عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (41)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

گردان 146 تیپ 55 هوابرد در عملیات والفجر9

سرهنگ آزاده حسین دبیری فرمانده گردان 146 تیپ 55 هوابرد شیراز

 

تعویض یگان‌های ما با نیروهای سپاه

ما پس از استقرار در مواضع جدید در منطقه عملیاتی والفجر 9 طی سه مرحله پاتک، جلوی دشمن را سد کردیم. شب عملیات، ما را احضار کردند که باید یگان‌های در خط را تعویض کنیم. به این ترتیب ما دو تیپ بودیم. تیپ دو لشکر 77 پیروز خراسان و تیپ 55 هوابرد. این دو تیپ موظف بودند که با درنظر گرفتن احتیاط دور و نزدیک نیروهای سپاه را عوض کنند و تأمین منطقه را برقرار کنند. منطقه بسیار خطرناک بود. دشمن را رو بروی ارتفاعات 1020رها کردیم. از این طرف هم از گامو روی ارتفاع سورکوه، ما مورد تهدید بودیم. ولی دستور نیروی زمینی بود.

تیپ 55 هوابرد ابتدا با تیپ دو لشکر 77 خراسان منطقه شیخ کاتو را می‌گیرد. چون بسیجی­ها رفته بودند و حتی از رودخانه هم رد شده بودند. در دامنه­های ارتفاعات ناصر که سرکوب به سلیمانیه  بود، سنگر گرفته بودند. بعد بسیجی­ها رها شدند و ما رفتیم آنجا مستقر شدیم. با توجه به اینکه باید دو گردان هوابرد به عنوان احتیاط دور در ارتفاعات حضور داشته باشند، سرازیر شدیم به سمت سلیمانیه. به گردان 158 دستور دادند برود سمت چپ مبرا، یعنی بین لشکر 77 و تپه پلنگ سرو مستقر شود.

 

تک دشمن در 21/12/1364

در تاریخ 21/12/64 دشمن دو بار حمله می‌کند و پلنگ سرو را می‌گیرد. تعدادی از بچه‌ها را اسیر و تعدادی را هم شهید کردند. به من خبر دادند که پلنگ سرو را دشمن گرفته و مواضع گردان 158 سقوط کرده. به ما دستور دادند که حرکت کنید و بروید پلنگ سرو را اشغال کنید. ما پاتک زدیم و پلنگ سرو را گرفتیم. اینجا جایی بود که نیروهای احتیاط ما در خاک عراق از بین رفتند. من با کمک گروهان 2 از گردان 146 که فرمانده‌ا‌ش ستوان یکم احمد ملکیان بود، به همراه یکی از فرماندهانش‌ منوچهر قزل بگلو و فرمانده دسته 2 ستوان دوم اسکندری؛ حرکت کردیم. از مامی‌خالان به ‌صورت ستون گروهان سرازیر شدیم. من گردان را کامل وارد عمل نکردم. فقط با یک گروهان رفتم. رکن 2 پورنگ بود و رکن 3 سروان حیات‌لو. گفتیم ما با همین استعداد که تقریبا 110 نفره، می‌رویم پلنگ سرو را اشغال می‌کنیم.  پاتک ما باید در روز انجام می‌شد.

 

پاتک ما در21/12/1364

در تاریخ21/12/64 بود که به پلنگ سرو حمله کردیم. در دامنه‌های پلنگ سرو که می‌رفتیم، با سرهنگ ستاد درفش‌کاویانی تماس داشتم. درفش خودش استاد دانشگاه نظامی  بود، می‌دانست الان ما در چه وضعیتی هستیم. گفت حسین! می‌خواهی که اجرای آتش توپ‌خانه را انجام بدهیم و شما پیشروی کنید؟ من جواب دادم خیر، من احتیاج به آتش توپ‌خانه ندارم. چون اگر الان ما آتش توپ‌خانه را در ارتفاعات روبروی پلنگ سرو متمرکز کنیم، دشمن هم اجرای آتش می‌کند. در نتیجه، در این سینه‌کش که هیچ‌گونه جان‌پناهی نداریم، تلفات زیادی خواهیم داد، پس هروقت خودم درخواست آتش کردم، آن‌موقع شما انجام بدهید.

زمستان بود و هوا خیلی سرد.  برف و باران می‌آمد و سربازها باید با تجهیزات انفرادی حرکت می‌کردند. و این، کار را خیلی دشوار می‌کرد؛ چون ما باید شب در آنجا مستقر می‌شدیم. اگر یک پتویی همراهمان نبود، سرباز  نمی‌توانست یک ساعت آنجا دوام بیاورد. ما روی سر سیر رفتیم. نگاهی کردم و به سرهنگ درفش کاویانی گزارش دادم، فقط دو رأس قاطر در سمت شمالی پلنگ سرو دیده می‌شود، ولی من هر چه دوربین می‌اندازم کسی را نمی‌بینم. سپس رفتیم روی پلنگ سرو مستقر شدیم. محل دسته‌ی یک و دو را مشخص کردیم و قسمت سه را به منوچهر قزل بگلو دادم و گفتم که شما قسمت سمت چپ را بپوشانید. با بی‌سیم‌، فرمانده‌ی دسته را توجیه کردم. بی‌سیم7 تیکه‌ای و دستگاه  cvxبود که یک بی‌سیم رمز کننده است و دشمن متوجه نمی‌شود.

من از رأس تپه رفتم در شیار که سری به قزل بگلو بزنم. همان لحظه یک گلوله خمپاره  دشمن بغل دست ما خورد و ما همزمان خودمان را روی زمین پرت کردیم. کنار من یک سربازی  زمین‌گیر شد. دیدم این سرباز خیلی ترسیده وخودش را باخته و رنگش هم پریده. تقصیری هم نداشت؛ چون آن‌جا سه تا پاتک شده و هیچ‌ جنازه‌ای هم تخلیه نکرده بودند. یک پیامی‌از طرف تیپ به ما ابلاغ شد که ارتش عراق به  وسیله­ی جیش الشعبی امشب می‌خواهد حمله کند. صدام حسین آمده سلیمانیه صحبت کرده و کردها را بر علیه ما شورانده. گفته که زن‌هایتان بر شما حرام است. ایران آمده ده کیلومتری سلیمانیه  و الان می‌خواهد ارتفاعات ناصر را بگیرد. به این شکل آنها را تحریک کرده بود.

 

حمله دشمن از سه محور

دشمن می‌خواست از سه محور حمله کند. محور 1 از طریق مبرا، محور 2 خود پلنگ سرو، محور3 از طرف گردان 101 از روبروی ارتفاع ناصر. اینها درست ساعت نه شب حمله کردند. ابتدأ به تیپ 77 خراسان حمله کردند، گلوله‌ های رسام نشان می‌دادند که تقاطع تیر دشمن خیلی نزدیک است و یگان 77 نمی‌تواند مقاومت کند،  به ناچار عقب‌نشینی کرد، در نتیجه راست ما خالی شد. آتش شدید روی سر اسکندری، قزل بگلو و ایوبی می‌ریزند. اینها هم عقب‌نشینی می‌کنند. تا ساعت  شش صبح که ما دیدیم کسی نیست. عقب‌نشینی کردیم، آمدیم پایین دره مامی‌خالان که روستای قره‌بلاغ بود.

 

پیشروی دشمن به سمت ما

ساعت 5 بعد از ظهر 22/12/64 بود. خیلی هم خسته بودیم. من و سروان حیات‌لو و ستوان یکم صفارزاده و فرمانده‌ دسته خمپاره­انداز 120 استوار حاجی زاده، نشستیم تصمیم گرفتیم. دیدیم دست راستمان در منطقه‌ عمل تیپ 77 خراسان، تعدادی از نیروهای عراقی دارند  به سمت ما می‌آیند، ولی فاصله‌شان با ما زیاد بود. در مسیر حرکتشان می‌ایستند و مدام نگاه می‌کنند. فهمیدیم که دست راستمان کامل سقوط کرده. ما می‌مانیم و دسته‌ 120مان.

سرهنگ سید حسام هاشمی فرمانده قرارگاه به مواضع ما آمدند و گفتند با خمپاره­اندازهایتان تیراندازی کنید. تا وقتی که توپ‌خانه‌ 155 م.م شروع به تیراندازی کند، تا ما بتوانیم  نیروها را به عقب بکِشیم. توپ‌‌خانه را الان ما نمی‌توانیم بالا بیاوریم، چون هیچ گونه امکاناتی نداریم. گفتیم چَشم. محمدی سرگروهبان ما بیست نفری سرباز از عقب آورد و روی یال را گرفت. تعدادی از سربازها عقب‌نشینی کردند. فقط من ماندم. من اینجا به حیاتلو و صفارزاده گفتم شما پدافند کنید و من بروم پیش فرمانده تیپ ببینم جریان چیست؟ الان تیپ 2 لشکر 77 و گردان 101 هم عقب‌نشینی کرده و گردان 158 هم تارومار شده بود.

 

عقب نشینی نیروهای ما

فرمانده تیپ به من گفت که فاتحه مامی‌خالان را دیگر بخوان. گفت مگر اینکه بتوانیم شیخ بهار‌کانی را بگیریم. الان قرارگاه ما (محل گردان 112 لشکر 28 کردستان) شده خط مقدم. دشمن با توپ‌خانه­ا‌ش کل منطقه را به دم گلوله داده. به من گفت که برو همانجا را بگیر و مستقر شو و دوباره احتیاط را وارد عمل کنید و مامی‌خالان را نگه دارید. آقا دیدیم بچه‌های ما هم عقب‌نشینی کردند. رئیس رکن 3 سوار جیپ شده، بچه‌ها را برمی‌گردانند. اینجا من جلویشان را گرفتم و گفتم که چرا عقب‌نشینی کردید؟ برگردید و بروید آنجا. خمپاره انداز 120 م.م تا آخرین گلوله می‌زدند. یک توپ به زیر دیفرانسیل جیپ میول خورده بود، این توپ عمل نکرده بود. دیگر بچه‌ها داد و فریادشان در آمده بود، ولی خدا خواست ما زنده ماندیم. گردان 112 که تپه‌ی سمت چپ ما را تا وسط دره گرفته بود، خالی کرده بود. حالا عراق می‌توانست ما را دور بزند. هر لحظه احتمال سقوط قرارگاه مقدم نیروی زمینی متصور بود. رفتم پیش فرمانده تیپ گفتم برنامه را به من بگو. گفت که دشمن خط ما را می‌خواهد، حالا ما باید اقدامات لازم را انجام دهیم. تقریباٌ آتش داشت احیا می‌شد. هوا خیلی سرد بود، تقاضای پتو کردیم.به سربازها دستور دادیم که این چوب­های درخت‌ها را ببرید و سنگرهایتان را محکم کنید. سرباز حتی نفت نداشت که یک چایی درست کند. یگان‌ها با تویوتا به سختی  آب و غذا برای سربازها می‌آوردند.

 

 

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده