فصل اول دوران کودکی و تحصیلات
این برهه از زمان مطابق با اواخر جنگ دوم جهانی بود که متفقین با شکست آلمان و ژاپن یکه تاز دنیا شده بودند. به طور نمونه، سربازان انگلیسی در بیشتر مناطق کشور ما پراکنده بودند و تعدادی هم ازسیاست مدارهای آنها دست به کار شده بودند و با تماس حضوری مستمر با خوانین منطقه، آنها را برعلیه یکدیگر تحریک میکردند. انگلیسیها با مهارت، سیاست و خوی استعمار گری تاریخی چندین ساله که از آن برخوردار بودند، با سیاست اختلاف بیانداز و حکومت کن، در سران عشایر و قبایل دو دستگی را ایجا کردند. تا جایی که به یاد دارم این اختلاف بین خوانین ما برقرار بود. اصولاٌ آمدن قوای نظامی به داخل یک کشور پیامدهای فراوانی در پی داشت. اولین پیامد، نابودی کشاورزی ما بود. ایجاد این برنامه قحطی وگرانی سراسر مملکت را فراگرفته بود و سالها ادمه داشت. عوارض چنین پدیده ای همه منطقه زندگی ما را فراگرفته بود. مخصوصاً خانواده امثال ما که زراعتی نداشتیم و فقط چشم به الطاف ارباب دوخته شده بود، در سختی بیشتری بودند.
با وضعیت اسفناکی روبرو شده بودیم. در این شرایط ما از منزل شرق ده به منزل غرب ده نقل مکان کرده بودیم. این منزل که حدود یک کیلومتر با تنها چشمه داخل ده، فاصله داشت، دارای حیاطی کوچک با دو دستگاه اطاق بود. در یک اتاق من و مادر بزرگ زندگی میکردیم و در اطاق دیگر عمو شاهمراد و پسر و همسرش سکونت داشتند. در آن سوی حیاط یک زاغه قرار داشت که باید تعداد زیادی پله طی میشد تا به داخل آن می رسیدیم. زاغه محل نگهداری حیوانات اهلی (چند راس گوسفند و بز و یک ماده گاو) بود. در کنار زاغه یک انبار بزرگ وجود داشت که علف خوراک حیوانات با سوخت تنور در آن نگه داری میشد.
در آن زمان خرافات زیادی بین مردم حاکم بود. از جمله میگفتند موجودی به نام آل وجود دارد که به صورت بانویی به نزد خانمی که وضع حمل نموده میرود، دل و جگر او را بیرون آورده و برای بچههایش میبرد (چون گفته میشد خوراک فرزندانش دل جگر بانوان زائو است). بنابراین برای محفوظ ماندن مادر نوزاد از شر آل، همیشه یک سیخ آهنی که پیازی بزرگ در سر آن نصب میشد، به صورت عمودی در کنار مریض به دیوار تکیه میدادند، زیرا معتقد بودند آل از این اسلحه میترسد. گاهی یک قبضه اسلحه هم در آن اطاق به دیوار آویزان بود. البته آل به سراغ زن تنها میرفت، بنابراین سعی میشد در مدت هفت روز بعد از زایمان، زن را داخل اطاق تنها نگذارند.
از موجود دیگری هم به نام مردآزما (که به خطرناکی آل نبود) صحبت میشد و اعتقاد داشتند، این موجود از قدرتی برخوردار است که میتواند به انواع شکلها درآمده و مخصوصاً شبها در جادهها کمین کرده، مردهای مسافر را مورد آزار قرار میدهد. برای این دو موجود داستانهای زیادی هم نقل میکردند. موضوع سوم داستانهای مربوط به اجنه بود که البته این موضوع در قرآن به آن اشاره شده است، ولی به صورت اغراق آمیز در این مورد صحبت میشد. این حرفها ناخواسته در ذهن من اثر گذاشته بود و هنگام تنهایی در موقعیت مختلف باعث غلبه ترس بر من میشد. به عنوان نمونه بعد از علف دادن به حیوانات15 پله را تا حیاط میدویدم تا مبادا اجنه مرا بگیرد.
روزها سپری میشد، گرانی و کمبود غذا و نیازمندیهای زندگی سایه اش را روز به روز بیشتر بر سر ما میگستراند. مقدار آردی که در کندوی گلی ذخیره شده بود، هر روز کمتر میشد. به تدریج طوری عرصه زندگی بر ما تنگ شد که نان گندم و جو وجود نداشت. زنعموی من ناچار شد برای برطرف کردن سایه شوم گرسنگی من و پسرش به خوراک حیوانات روی آورد. از دانههای گاودانه که مخصوص گاوها بود که دانهای است بسیار تلخ و بدمزه هر روز مقداری داخل دیگ آب جوش چهار الی پنج بار میجوشاند و هر بار آب آن را خالی میکرد که تلخی آن کاسته شود، آن گاه به هرکدام از ما یک مشت میداد تا زنده بمانیم. خود وی هم از همان غذا سد جوع میکرد. مادر بزرگ از همسایهها مقداری پشم میگرفت و به صورت نخ در میآورد و درعوض چند قرص نان و یا مقدار ناچیزی آرد دستمزد میگرفت. بیشتر روزها روزه میگرفت و غذای سهم خودش را به ما میداد. این بلاها عاملش عبور قوای بیگانه بود که اوضاع مملکت را به روز سیاه مبدل کرده بود. مادر بزرگ خیلی فداکار، فهمیده و با تقوا بود. تمام تجربیات ارزنده اش را صرف تربیت من میکرد. با این که بی سواد بود، ولی از نظر فهم و درایت سرآمد زنان همسن خود بود. هر آن چه از نظر آداب نظافت و اصول آیین مذهب بود، به من آموزش میداد. با تجربه و تبحری که داشت، چنان آداب و رسوم اسلام و مذهب تشییع و آداب تربیت را به من آموزش میداد که این آموزهها تا امروز همچنان در من پا برجا بوده است. چند نمونه از آثار تربیت او را بیان می کنم.
در آن زمان مراسم عروسی برای یکی از فامیلها در ده برگزار شد. از من هم دعوت شده بود شرکت کنم. قبل از رفتن، مادربزرگم سفارش کرد هنگام رفتن به مراسم ممکن است نوشابههایی به نام عرق به تو تعارف کنند، در این حالت مبادا از آن بخوری، چون هم تلخ است و هم حرام. این کلمه چنان در ذهن من اثر کرد که هیچ وقت بر خلاف آن عمل نکردم. در نوجوانی پسر ارباب با کمک تعدادی از همکلاسان خود قصد کردند به زور اسلحه عرق وارد دهنم کنند، ولی موفق به این کار نشدند که در جای خود آن را بیان خواهم نمود.
نکات تربیتی مادربزرگم در کلیه مراحل زندگی ام اثرگذار و برای همیشه هادی و راهنمای زندگی من بود. در یکی از روزهای بحرانی و قحطی من و مادربزرگ تغذیه نداشتیم. منزل جدید ما کنار جاده و محل رفت و آمد مسافران بود. از منزل برای انجام کاری خارج شدم. اسب سواری را مشاهده نمودم که از نزدیک منزل ما با اسبش به سرعت عبور کرد، از ترک اسبش بستهای به داخل جاده پرت شد. بعد از برگشت به منزل به مادر بزرگ خبر دادم و بعد از اجازه وی، بسته را که دقایقی داخل جاده مانده بود، به منزل آوردم. وقتی آن را باز کردیم، سفرهای بود که هفت قرص نان لواش داخل آن بود. این نان چند روزی ما را از گرسنگی نجات داد.
مدت زیادی با این وضع قحطی سپری شد. در این مدت رنجهای فراوانی تحمل کردم. با وجودی که ده ما دارای مدرسه بود و من علاقه زیادی به مدرسه داشتم، ولی از این نعمت محروم بودم. برای چند روزی به مکتب رفتم، اما به علت فقر مالی نتوانستم ادامه بدهم. در طول این مدت علاوه برتحمل گرسنگی و مرارتهای دیگر با کوچک ترین بهانه، مورد غضب عمویم قرار میگرفتم و به جا ی این که مرا در آن سن راهی مدرسه نماید، پیوسته قلب شکسته مرا ناراحت میکرد. در این بین تنها لطف و مهربانی مادر بزرگ روح رنج دیده مرا نگه داشته بود.
سرگرمی من تعداد یک رأس ماده گاو بود که هر روز صبح با خود به صحرا میبردم و شب به خانه بر میگشتم. در بیابان هنگامی که حیوان مشغول چرا بود، برای پرکردن وقت فرصت زیادی داشتم. مقداری از خاک با آب مخلوط میکردم گل که میشد با این گل یک ماشین گلی درست میکردم. چهار سطح دایرهای گلی هم درست میکردم، وقتی دایرهها نیمه خشک میشد، با چوب آنها را سوراخ میکردم و در زیر ماشین به جای چرخ نصب میکردم. تا غروب ماشین گلی خشک میشد. نخی به جلو آن نصب میکردم و هنگام برگشتن دنبال خودم می کشیدم.گاهی سنگی در بیابان به دست میگرفتم، با سنگ دیگری آن را میساییدم تا سیقل داده و شفاف میشد. این سنگ صیقل داده شده مدور و به صورت توپ کوچکی بود که من و بیشتر بچههای ده با آن بازی میکردیم. اسم سنگ، مردک است، اسم بازی هم مردکان است. بعضی از بچهها با سلیقه خاصی چنان سنگها را صیقل میدادند که مثل آیینه میشد.
انتهای مطلب