تلاش زندگی (3)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل اول دوران کودکی و تحصیلات

ایام نوجوانی

در این ایام، عمو تصمیم گرفت از سیر کوه به ده دیگری به نام «سطر» کوچ کند. این ده به خان بزرگی به نام آمان الله خان فرهنگ بیگوند تعلق داشت. در مورد خان‌های منطقه و املاک آنها همین قدر به یاد دارم که تعدادی خوانین بزرگ و خوانین کوچک بر منطقه سنقر و کلیایی حکومت می‌کردند. سه نفر از آنها مهم‌تر و قدرتمندتر از دیگران بودند. نفر اول مرحوم نادعلی خان امیری مالک ده آباد سیرکوه بود. بعد از مدتی شهرت وی به امیر امجد تغییر یافت. نفر دوم مرحوم علی‌اکبرخان امجدی بود که از همه خوانین منطقه ثروتمندتر بود. دارای 33 پارچه آبادی و40 فرزند داشت. ده محل زندگی او ده کل سفید با ده سیرکوه چند کیلومتر بیشتر فاصله نداشت.

نفر سوم مرحوم نادعلی خان امیر امجد بود. او از اخلاق پسندیده برخوردار بود. در ماه محرم در قلعه اش مراسم عزاداری حضرت امام حسین علیه السلام را برگزار می‌نمود و در دو روز تاسوعا و عاشورا کل اهالی ده را ناهار (حلیم، همراه با روغن حیوانی و شیره انگور) دعوت می‌کرد. او در اواخر عمر همراه با راننده و ماشین شخصی به زیارت قبر حضرت امام حسین(ع) مشرف شد. در زمان حیات وصیت کرده بود وی را در یک محل خوش آب و هوا در نزدیکی ده سیرکوه به نام کانی جنان (چشمه بهشت) به خاک بسپارند که این وصیت اجرا شد. او فقط یک فرزند ذکور به نام عزت الله خان داشت که بعد از پدر وارث تمام املاک و دارایی وی شد.

دراین زمان رقابت هیشگی بین خوانین گاهی به دشمنی تبدیل می‌شد. به این صورت که اگر یکی از رعیت‌ها قصد می‌نمود به نزد خان دیگر نقل مکان نماید، در محل جدید مورد احترام خاص خان قرار می‌گرفت. ما چند سال در ده سیر کوه زندگی کردیم که عمو تصمیم گرفت از سیر کوه به ده دیگری به نام سطرُ از املاک امان الله خان فرهنگ یکی از خوانین با قدرت منطقه کلیایی، نقل مکان کند. وی به محض معرفی به خانِ سطر مورد احترام خاص قرار گرفت و دستور داد یک باب ساختمان برای سکونت خانواده عمو در اختیارش قرار دهند. عمویم به سرپرستی کل خدمه قلعه منصوب گردید. او در ده سیر کوه جزو یکی از فراش‌ها بود. از این تاریخ به بعد به نام نایب شاه مراد شهرت یافت و تا آخر عمر این عنوان همراه وی بود.

زندگی در دِه سطر

دِه سطر بسیار بزرگ، آباد، با مردمی فهمیده که زودتر از سایر دهات منطقه کلیایی از یک باب مدرسه شش کلاسه برخوردار شده بود. زمانی که عمو از خدمت مرحوم نادعلی خان امیر امجد مرخص شد و خود را به حضور امان الله خان فرهنگ معرفی نمود، مورد احترام خاص او قرار گرفت و ارتقاء شغل پیدا کرد. هنگام ورود به ده جدید از جانب ارباب در یک منزل بسیار قدیمی موقت اسکان پیدا کردیم. علاوه برخانواده ما چندین خانواده دیگر در اتاق‌های آن سکونت داشتند. عمو به دو دلیل مورد عنایت خان قرار گرفت. یکی این که چون بین خوانین رقابت حکم فرما بود، اگر یکی از رعیت‌ها قصد می‌کرد به نزد دیگری نقل مکان نماید، مورد عنایت خاص قرار می‌گرفت. دوم این که مادر بزرگ من قبلاً مادر رضاعی یکی از فرزندان امان الله خان به عهده‌اش بود (این فرزند سال‌های قبل از رفتن ما به سطر از دنیا رفته بود). ضمن آنکه مادر بزرگ با یکی از همسران خان، فامیل بود. او دارای دو فرزند پسر بود که پسر دومش با من هم سن بود.

پسرها هر روز غروب به دنبال من و مادر بزرگم می‌آمدند و ما را به منزلشان می‌بردند. مادران ما از خاطرات زمان جنگ و کوچ‌های آن ایام گفتگو می‌کردند، ما بچه‌ها هم تا آخر شب مشغول بازی می‌شدیم. فرزندان ارباب عمو را وادار کردند که مرا به مدرسه بفرستد. به این وسیله من هم به آرزویم رسیدم. البته مدت زیادی طول کشید تا عمو شاه مراد با چند شرط اجازه داد اسم من در مدرسه نوشته شود.

شرایط سخت برای ورود به مدرسه

شرایطی که عمویم برای من گذاشت یکی آن بود که فصل پاییز که فصل کاشت بذر گندم بود، باید به پایان می‌رسید و بعد هم علوفه خوراک زمستان احشام می‌باید در انبار جمع‌آوری می‌شد. شرط دیگر این بود که سوخت گرمای فصل زمستان باید تهیه و در انبار جمع می‌شد. دو شرط اول به موقع تهیه و انجام گرفت، اما برای سوخت گرمای فصل زمستان هر روز صبح به وسیله یک الاغ و یک خورجین بزرگ با کمی نان خشک عازم بیابان‌های دور از ده می‌شدم. در مسیر، فضولات حیواناتی را که قبلاً رفت و آمد کرده، پخش و خشک شده بود، جمع می‌کردم. پیش از ظهر یک بار و بعد از ظهرها در دو مرحله این کار را انجام می‌دادم تا به اندازه احتیاج فصل زمستان، سوخت مورد نیاز را جمع کردم. مرحله بعد تهیه گَوَن و چوب بود که برای انجام این مرحله باز با الاغ و وسایل لازم به سمت کوهای صعب العبور و دور از ده راهی می‌شدم و با رنج و دردسر فراوان، گون و چوب تهیه و بر می‌گشتم. بعد از انجام این مراحل سه ماه از فصل تحصیل سپری شده بود.

آغاز تحصیل ابتدایی

اولین سال ورود من به مدرسه در سال 1324 بود و من 9 ساله بودم. به خاطر اجرای شرایط عمویم سه ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود. با این که یک ترم درس تمام شده بود و پذیرش نمی‌دادند، ولی به خاطر پسر ارباب مرا سرکلاس راه دادند. دراین فاصله من باید درس‌های عقب افتاده را جبران می‌کردم. چون شوق زیادی به تحصیل در وجودم بود، برای جبران عقب افتادگی ناچار بودم هر شب به منزل یکی از همکلاسان می‌رفتم و گاهی هم منزل یکی از همسایگان که بتواند به من کمک کند، مراجعه می‌کردم و با این مشقت‌ها می توانستم درس‌ها را جبران کنم. در این راه مشکل دیگری هم رو به رو بودم. به علت نا توانی مالی اجازه نداشتم از چراغ نفتی برای درس خواندن استفاده کنم. زیرا تهیه نفت برای خانواده ما بسیار مشکل بود. گاهی برای تهیه نفت به شهر سنقر در فاصله دوازده تا چهارده کیلومتری پیاده می‌رفتم و با فروش مرغ وخروس و تخم مرغ و مقداری کره وروغن، یک حلب نفت می خریدم و تا ده با دوش حمل می‌کردم. گاهی هم اگر همسایگان وسیله باربری همراه داشتند، به من کمک می‌کردند.

مقدمه و بی تقصیر مرا با سیلی و لگد به باد کتک گرفت. تا حدی که نزدیک بود تلف شوم. نیمه جان و بی رمق وارد منزل شدم و تا مدت‌ها استخوان‌ها و بدنم درد می‌کرد.

بعد از مدتی که از اقامت ما گذشت، از طرف ارباب یک دستگاه ساختمان در غرب ده سطر به ما داده شد. از خصوصیات منزل جدید عبارت بود از: یک حیاط، یک اتاق بزرگ برای نشیمن و خواب و یک پستوی بزرگ که تعدادی کندوی گلی در آن قرار داشت. این کندو‌ها برای حفظ و نگه داری آرد فصل زمستان و فصل بهار بود (همه خانواده‌های ده دارای این کندو‌ها بودند)، یک انبار بزرگ برای نگهداری از علوفه خوراک احشام و یک طویله با چند قسمت جهت استراحت و نگه داری از حیوانات اهلی. داخل حیاط یک درخت اقاقیا کاشته بودم که هر سال گل‌های معطری داشت. محوطه خانه وحتی منازل اطراف از بوی معطر آ ن بر خوردار می‌شدند. نظر به این که از لحاظ آب وکود خیلی به او رسیدگی می‌کردم، از رشد بسیار بالایی برخوردار بود

 

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده