‌کردند، یک تعدادی هم کشته شده بودند.

من وقتی دیدم نیروها در حال اسیر شدن هستند، ناخواسته رفتم داخل صف شدم. 50 متر بود که دیدم یک آرپی­جی آنجا افتاده و گلوله هم روی آن بود و فقط باید ضامن را کشید و زد این توفیق برای من خیلی مهم بود، یک لحظه تصمیم گرفتم که کشته شدن بهتر از اسارت است. عراقی‌ها ما را نگاه می‌کردند ولی فکر می‌کردند ما چیزهایی را که داریم تحویل می‌دهیم یا دیدشان ضعیف بود و ما را ندیدند، نمی‌دانم. من هیچی نداشتم فقط یک اسلحه و کمربند و قطب نما، اسلحه هم که در ماشین گذاشته بودیم و هیچ چیزی نداشتیم که با آن دفاع کنیم، سربازها هم که داشتند می‌رفتند، یک نفر پشت سر من بود، به من گفت نزنی­ها، گفتم نباید برویم و اسیر شویم، چاره‌ای نیست. من رسیدم نزدیک آنها و یک گلوله آر پی جی 7 به وسط آنها شلیک کردم، دو نفر از آنها احتمالاً کشته شدند. بعد با فریاد  الله اکبر گفتم و به سربازان گفتم همگی پشت سر من بیایید، یعنی خدا شاهد است این چیزی که اتفاق افتاد و من انداختم توی دره و با قطب نما آمدم اصلاً بلد نبودم منطقه کجاست چون ما وقت نداشتیم منطقه را شناسایی کنیم، اصلاً نمی‌دانستم وضعیت چگونه است.  فقط من آنجا توانستم یک کاری کنم که بچه‌های ما که داشتند پشت سر می‌آمدند و ما رفتیم روی یک تپه مستقر شدیم. توفیق الهی بود که بدانیم چگونه عمل کنیم که اسیر نشویم، چون نیروهای عراقی آنجا خیلی بودند، دوم اینکه بچه‌های ما از میان مه می‌آمدند، نفراتی که اینجا مستقر شده بودند یکی از آنها منطقه را نمی­شناخت، بعد هم رفتیم جایی مستقر شدیم که خوشبختانه آنجا توانستیم با حجم آتشی که آنجا پیاده کردیم، آن یگان و آن تپه را از آنها گرفتیم و عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند.

 

گرفتار کمین کومله شدم

در همین ایام بعد از این قضایا، به مرخصی رفتم. در زمان بازگشت از مرخصی، سرباز راننده باید می‌آمد ما را از مریوان سوار می‌کرد و به یگان می­برد. ولی راننده دیر رسید، حالا یادم نیست که چه اتفاقی افتاده بود و ما به شب خوردیم. ما از مریوان حرکت کردیم به سمت یگان و به یک روستا رسیدیم به نام آرم ارده، جلوی ما را گرفتند گفتند پیاده شوید،  پیش ما بیایید، ما رفتیم، حالا نگو که آنها کومله بودند و کمین زدند به ما و ما را گرفتند. من فکر کردم کردهای خودی هستند که شوخی می‌کنند. ما را بردند و زندانی کردند و گفتند بیرون نیایید و گرنه کشته می شوید، من ساعت 11-12 شب بود که از زیر درب چوبی جایی که ما را زندانی کرده بودند نگاه کردم و دیدم هیچ کسی آنجا نیست، به سرباز گفتم بیا برویم، گفت کشته می­شویم، من الان نمی‌آیم صبح می‌آیم. من آمدم بیرون و رفتم در یکی از خانه­های مردم عادی، خیلی هم از من استقبال کردند و گفتند که از آنها و کومله­ها متنفر هستند، یک پیرمرد  و پیرزنی بودند البته لباس نظامی به تن نداشتم و فکر کردند که سرباز هستم من هم عنوان نکردم که از دست کومله­ها فرار کردم و برای من چایی درست کردند. فردا صبح بیرون را نگاه کردم ماشین بود ولی خبری از سرباز نبود بعداً متوجه شدم که کشته شده ولی ماشین همانجا بود.

این را می‌خواهم بگویم که مردم کردستان واقعاً مهربان هستند، ما را پذیرفتند و با من صحبت کرد و چای هم آورد شب هم خانه آن زوج پیرماندیم.صبح با استرس از خواب بلند شدم ولی می‌ترسیدم به پایین بروم چون حس کردم من را می­بینند، با احتیاط از خانه بیرون رفتم و ماشین را برداشتم و هیچ اتفاقی برای ماشین ما رخ نداده بود، کنار یک کوچه ماشین پارک و رها شده بود، ماشین را  روشن کردم و به سرعت محل را ترک و  خود را به یگان خودم رساندم.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده