قسمت یکم – کلیات
گروهان یکم گردان 158 تیپ 55 هوابرد در عملیات والفجر9
سرهنگ محمدرضا آرین فرمانده گروهان یکم گردان 158 تیپ 55 هوابرد
بهجای عملیات والفجر 8 ما را به شمالغرب فرستادند
ما در خرمشهر، منطقهای در شرق رود کارون، حالت پدافندی غیرفعال داشتیم و برای عملیات والفجر 8 آماده میشدیم. یک سری شناسایی هم انجام داده بودیم و شب و روز درگیر آموزش بودیم. زمین عملیات و آن فضا را برایمان شبیه سازی کرده بودند و تمام برنامههای آموزشی و عملیاتی انجام شده بود. ما با نیروهای بسیج، برای این عملیات ادغام شده بودیم.
به گردان 158 ابلاغ شد که خودتان را برای جای دیگر آماده کنید. یکدفعه ماموریت ابلاغ شد که به سمت شمالغرب حرکت کنید. ما نمیدانستیم دقیقاً کجاست تا زمانی که به مریوان رسیدیم و آرام، آرام متوجه شدیم که باید به سمت منطقه سلیمانیه برویم. باعث تعجب بود که تمام شرایط برای عملیات والفجر 8 آماده بود که یکدفعه به ما ابلاغ شد که این گردان باید توسط اتوبوسهایی که پیش بینی شده بود به سمت شمالغرب حرکت کند. سپس ما از مریوان، با ماشینهای نظامی به سمت دره و ارتفاعات شیلر حرکت کردیم.
وضعیت زمین و شرایط منطقه
ما همچنان آماده بودیم، روحیه هم خیلی عالی بود و آن منطقه هم برای ما یک منطقه جدید بود. منطقه پوشیده و سرسبز کوهستانی که بعضی از جاهایش خیلی صعبالعبور و در خاک عراق واقع شده بود. از مریوان تا منطقه شیلر از لشکر 28 کردستان کمک گرفتیم و ما را با ماشینهای ریو و جیپ ترابری کردند و از آنجا هم با ماشینهای کوچکتر ما را ترابری کردند.
در منطقه شیخ گزنشین و در درهای که معروف به دره میانه بود، مستقر شدیم. یگانها پراکندگیشان را حفظ کردند. و بعد از مدتی که ما منطقه را شناسایی کردیم، آثاری از سنگر و پایگاههای عراقی یافتیم، سنگرهای گروهی و جمعی و سنگرهای انفرادی در تمام این ارتفاعات بود. برایمان تعجب بود که عراق چهطور این ارتفاعات را از دست داده،این ارتفاعات به نظر میرسید که چند بار دست به دست شده و احتمال حمله عراق وجود داشت که مجدداً مورد پاتک عراق قرارگیرد. یک ارتفاعاتی بود که به آن هزار قله میگفتند که واقعا رعب آور بود.
ما شبها چراغهای شهر سلیمانیه را میدیدیم، وقتی در ارتفاعات بودیم به خوبی تردد و رفت و آمد در شهر سلیمانیه را میدیدیم. سلیمانیه هم از آن مناطقی است که صدام همیشه از آن وحشت داشته، بهخاطر اینکه کردهای عراق همیشه با او جنگیدهاند، یعنی در واقع ما وارد منطقهای شده بودیم که برای رژیم صدام دو معضل بود، یکی نیروهای کُرد و یکی هم از ما که تا آنجا آمده بودیم و به سلیمانیه مشرف شده بودیم و در آنجا میتوانستیم، خیلی راحت به عمق خطوط دشمن نفوذ کنیم و عملیاتهای ایذایی را انجام دهیم.
توسط فرمانده گردان و فرمانده تیپ سرهنگ محمدی، یک توضیح کلی به ما دادند که وضعیت به این نحو است، شما به جای خیلی سختی آمدید، باید خیلی مراقب باشید، ما دو تا دشمن داشتیم، یک دشمن جلوی رو و یک دشمن پنهان که آن هم هر لحظه ممکن بود بیاید و برود و ما هم نمیتوانستیم ممانعت کنیم. ممکن بود عناصر ضدانقلاب در منطقه باشند، در این زمینه به ما خیلی هشدار دادند که آگاه باشید و از عناصر ناشناس چیزی نخرید و با اینها رفیق نشوید. هر لحظه ممکن است از نیروهای نفوذی دشمن باشند یا ممکن است وسایلی را به سرقت ببرند، مثل اسلحه و مهمات. اسلحه خیلی مهم بود حتی ما مراقب بودیم اینها شبها نیایند، اسلحهها و مهماتمان را بدزدند، تا این اندازه. الحمدلله ما با آن آرایشی که گرفتیم، یعنی پدافند دور تا دور به صورت پایگاهی مستقر شده بودیم. منطقه پایگاه طوری بود که در همه طرف به حالت ساعتی نیرو چیده بودیم و دشمن نمیتوانست از جایی به موضع ما نفوذ کند.
تا رده دستهها هم شناسائی کردیم. اینجا جا دارد از استوار سلیمی یادی کنیمکه یکی از بچههای شجاع ما و اهل شمال بود. ایشان در یکی از همین عملیاتهای شناسایی مواضع دشمن، شهید شد. ما در رده دسته و حتی گروه و گروهانهم مواضع را شناسائی کردیم. اینها را طوری چیدیم که هیچ جایی برای نفوذ در مواضع نیروهای خودی نباشد. به هر حال ما توانستیم آنجا مستقر و در مقابل نیروهای ضد نقلاب مقاومت کنیم. منتظر دستور بودیم که ببینیم برای چه ماموریتی اینجا آمدیم.
حرکت برای تصرف هدف
از طریق سلسله مراتب متوجه ماموریت شدیم که عراق قصد پاتک دارد و میخواهد کنترل این منطقه را دوباره به دست بگیرد. به این دلیل به ما ابلاغ کردند که به زودی به منظور تصرف این ارتفاعات در این منطقه عراق پاتک میکند. بعد از ظهر بود که ما داشتیم بچهها را توجیه میکردیم، که جناب سروان رادمهر آمد و گفتند، آرین امشب برای عملیات آماده باش، گفتم کجا؟ گفت ما خودمان هم نمیدانیم، ولی راهنما هست و راهنماها میآیند. از طریق همین راهنماها، ما تقریبا ساعت 9 شب راه افتادیم. منطقه پوشیده از جنگل، هوا هم که تاریک و در ظلمات مطلق بود. یادم نیست که چندم ماه بود که یک ذره نور ماه هم نبود. یادم هست، در همان تاریکی شب تعدادی از بچههای لشکر 77 را دیدیم و با هم صحبت کردیم. بچههای 77 هم در سرگردانی بودند که ارتفاعات کچل کوه که درست اسمش یادم نیست، مستقر بودند. 2و3 نفر از آنها به ما راهنما دادند و ما توانستیم با کمک همان راهنماها و 2 نفر هم از رابطین سپاه توانستیم با لطف الهی به همان ارتفاعات زیر سارسیر که عراق تا دامنهاش آمده بود و داشت روی این ارتفاعات آتش سنگین توپخانه میریخت و نیروهایش در حال اجرای پاتک بودند برسیم. بیشتر، توپخانهها و خمپاره اندازهای عراق عمل میکردند. البته گروهانهای پیاده خودمان هم خمپارهانداز دارند، خمپاره انداز 60، خمپاره انداز 81 و 82 و سلاح سنگینش تفنگ 106 بود. ما آن شب سلاحهای اجتماعی را با خود نبردیم، گفتند آنجا نیازی نیست و سلاح ما بیشتر آر.پی.جی، خمپارهانداز و سلاح انفرادی تفنگ ژ3 بود. از آتش توپخانه هم برخوردار بودیم، خیلی عالی بود. آنها که میریختند، اینها جواب میدادند. برعکس حالت پدافندی، محدودیت را برداشته بودند. توپخانه عراق مرتب روی ما آتش میریختند و ما هم جواب میدادیم و نهایتا ما الحمدلله توانستیم به این ارتفاع برسیم و نیروهایمان را مستقر کنیم تا نزدیکیهای صبح که هوا روشن شد. خیلی هم خوشحال بودیم که هدف را گرفتیم. سلسله مراتب به ما تبریک گفتند. جناب سرهنگ محمدی و جناب سروان رادمهر از پشت بیسیم، حتی تا آنجا که میخواستند برای بنده پیشنهاد درجه بدهند. حتی جناب سرهنگ محمدی گفت، آرین انشاءالله مقاومت کنید، درجه شما الآن در مشت من است. این مواضع را لشکر 77 ظاهراً از دست داده بوده که بعد عراق مجدداً میخواست باز پس بگیرد. آنجا ما مواضعی از سپاه که سنگری زده باشند ندیدیم.سپاه معمولا هر جا که حضور داشت مقرهاش مشخص است، مقرهای سپاه که معمولا خیلی ساده و تعجیلی است و اصلا سنگر نمیزنند، میخواهند بیایند و برگردند. متاسفانه هیچ موقع استقرار به آن مفهوم که بمانند، مدتی به ما کمک کنند که ما مواضع را مستحکم کنیم و استقرار کامل و برنامه شناسایی و توجیه در منطقه انجام شود، اینها را نمیدیدیم . ما بودیم و خدای خودمان و تا یگان بعدی بیاید به ما کمک کند. مواضع یگانهای نیروی زمینی دارای استحکام و پوشش خوبی بود.
بعد از تصرف هدف مجروح شدم
من یادم است با جناب سرگردی، در سنگرش سلام و علیک کردیم و یک خورده نوشیدنی و آب لیمو به ما دادند آنجا یک توقف کوتاه داشتیم و آمدیم که منطقه را توجیه شویم. منطقه واقعا منطقه صعبالعبوری بود. یک جاده باریک به اندازه عرض یک جیپ که بتواند عبور کند، احداث شده بود. همان شب ما مجبور شدیم از آنجا به بعد را پیاده برویم. حدوداً شاید یک ساعت و نیم ما پیاده روی کردیم تا رسیدیم به دامنه ارتفاع. حدود دو ساعت هم طول کشید تا در مواضع پدافندی برسیم تا به پاتک دشمن جواب دهیم. عملیات تقریبا به صبح کشیده شد. خوشبختانه یا متاسفانه با توجه به شدت آتشی که روی منطقه بود، من در سنگری خیلی معمولی مستقر و مشغول دفاع بودم، دقیقاً یک گلوله توپ جلوی سنگر ما خورد و من پرت شدم پایین، دیگر متوجه نشدم که من را کجا بردند یا کجا تخلیهام کردند. طوری بود که مدتها به حال خودم نبودم. چون این موج برای من خیلی سنگین بود و من مدتها در بخش روانی 503 بستری شدم، یعنی به آن شدت بود. فرمانده گردان سرگرد حسن عاقبتی و معاونش سروان رستمی، سروان رادمهر هم افسر عملیات گردان بود. فرمانده گروهان ارکان هم سروان پورآزرم (ده بزرگی) بود. در مجموع عملیات خوبی بود ولی من بعدش نفهمیدم که به کجا کشید.
انتهای مطلب