عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (42)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

تا 8/1/1365 دفاع کردیم

از 22/12/64  تا 8/1/65 ما آنجا دفاع  می­کردیم. سنگر فرماندهی را زدند. تویوتا را زدند، با دستگاه رادار، عجیب می‌زد. با خمپاره 120 م.م مرکز مخابرات را زده بودند. گروهبان رستمی و پیروز و چندتا سرباز هم زخمی‌شده بودند. دسته‌ بهداریمان هم زده بودند. صبح من به راننده گفتم برو مهمات موشک مینی کاتوشا را از عقب بگیر. رفت و آمد، گفت تویوتایی نیست، توپ به موتور خورده ومنهدم شده بود.

موضع ما  بین گردان 112 پیاده لشکر 28 و گردان 126 هوابرد بود. از سمت شرق به غرب، اجرای تیر می‌کرد. گردان 126 سمت راست بود، اگر آن قسمت راست خالی ، دشمن می­آمد و ما را می‌زد. کاری که کردیم این بود که در این راهی که از رحمانیان می­آید به مامی‌خالان و سپس می­آید به شیخ بهارکانی، یک تفنگ 106 گذاشتیم تا اگر دشمن آمد، شلیک کند. ما به‌خاطر این، خیالمان راحت شده بود.

 

حضور شهید صیاد در گردان

یک شب قبل از عملیات، ساعت 3 بعد از نصف شب، نگهبان ما گفت که یک سرهنگ کارت دارد. دیدم شهید صیاد هست. گفت می‌خواهم خط را بازدید کنم. حالا شب هشتم بود.  گفتم جناب سرهنگ الان نمی‌شود چون تا الان می‌زد و نمی‌دانم که حالا آتش قطع شود یا نشود. بالاخره به همراه رئیس رکن 3 و شهید صیاد  به خط مقدم رفتیم. شهید صیاد به من گفت می‌توانی از نو حمله کنی و مامی‌خالان را بگیری؟ من یک کمی مکث کردم. گفتم شما حالا نگاه کن روبه‌روی ما یک دره هست. الان سایه انداخته، چشم چشم را نمی‌بیند. ما اینجا پست یک نفره گذاشتیم. یک لشکر عراق هم که از میان درخت‌های بلوط عبور کند، ما نمی‌بینیم. بعد هم با این تعدادی که ما تلفات دادیم، هیچ مسئله‌ای نیست. من می­افتم جلو، به بقیه هم می‌گویم بیایند. ولی آنچه مسلم است این است که ما اگر بریم جلو، تلفات می‌دهیم. تبادل آتش خیلی بود.

 

پیشروی نیروهای عراقی

ساعت 4 متوجه شدیم که از سمت راست مورد تهدید قرار گرفتیم. از همان جاده‌ای که از مامی‌خالان می­آید، از آنجا حمله کردند. بغل دستمان داشتند سنگر می‌زدند. پنج صبح بود که خبردار شدیم تانک­های عراق از شیخ بهارکانی هم گذشته، پشت سر هم دارند می­آیند جلو. ما باید به ناچار عقب‌نشینی می‌کردیم. گروهان سه هم که دست استوار روزبهانی بود، جلو بودند؛ چون همه بی‌سیم‌ها قطع شده بود، امربر فرستادم که به همه گروهان‌ها دستور عقب‌نشینی بدهد و خودمان هم عقب‌نشینی می‌کنیم.

ما حدود یک کیلومتر آمدیم عقب، لحظه‌ای که من سوار تویوتا شدم، ستادم هم سوار جیپ شد. دیدیم که بالای سرمان چهار فروند هلی‌کوپتر عراقی ظاهر شد و ما شهادتین خودمان را خواندیم. ولی خوشبختانه اینها به ما تیراندازی نکردند. ما برگشتیم و به دسته‌ خمپاره انداز 120 رسیدیم. در روستا بودند. به رضا بینایی سرپرست دسته 120 گفتم عقب‌نشینی کن. بعد به استوار‌حاجی زاده سرپرست دسته 107 گفتم می‌توانید عقب‌نشینی کنید. دستگاه زاویه‌یاب را بردار و عقب‌نشینی کن. حاجی زاده از من ناراحت شد. گفتم همه رفتند، فقط 146را به عنوان طعمه گذاشتند. من هم از پل شهید کاظمی‌ رد شدم، دیدم عجیب یگان‌هادر حال عقب‌نشینی هستند. یعنی جاده‌ای که وسط رودخانه‌ی شیلر هست، اصلاٌ مثل اتوبان سرباز و بسیجی داشتند به عقب می‌رفتند. صیاد هم با یک تعدادی از افسران ستاد و لشکر 77 همان دم گردنه‌ی شیلر، گفتند 77 خراسان باید برود روی شیلر؛ چون  مواضع پدافندش روی منطقه سرکوب است و شما روی این مناطق دید دارید.

بعد تیپ لشکر 77 خراسان رفت روی مواضع لری. هوابرد هم رفت در دره‌ شیلر به عنوان احتیاط مستقر شد. وقتی آمدم از پل کاظمی ‌رد شوم، خیلی خوشحال شدم. دیدم لشکر 77 خراسان را شهید صیاد شیرازی شخصاٌ به سمت ارتفاعات لری هدایت می­کند. راه تماما یکطرفه بود، از شیلر به استان سلیمانیه  و مامی‌خالان و هزارقله می­آمد.  من هم دیگر چاره‌ای نداشتم، به هر وسیله‌ای بود به سمت منطقه‌ تجمع رفتم. قرارگاه تیپ روی ارتفاعات گلو نزدیک سورکوه بود که مستقیم می‌رفت به سمت مرز بین‌المللی ایران. از گلو  به سمت راست، برای ایران بود. سرگرد مجیدی، گردان 101 را که احتیاط تیپ بود، به گلو کشاند. من هم رفتم به آنجا که منطقه‌ی تجمع بود. اولین گزارش را به رئیس رکن سوم تیپ دادم.

 

زمین نامناسب و عدم هماهنگی

من عقب‌نشینی والفجر 9را یک عدم هماهنگی می‌دانم. اولاً نیروهای بسیج و سپاه در یک منطقه‌ای پیشروی کرده بودند که سمت راستشان هزارقله بود. روبه‌روی آن ارتفاعات ناصر و سمت چپش می‌خورد به دره میانه و در بدترین شرایط جوی منطقه‌ کوهستانی بود. سرهنگ مرتضی محمدی که فرمانده‌ تیپ بود، زخمی‌ و تخلیه شد.  به جایش سرهنگ مظفر کشاورز که یک افسر دلیر بود، از شیراز اعزام شد و سرپرستی تیپ را به عهده گرفت. درفش هم زخمی و به عقب تخلیه شد. دشمن طوری پیشروی کرده بود که خط مقدم، محل قرارگاه تیپ هوابرد شده بود.

یک روز من رفتم قرارگاه تیپ 55 دیدم درست سه متری سنگر، گلوله توپ خورده. سرهنگ ‌کشاورز به من گفت این آتش موثر بود، چیزی نمونده بود که ما همه از بین برویم. دشمن داشت با بمباران هوایی ما را فلج می‌کرد. با هواپیما، بیشتر مسیر بانه به شیلر را بمباران می‌کرد. مثلا از روی پادگان گرمک عراق دور می‌زدند و از داخل به دهانه­ شیلر می‌آمدند و جاده‌‌ بانه به سردشت را بمباران می‌کردند.

در مورخه 8/1/65 که عقب‌نشینی انجام شد، آمدیم در دره شیلرمستقر شدیم. گردان 135 هوابرد به فرماندهی سرگرد مرادی و گردان 146 به فرماندهی خودم، آمدیم پشت پادگان گرمک عراق و گردان 101 به ارتفاعات گلو رفت. از پل کاظمی یک یالی بود که تیپ 2 لشکر 77 خراسان، را مستقیم به آنجا کشاندند تا عصر ما کلاٌ در منطقه‌ پدافندی جدید قرار گرفتیم. قرارگاهمان مدخل جاده بانه شیلر بود؛ خوشبختانه در عقب­نشینی تلفاتی نداده بودیم.

از  8/1/65 تا 15/4/65 خط پدافندی گرفتیم.  به ما دستور دادند که مواضع شیلر را باید شناسایی کنید و خودتان را آماده کنید. چند موضع از جمله ارتفاع 1020 که عراقی‌ها روی آن مستقر بودند، به علاوه‌ ارتفاعات کانی مانگا و رو‌‌ به‌روی پنجوین را هم باید شناسایی می‌کردیم. ما خط دشمن را روبه­روی پنجوین  را رها کرده و رفته بودیم به نوک منطقه‌ مامی‌خالان در  18 کیلومتری سلیمانیه مستقر شده بودیم. از نظر تاکتیک نظامی، ما ریسک کرده بودیم که کسی فکر نکند این یک عقب‌نشینی بوده. خداوند کمک‌مان کرد.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده