تلاش زندگی (4)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل اول دوران کودکی و تحصیلات

مشکلات درس خواندن

شب‌ها از ساعت3 بعد از نیمه شب که برای بردن علوفه وارد طویله می‌شدم، ضمن رسیدگی به احشام، در نور چراغ درس‌ها را مرور می‌کردم و با تحمل این سختی‌ها در پایان سال تحصیلی که امتحان می‌دادم، نفر اول بودم به این ترتیب کلاس‌های اول تا چهارم را به پایان رساندم. در زمستان سال چهارم مشکلی برایم پیش آمد. در اول آن سال عمو یک پیراهن و یک شلوار کردی برایم خرید و آن را در صندوق نگه داری نمود و اجازه پوشیدن به من نداد. منطق وی و زن عمو این بود که این لباس برای عید نوروز است و مرا با همان لباس کهنه به مدرسه فرستاد. بعد از مدتی لباس‌ها بر اثر فرسودگی هر روز یک قسمت آن پاره و بدنم نمایان می‌شد. این وضعیت سبب تمسخر همکلاسانم بود. چون تحمل این توهین‌ها

برایم سخت بود، تصمیم گرفتم از آمدن به مدرسه صرف نظر کنم.

چند روزی گذشت معلمم آقای مهدی صدری یکی از هم کلاسان را دنبال من فرستاد. به مدرسه رفتم. معلم علت غیبت را جویا شد، برایش توضیح دادم این مرد مهربان حواله یک پیراهن و شلوارکردی برایم امضا نمود. همان روز به شهرسنقر رفتم پارچه را دریافت کردم و برگشتم. بعد از یکی دو روز که لباس دوخته شد، دوباره به مدرسه رفتم. مدرسه ده ماه شش کلاسه بود، تا آن که از طرف دولت بخشنامه ای به مدرسه رسید مبنی بر این که مدرسه چهار کلاسه شده است. کسانی که بخواهند ادامه تحصیل بدهند، باید در شهر سنقر کلاس‌های پنجم و ششم را ادامه بدهند. در این زمان آنانی که مقدورات مالی داشتند برای ادامه تحصیل به سنقر رفتند، ولی من چون حامی نداشتم، نتوانستم ادامه دهم.

در تابستان مشغول کار زراعت بودم و در فصل شروع درس هر روز موقع تعطیل مدرسه نزدیک درب مدرسه، جایی می ایستادم و با آه و افسوس به شاگردانی که به خانه‌هایشان  می‌رفتند، نظاره می‌کردم. چند سال بعد دو مرتبه قانون عوض شد بخشنامه ای به مدرسه ابلاغ شد که مدرسه ده سطر مجدداٌ شش کلاسه شد. من دوباره برای کلاس پنجم وارد مدرسه شدم. در این زمان دیگر قد و قواره من با بقیه محصلین همخوانی نداشت. در کلاس پنجم یکی از پسران ارباب با من همکلاس شد. سر کلاس کم کم به من علاقه پیدا کرد. مثل این که از جانب پروردگار مهر من در قلب این خان زاده ایجاد شد و درکلاس کنار هم بودیم. من راه نجات از فلاکت و بدبختی را فقط در تحصیل یافته بودم. آن روزها خیلی بر من سخت و ناگوار بود. قساوت عموی دیکتاتور و نبودن مقدورا ت حتی نوشت افزار وکمبود مواد غذایی عرصه را بر من تنگ تر می‌کرد.

نگاه خدا

یکی از شب‌ها که در منزل به فکر فرو رفته بودم و به آینده تاریک خویش فکر می‌کردم، دیوار قلعه ارباب مشرف به خانه ما بود. پسر ارباب غروب‌ها گاهی برای تنوع از بالای قلعه بر روستا نظاره می‌کرد. در آن غروب او از جانب خداوند مأمور شده بود از بالای قلعه نظری به خانه ما کند. یکی از خدمتگزارها به نام عین الله را به درب منزل ما فرستاد. قبل از این که عین الله درب خانه ما را بکوبد، بر من الهام شد که گشایش و فرجی خواهد رسید. به محض این که در کوبیده شد، رفتم در را باز کردم. عین الله گفت کتاب‌هایت را جمع کن، آقای هرمزان شما را به قلعه دعوت نموده. به اتفاق او به حضور پسر ارباب رسیدم. او که در قلعه بیرونی منتظر من بود، از دیدنم خوشحال شد و استقبال کرد. مدتی درس‌های روز را با هم مرور کردیم. شام هم صرف شد و هنگام خدا حافظی کتاب وکیفش به من سپرد که فردا آنها را با خودم به مدرسه بیاورم.

به منزل برگشتم و با این وسیله از جانب حق تعالی از عسرت و بدختی نجات یافتم. چون به این وسیله راه ادامه تحصیل برایم فراهم شد. از آن زمان به بعد تا اندازه ای دست عمو از سر من کوتاه و خشونتش نسبت به من کمتر شد. چون قبل از آن با هر بهانه ای که از دستش می‌آمد، مرا زیر لگد و مشت قرار می‌داد. خیلی وقت‌ها هم مرا از منزل بیرون    می‌کرد که ناچار می‌شدم تا زمانی که خشمش فرو کش می‌کرد، به امام زاده نزدیک ده پناه ببرم. بعد هم با وساطت زن عمو که بانویی بسیار مهربان بود به خانه برمی‌گشتم.

من وجود هرمزان پسر ارباب را فرشته ای از جانب پروردگار می دانستم که ماموریت یافته بود مرا از فلاکت نجات بدهد وهمین طور هم بود. در پایان سال 1334 هر دو در کلاس پنجم قبول شدیم. سراسر تعطیلات تابستان هم درخدمت او سپری شد. هر وقت اراده می‌کرد به دهات فامیل‌هایش سفر کند، من دو اسب آماده می‌کردم تعداد دو قبضه تفنگ همراه   می‌بردم و به سفر می‌رفتیم. سرگرمی دیگر ما تیر اندازی با تفنگ بود، زیرا در آن زمان هنوز سلاح‌ها از جانب دولت جمع آوری نشده بود. در واقع من به عنوان خدمتگزار پسر ارباب به صورت دایم گمارده شدم. کلیه مخارج تحصیل و بقیه احتیاجات روز مره من مورد قبول خان بزرگ قرار گرفت و از این لحاظ گشایش دیگری فراهم شد. من و پسر ارباب فاصله سنی داشتیم. من چند سال بزرگتر بودم. هنوز حالت زمان بچگی در وجود او بود. گاهی که عصبانی می‌شد کتک کاری هم می‌کرد، ولی زود هم پشیمان می‌شد. یک بار داشتم نماز می‌خواندم که مرا صدا زد، چون جواب ندادم، وارد اتاق شد، با یک جفت دمبل آهنی که داخل اتاق بود، به جان من افتاد. در چنین مواقعی زود پشیمان می‌شد و مهر و محبتش را چند برابر می‌کرد. من به ناچار تحمل می‌کردم. چاره دیگری نداشتم. به خاطر تحصیل هر سختی را تحمل می‌کردم.

در یکی از روزها که به باغی نزدیک قلعه رفتیم، تعدادی از همکلاسان کنارش بودند، به من حکم کرد باید مشروب بخورم من قبول نکردم. دستور داد سایر همکلاسان مرا به زمین کوبیدند، تفنگ پر از گلوله جلو دهنم قرار داد، قبل از کشیدن ماشه برادر زاده اش، سیروس خان فرهنگی، آن جا حضور داشت، با کوبیدن لگد به تفنگ گلوله منحرف شد و من از مرگ نجات یافتم. این ارباب با تمام علاقه اش به من، گاهی هم چنین رفتارهای کودکانه ای از خود بروز می‌داد.

خاطرات تلخ و شیرین سال1335

در سال 1335 با چند مشکل بزرگ رو برو شدم که بعضی از آنها خوب و تعدادی هم ناراحتکننده بود. در تابستان این سال ارباب بزرگ تصمیم گرفت به وسیله ماشین جیب با راننده و دو نفر از پسران و یکی از نوه‌هایش سفری به تهران داشته باشد. ظرفیت ماشین جیب فقط پنج نفر بود. هرمزان مایل بود مرا در این سفر همراه خود ببرد. در حالی که من نفر ششم می‌شدم و جایی برای من نبود. ولی پسر ارباب سماجت می‌کرد من هم در این سفر با وی باشم. حدود یک ماه تاریخ حرکت به طول انجامید. در طول این مدت هرمزان مرا کنار خود و چهار نفر دیگر را در ذهن مجسم و برای هر کسی جا تعیین می‌کرد. سعی داشت مرا هم داخل ماشین جا بدهد. هر چه من می‌گفتم ماشین شش تا صندلی دارد و برای من جایی نیست، عصبانی می‌شد و گاهی هم به من حمله می‌کرد. سر انجام وقت حرکت فرا رسید و من در ده باقی ماندم. من هم مشغول جمع آوری محصولات کشاورزی عمو شدم. هرمزان بعد از برگشت از سفر خاطرات زیادی را در ذهنش جمع کرده بود که مدت‌ها آن‌هارا برای من با آب و تاب تعریف می‌کرد.

او در اندرون قلعه که پدر و مادرش زندگی می‌کرد، محل نگه داری طلاهای پدرش را پی برده بود. یکی از روزها دست بردی به طلاها زده و تعداد هشت اشرفی برداشته بود و بعد هم همراه برادر زاده اش که هر دو همسن بودند، در سنقر به فروش رسانده بودند. ارباب هرمز خان فهمیده بود که من در جریان این برنامه قرار گرفته بودم، از ترس این که مبادا جریان را بر ملا کنم، به برادرزاده اش آقای سیروس خان پیشنهاد داده بود که عباسعلی را از بین ببریم. سیروس خان با این عمل موافقت نکرده و پیشنهاد داده بود به جای کشتن، هدیه ای برایش خریده و بگوییم این جریان را برای کسی تعریف نکند. این دومین باری بود که سیروس خان مانع قتل من شد.(بار اول زمانی بود که هرمزان با تهدید اسلحه مرا وادار به خوردن عرق کرده بود.) در نهایت یک کت به من هدیه دادند و سفارش کردند از این موضوع هرمزان جایی حرفی نزنم.

در مهرماه سال1335 هنگام شروع سال تحصیلی که کلاس‌ها در گوشه ای از حیاط بزرگ قلعه با دو اتاق و یک سالن دایر بود، تعدادی دختر هم با پسران مشغول تحصیل بودند. تعدای از همکلاسان از راه حسادت که من مورد حمایت پسر ارباب قرار دارم، توطئه‌ای طراحی کرده بودند که با اجرای آن مرا از سر راه بردارند. در این برنامه یکی از دخترا ن را وادار کرده بودند که بگوید امیریان چشم ناپاک نسبت من دارد. بعد از این ادعا یکی دیگر از دختران به معلم این ادعا را گواهی داده بود.

در یکی از غروب‌ها که من با آقای هرمزان مشغول حاضر نمودن درس‌های روز قبل بودیم، ناگهان آقای صدری که محل استراحت او در همان قلعه ما بود، وارد اتاق شد و مرا همراه خویش به مدرسه برد و شروع کرد به محاکمه من که از هیچی خبر نداشتم. وی چند ساعتی مرا مورد سوال و جواب قرار داد و چون من در این برنامه بی تقصیر بودم، از هر راهی که به نظرش می رسید ادامه می‌داد. ساعت8 شب پسر بزرگ ارباب آقای پرویز خان فرهنگ وارد کلاس شد. چون محاکمه من پایان و بی گناهی من ثابت شد. از آن لحظه به بعد مورد احترام معلم بزرگوار قرار گرفتم.

کلاس ششم را در سال 1335 هم همراه هرمزان پسر ارباب آغاز نمودیم و با فعالیت تمام که با هم انجام می‌دادیم سه تا سه ماه تحصیلی با موفقیت به پایان رسید. در آن زمان کلاس ششم، امتحان نهایی هم داشت. این امتحان در شهر سنقر انجام می‌شد. چند نفری که در مدرسه همکلاس بودیم، به اتفاق به سنقر رفتیم. برنامه به این روش بود که از استان گروه آزمایش کننده با یک نفر بازرس این امر را به عهده داشت. امتحان صبح و ظهر انجام می‌شد. در یکی از روزها امتحان بعد از ظهر هنوز شروع نشده بود و من در حیاط مدرسه مشغول مرور درس امتحان بودم. ما از ده با همان لباس محلی حاضر شده بودیم. یکی از بچه شهری‌ها شروع کرد به مسخره کردن من، چون بمن برخورد، به او حمله کردم. برادرش هم به کمکش آمد. بقیه محصلان ترک زبان هم از پشت مرا زیر لکد قرار دادند. تا این که ناظم مدرسه ما را از هم جدا ساخت. در این گیر و دار یکی از بانوان بازرس داد می زد آنها را اخراج کنید. ناظم مدرسه علت دعوا را پرسید. گفتم این‌ها مرا مسخره می‌کردند. ناظم هم به من حق داد و در امتحان شرکت کردم و سرانجام من و همکلاسانم قبول شدیم.

 

 

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده