عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (44)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

اعزام یک گروهان برای کمک

سرهنگ مرتضی محمدی فرمانده تیپ به من گفت، رادمهر  گروهان را ببر آنجا و مسئله را تمام کن، گفتم راهنما و چیزی به ما می‌دهند؟ گفت الان راهنما می­آید، که یک راهنما آمد و ما را برد ، رفتیم آنجا در یک گردانی که اسمش یادم نیست( گردان 134 پیاده)، فرمانده گردان سرگردی بود به نام محمدی از لشکر 77 و فرمانده تیپش سرهنگ حسین سوداگر بود. ما را پیش سرگرد حسین محمدی بردند، گردان را  آنجا بردیم. یکی از گروهان‌ها، همان گروهان ستوانیکم آرین بود. ما با توجه به این که از سمت مریوان می‌آمدیم از میل 72 مرزی وارد دشت شیلر می‌شدیم، می­رسیدیم به پادگان گرمک که جاده از آنجا کشیده شده بود و تا این ارتفاعات آمد و یک جایی بود که پلی اضطراری زده بودند، از آنجا وارد جاده­های پایگاه­های عراقی می‌شدیم. منطقه‌ای را که از دست عراق گرفته بودیم، جاده­هایش را نیروهای عراقی زده بودند و ما از همان جاده­ها استفاده می­کردیم و به سمت سلیمانیه که عقبه­مان متصل به نیروهای خودی بود حرکت می‌کردیم. به لحاظ پشتیبانی و اینها خیلی مشکلی نداشتیم. ما به عنوان نیروی احتیاط آمده بودیم، نیامدیم به عنوان کمک به پدافند، ما برای آفند آمده بودیم که برویم به جلو، با این هدف آمده بودیم.

ارتش عراق آمده بود برای گرفتن آن منطقه که نزدیک به سلیمانیه می­شد. نیروهای خودی، آن ارتفاعات و مرحله بعد که ارتفاعات کچل کوه را گرفته بودند. مرحله بعد هم توانسته بودیم روی ارتفاعات سارسیر برویم که جلوی ما بود. خود به خود مشرف به شهر سلیمانیه می‌شدیم و شهر به راحتی زیر آتش قرار می‌گرفت، این مسئله برای عراق مهم بود که ما را از آن منطقه  عقب براند یا حداقل دیگر پیشروی نکنیم.

شب وقتی من رفتم خدمت سرهنگ مرتضی محمدی، عراق ساعت 5 الی 6 بعدازظهر حمله کرده و نزدیک به غروب آمده بود و پایگاه را از دسته ما گرفته بود. نیروهای ما به پایین پایگاه عقب نشستند، حالا آن منطقه‌ای که ما رفته بودیم ارتفاعات پلنگ‌سرو را شناسایی نکرده بودیم، یعنی جزء برنامه کاری ما نبود، ما باید مستقیم به سمت سلیمانیه می‌رفتیم که در پهلوی چپ و راست ما بود، در واقع عبور از خط می‌کردیم. اگر قرار بود از جلو ارتفاعات سارسیر عبور کنیم، از خط عبور می‌کردیم. قرار بود نیروهایمان را به سلیمانیه ببریم. برابرطرح این کار باید انجام می‌شد، منتها این جناح چپ ما بود که به اصطلاح ما تک کردیم تا نیروهایمان را به کار بگیریم و‌ تک را ادامه  بدهیم.

اگر ما زودتر وارد منطقه شده بودیم و درست بعد از تک آنها، فردا و پس‌فردا دو روز ، این طرح را  اجرا می‌کردیم، ولی خیلی طول کشید  تا تیپ 55 هوابرد را از جنوب بردارند و بیاورند، 7 الی 8 روز طول کشید. به هر حال فرصت دادیم که عراق بتواند خودش را جمع و جور کند و نیروهایش را  پای کار آورده و جلوی ما را بگیرد. یعنی با گرفتن مواضع، هوشیار شود. چون پیش‌بینی­هایی برای تک و عبور از خط نبود، نیرو کم شد و عراق یک مقداری مشکل‌دار شد.

 

 

 

تلفات شدید یگان ما

ما در تاریکی شب از مسیر دره آمدیم. واقعاً نمی‌دانم کجاست، انسان باید در آن شرایط قراربگیرد. به هر صورت گروهان ستوان آرین را بردیم پای کار که یک راهنما داشت که گروهان را بالا ببرد. خود ما آمدیم پاسگاه تاکتیکی فرمانده گردان ، گروهان آرین حرکت کردند و رفتند که ارتفاعات را بگیرند. خود سرهنگ مرتضی محمدی فرمانده تیپ هم آنجا آمد و گفت وضعیت چه جوریه؟ گفتم  ما به پای کار رسیده‌ایم و به اصطلاح الان داریم می‌رویم ارتفاعات را بگیریم، از آن به بعد خود ایشان، انصافاً حدوداً ساعت 1بعد از نیمه شب  تا نزدیکی­های صبح  آنجا ماند و  با هم عملیات را هدایت کردیم، آن گروهان، هدف را تصرف و تعدادی اسیر هم گرفت و با حداقل تلفات توانستند که آن ارتفاعات را از عراق پس بگیرند.

نزدیک صبح بود، سرهنگ محمدی فرمانده تیپ، هنگامی‌که خواست به پاسگاه فرماندهی تیپ برود، من گفتم که جناب سرهنگ، گردان یک گروهانش آن طرف رفته و یک گروهان آنور است و گردان تقریباً تقسیم شده و کار  برایشان مشکل هست. ایشان گفت من امروز می‌روم که با قرارگاه شمال‌غرب هماهنگ کنم که این گروهان ما را رها کنند. اگر بخواهند اینجوری از ما استفاده کنند کارایی عملیاتی‌مان را از دست می‌دهیم و اگر ما بخوایم تک کنیم، نمی‌توانیم. این باعث شد که نزدیکی­های ظهر من در سنگر ماندم و بعد برگشتم به گردان خودمان و آن گروهانمان را یک سرکشی کردیم که ببینیم گروهان چطوره، به خود گردان و تیپ سرکشی کردیم. اینها طرف‌های ساعت 11:30 ، 12 بود. فکر کنم رفتم در موضع تاکتیکی فرمانده گردان که سرهنگ محمدی هم آنجا بود و دیدم که عراق به شدت مواضع و ارتفاع متصرفی ما را  گلوله‌باران می‌کند و مرتب هم از بالا نفرات زخمی و شهید پایین می­آورند. معاون گروهان و تعدادی از درجه‌داران و سربازها شهید و زخمی‌شدند.  آرین هم آنجا زخمی‌شده و دچار موج‌گرفتگی شده بود. یکی از افسران گردان به نام سید رضا احراری، آمد و در ارتفاع ماند و آرین را به سمت عقب تخلیه‌اش کردند، من به سرهنگ محمدی زنگ زدم، گفتم جناب سرهنگ وضعیت این پایگاه اینجوریه، عن قریب که میزان تلفات بالا رود، دیگر مواضع  توسط این گروهان قابل پدافند نیست، یک فکری کنید که لااقل یک کمکی به ما بدهید. من یگان‌هم ندارم و گروهان‌ها هم  در دو سه جای دیگر درگیر شده‌اند، گروهان دیگر هم اینجاست.

عراقی‌ها پایین پایگاه بودند، یعنی جایی بودند که  درگیری و رزم نزدیک منجر به زخمی یا شهادت  تعداد زیادی از بچه‌های نمی‌شد، بلکه اکثر تلفات در اثر بمباران شدید بود. نیروهای عراقی نزدیک ساعت 12 الی 1 بود که اولین پاتک را انجام دادند و با بچه‌های ما درگیر شدند و دوباره عراقی‌ها را عقب زدند و عراقی‌ها رفتند عقب و باز شروع به بمباران مواضع ما کردند. من آن موقع به سرهنگ محمدی گفتم که ما پاتک عراقی‌ها را عقب زدیم، ولی دارند می‌آیند، این خطر وجود دارد که نیروهای تقویتی عراق وارد عمل شوند. بمباران نیروهای عراقی به صورت گلوله باران و توپخانه بود و خمپاره‌اندازهایشان به شدت می‌کوبید. هواپیماهایشان هم بودند.

من تا زمانی که در عملیات والفجر9 بودم، حتی یک مورد بمباران هوایی توسط نیروی هوایی خودمان انجام نگرفت. بالگردهای هجومی هوانیروز را نیز من در آنجا ندیدم. یعنی

تا جایی که حضور ذهن دارم، البته تخلیه مجروحین  توسط هلیکوپتر انجام می‌گرفت. مثلاً خود من که زخمی‌شدم با هلی‌کوپتر تخلیه کردند. ولی اینکه هواپیماهای جنگی و هلیکوپترهای کبرا وارد عمل شده و کاری کرده باشند، من ندیدم. و اگر هم بودند چون در روزها ما مشکل نداشتیم وارد عمل نشدند، البته در تاریکی شب­ها عملیات انجام می‌شد.

 

 

زخمی شدن فرمانده تیپ، من و همراهان

ساعت 12 یا 1 بود که فرمانده تیپ به همراه  سرگرد عابدی فرمانده گردان 146،سروان حیاتلو  افسر عملیات گردان 146 به موضع ما آمدند که یک شناسایی کنند و یک گروهان  گردان  158را تعویض کنند. سروان حیاتلو افسر عملیات گفت که چه‌کار کنیم؟ یک راهنما دادیم، گفتیم شما بروید مسیر را شناسایی کنید تا ما نفرات را برداریم بیاوریم، حیاتلو راه افتاد و با یک ماشین رفت که آنجا را شناسایی کنند، سرهنگ محمدی هم همانجا کنار دست ما ایستاد. در یک دره­ای بود که گردان در آنجا مستقر شده بود. بعد شروع کرد به تماس گرفتن با فرمانده  قرارگاه شمال‌غرب، داشتند صحبت می­کردند، که دیدم که یک گلوله روی آن تپه و در نزدیکی محل استقرار ما فرود آمد.دید‌بان­های عراقی  از یک جایی ما را می­دیدند و ما خودمان اطلاع نداشتیم. بی‌سیم کار می­کرد و بیرون سنگر ایستاده بودیم. یک جیپ کا- ام هم روشن بود. بعد یک گلوله دیگر هم آمد مثلاً یک خورده کوتاه­تر خورد. دومی‌خورد وسط دره و در 500 متری ما فرود آمد، من به فرمانده تیپ، سرهنگ محمدی گفتم که جناب سرهنگ، این دارد تصحیحات می‌دهد و می‌خواهد روی سر ما بزند، ایشان به ما نگاهی کرد و آمد به سمت سنگر، ولی خود داخل سنگر نشد. تکیه داد به گونی­های بیرون سنگر و ما هم بغل دستش کنار در سنگر ایستاده بودیم، من و سرگرد عابدی و سرهنگ محمدی بودیم و آن سرگرد محمدی، فرمانده گردان یکی از تیپ‌های لشکر 77 هم آنجا ایستاده بود. همان موقع  مهمات کم آمده بود، 10 الی 15 نفر سرباز آمده بودند و گفتند برای بردن مهمات آمده‌ایم که گفتند بیایید ببرید، من یک وانت تویوتا داشتم، هیچ ماشینی هم  آنجا نبود، راننده‌ فرمانده تیپ، سرهنگ  مرتضی محمدی هم یک راننده جوانی بود، جناب سرهنگ اجازه دادند این تویوتا را برداریم تا سربازها را ببرند پای کار بار زدن مهمات و اینها، گفت باشه بره برداره، این راننده رفت تویوتا را بیاورد، یک گلوله‌ای دیگر خیلی نزدیکش زدند، گفتم جناب سرهنگ بیایید برویم داخل سنگر و بعد ایشان آمد جلوی درب سنگر. ولی باز داخل سنگر  نیامد. به طبع چون ایشان فرمانده ما بود، ما نمی‌توانستیم برویم داخل سنگر، مجدداً گلوله‌ای آمد خورد به جیپی که با ما 7 الی 8 متر فاصله داشت، گلوله‌ خمپاره یا توپ بود، حالا تشخیصش ندادم، یک صدای انفجار شدید و بعد من پرتاب شدم به داخل سنگر، و یک لحظه یک ترکش به چانه من خورد و من احساس کردم که چانه من بی­حس و کنده شد ، موج هم  وقتی که به نفرمی‌خورد، آدم یک کم شوکه می‌شود، پرتاب شدیم داخل سنگر برای 7 ، 10 ثانیه ،اصلاً حواسم سر جایش نبود، بعد از لحظاتی به خودم آمدم دیدم که  فک صورتم کاملاً بی‌حس شده بود، بعد دست زدم دیدم فکم  سر جایش هست و فقط پوستش پاره شده و  زیر زبون من پر خون شده بود، این پوست باد کرده بود، مثل یک زبون بود، آخه اول می‌سوزه و نه بو میاد، بعد من فکر کردم زبونم کنده شده متوجه شدم که زبونم هم سر جایش هست، خلاصه نفهمیدم چم شده، ولی بالاخره یک طوری شده بودم. بعد دیدم دست و پایم هم مشکلی نداره، سرگرد عابدی هم بلند شد و ترکش خورده به پایش بعد یکدفعه یادم آمد که سرهنگ محمدی هم با ما بوده و همچنین متوجه شدم سرگرد محمدی هم گوشه‌ای افتاده و زخمی‌شده و سرهنگ  مرتضی محمدی هم یک ترکش به پیشانیش خورده  و جلوی سنگر افتاده و از پیشونیش خون می‌ریزد، صدایش زدم، دیدم با چشم هایش به آسمان نگاه می‌کند. یک سیلی به صورتش زدم، یکدفعه به هوش آمد. گفتم چیه، گفت خوبم، دیدم حواسش جمع است، راننده‌ای که رفته بود تویوتا را بیاورد، دیدم جیپ هم آتش گرفته، و گلوله‌های زاغه مهمات جوار پاسگاه فرمانده گردان هم مثل بمب عمل می‌کند، یکی می‌آید به این سنگر می‌خورد و  یکی می‌خوره در آن یکی سنگر، بهش گفتم از آن ترکش گلوله توپ زنده مانده‌ای، این گلوله‌ها، می‌خورد به ما و کشته می‌شویم بلند شو سریع از اینجا برویم. راننده هم آمد ناراحت بود، گفتم ماشینت کجاست؟ گفت آنجا است، گفتم سریع برویم و من فرمانده تیپ سرهنگ محمدی را با همان وضعیت زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم رفتم، عابدی هم بود، گفتم راه بیفت بیا.

در همان صحنه‌ای که سرهنگ محمدی زخمی‌شده بود، سرگرد احمد کریمی و سروان حیاتلو که برای شناسایی رفته بودند برگشتند. سروان حیاتلو  هم خیلی ناراحت بود که چرا اینجوری شده،(سروان احمد کریمی با موتور می­آمد و حیاتلو هم سوار ماشین بود)، خلاصه سوار ماشین شدیم و گفتم عابدی را هم بیاورید. همه را آوردند و ما را  به محل استقرار هلی­کوپتر هوانیروز بردند، هلی­کوپتر 214 بود، ما را سوار هلی کوپتر کردند، دیدم که تمام هیکل و دهانم پرخون شده؛ چون گونه‌ام توسط ترکش پاره شده بود، از دهان خون می‌آمد باید خون را قورت می‌دادم، سرم را پایین گرفته بودم و خونریزی شدیدی داشتم. فرمانده تیپ سرهنگ محمدی هم ترکش در سرش بود. و ما را بردند همان نزدیک پادگان گرمک که پست بهداری بود، آنجا چنددقیقه‌ای نگه داشتند و گفتند ما اینها را اینجا نمی‌توانیم درمان کنیم، سریع به سنندج منتقل کنید، باز ما را سوار هلی کوپتر کردند ازآنجا ما را با هلی­کوپتر از مریوان به بیمارستان سنندج  تخلیه کردند و من ازآنجا به بعد سرهنگ محمدی را ندیدم. من را در جای دیگری بستری کردند و عابدی را هم بردند یک بیمارستان دیگر، نفهمیدم چی شد. خلاصه  توسط یک اتوبوس که کف آن را تشک خوابانیده بودند و  از آمبولانس‌های اتوبوسی بود، ما را به بیمارستان کرمانشاه بردند، من در کرمانشاه ستوان آرین و دیگر زخمی­های گردان را در آنجا دیدم، آنجا به ‌مرور زمان زخمی‌های عملیات والفجر9 زیاد شده بود، تا فردایش ما مدام اخبار می‌شنیدیم که عراق حمله کرده آمده ارتفاعاتی را که ما مستقر بودیم، یعنی همان پلنگ سرو و بعد ارتفاعات شیخ گزنشین را می‌گیرند و بعد همین‌جور به جلو می­آیند. اطلاعات دقیق و صحیح منطقه را در روزهای بعد، دیگر ندارم.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده