فصل اول دوران کودکی و تحصیلات
خاطرات سالهای دبیرستان
در سال1337 در کلاس هفتم به صورت مستمع آزاد قبول شدم. از جانب امان الله خان برای اسکان ما 4 نفر(هرمزان و وخدمتکارش اصغر حیدریان، فیروزخان و من) یک دستگاه منزل در شهر سنقر اجاره کردند. دو نفر اول در کلاس سوم و ما در کلاس دوم دبیرستان مشغول درس شدیم. منزل جدید با دبیرستان فاصله اش کم بود، ولی آب قابل شرب در امامزاده ای به فاصه یک کیلو متری قرار داشت. من و اصغر هرکدام صبح از خواب بیدار میشدیم، با دو سطل بزرگ، آب مورد نیاز را به منزل انتقال میدادیم. صبحانه را تدارک می دیدیم، بعد از صرف صبحانه به اتفاق عازم دبیرستان میشدیم. کلاس که تمام میشد، به منزل بر میگشتیم.
در این سال اولین سالی بود ده روز تعطیلات زمستانی رسمیت پیدا کرد. حشمت یکی از همکلاسان ما فرزندآقای خزایی مالک ده فارسینج در چند کیلومتری شهر سنقر از تمام همکلاسان دعوت نمود، ده روز تعطیلی میهمان وی باشیم که مورد استقبال قرار گرفت. ولی روزی که باید عازم فارسینج میشدیم به تعویق افتاد شد. همان روز نزدیک غروب حشمت خان در حالی که پالتو نو که تازه خیاط به او تحویل داه بود، با دوچرخه برای خدا حافظی پیش ما آمد و بعد به طرف فارسینج رهسپار شد، ما هم عازم سطر شدیم.
شب در منزل عمو خوابیده بودم، ناگهان صدای زمین لرزه و زلزله مرا از خواب بیدار کرد. فوراٌ فرزندان عمو و همسرش را از اتاق خارج نموده، خودم آخرین نفر اتاق را ترک کردم. ده ما در این حادثه صدمه زیادی نداشت، ولی روز بعد به ما اطلاع دادند که ده فارسینج با خاک یکسان شده و قلعه محل سکونت خان فارسینج که روی تپه ای مشرف بر ده احداث شده بود، ویران و در این واقعه درد ناک حشمت خان خزایی جزو کشته شدگان قرارگرفته بود، ولی پدرش که در همان قلعه بوده، جان سالم به در برده بود. ما عزادار حشمت همکلاس مهربان شدیم. در این زلزله تعداد دو هزار نفر مردم از بین رفتند. دبیرستان سنقر هم خسارت کلی دید که دیگر قابل استفاده نبود.
چند روز بعد از واقعه زلزله از جانب ارباب ما چهار نفر برای ادامه تحصیل به شهر کرمانشاه منتقل شدیم. ارباب منزل بسیار بزرگی داشت. سه نفر در دبیرستان پهلوی کرمانشاه اسم نویسی کردند، ولی دبیرستان از پذیرفتن من به نام مستمع آزاد خودداری کرد. مدتی برای ادامه تحصیل در جستجوی جایی بودم. دبیرستانی خصوصی در خیابان برزه دماغ به من معرفی نمودند که با منزل آقای فرهنگ فاصله زیادی داشت. در آن جا اسم نویسی کردم. در آن مدرسه با تعدادی پسران درس نخوان ولات و چاقوکش روبه رو شدم که ناظم مدرسه که خودش یکی از فرزندان مدیر بود، هر روز از جیب محصلین تعدادی چاقو و پنجه بکس در میآورد. چون فاصله منزل تا دبیرستان زیاد بود، ناچار بودم با دوچرخه این فاصله را طی نمایم. برای حفاظت از دوچرخه روزانه دو ریال پول به مغازه دار درب مدرسه پرداخت میکردم. یک ترم دوام آوردم، موقع امتحان، محصلین درس نخوان از روی نوشتههای من مخصوصاً درس انگلیسی جوابها را مینوشتند.
بعد از ترم اول، مرا به آموزشگاهی شبانه به نام ایران معرفی کردند. دو ترم بعد را در آن آموزشگاه به اتمام رسانیدم. رفت و آمد خیلی برایم سخت بود. زمانی که زمین پوشیده از برف زمستان بود، بیشتر سخت میشد. حتی در یکی از شبها آن قدر سرد بود که نزدیک بود بدنم منجمد گردد. با هر بدبختی بود زمستان سپری شد. روزها به کار منزل و خدمت به اربابها طی میشد و شبها در آموزشگاه بودم. روزها پسر ارباب را تا درب دبیرستان همراهی میکردم. عصرها هم میباید دنبال وی میرفتم و شبها همه کارهایش را انجام میدادم.
بیشتر اوقات منزل ارباب تا ساعت 11 میهمان داشتند و بعد نوبت رسیدگی به درسهایم می رسید. در هوای سرد، درسها را درگوشه ای از اتاق می خواندم، ولی در فصل گرما به خاطر این که برق کم تری مصرف شود و برای آن که مبادا مورد مواخذه قرار گیرم، کتابها را برداشته، قدم زنان به خیابان فردوسی کرمانشاه میرفتم و درروشنایی تیر چراغ برق درسها را مرور میکردم. البته ارباب بزرگوار و همسرش در مورد مصرف برق ایرادی نمیگرفتند، اما درعوض تعدادی از کنیزان در این موارد برای من مزاحمت ایجاد میکردند. بعد از این که درسها را مطالعه میکردم، خیلی دیر وقت برای استراحت به محل خوابم بر میگشتم. صبحها هم خیلی زود برای ادای نماز بیدار میشدم، بعد از حاضر شدن وسایل صبحانه؛ اربابها را بیدار میکردم. ارباب کوچک را به دبیرستان می رساندم.
در این ایام روزهای جمعه خان بزرگ مبلغ ده تومان به ما میداد که با این مبلغ حمام میرفتیم، ظهر روز جمعه، از بیرون چلوکباب با دوغ ویا پپسی کولا سفارش میدادیم وگاهی هم اگر فیروزخان اراده میکرد، سینما هم میرفتیم.
با این برنامهها و با تمام مشکلات زمستان و بهار را پشت سرگذاشته برای امتحان آماده میشدم. زمانی که درگیر امتحان بودم روزها کمتر از من انتظار داشتند کارهای منزل را انجام دهم. اجازه داشتم غیر از ساعات امتحان بقیه ساعات آزاد در داخل باغها و یا کنار رودخانه ای که از داخل شهر عبور میکرد و اطراف آن درختان زیادی وجود داشت، برای مطالعه انتخاب میکردم. اما چون زمین آن مرطوب بود، وقتی امتحان به اتمام می رسید، براثر رطوبت تا مدتها به پا درد گرفتار میشدم. جالب این بود بعد از پایان امتحان که برای اخذ نتیجه به دبیرستانی که امتحان داده بودم، مراجعه میکردم قبل از این که به لیست قبول شدگان نگاه کنم به من میگفتند در کل استان فقط 5 نفر بدون تجدیدی قبول شدهاند و تو جزو پنج نفر هستی. با شنیدن این جمله تمام خستگیها از بدنم خارج میشد و تا منزل شکرخدا را به جا میآوردم.
هنگام اسمنویسی کلاس بالاتر ارباب بزرگ هزینه آموزشگاه را پرداخت کرد، سال تحصیلی شرو ع شد و من مانند سال گذشته با سختی و مشقت به درس ادامه دادم. منزل ارباب در سنگ معدن در غرب شهر قرار داشت، تا آموزشگاه که در وسط شهر واقع بود؛ فاصله زیادی داشت. اگر هوا اجازه میداد با دوچرخه و در هوای بارانی گاهی مینی بوس و گاهی پیاده خود را به کلاس می رساندم.
زمستان به پایان رسید و هنگام اسم نویسی برای امتحان سال سوم شد. زمان مراجعه برای اسم نویسی چون شناسنامه ام عکس دار نبود، از من ایراد گرفتند، این در حالی اتفاق افتاد که فقط یک روز برای اسم نویسی وقت باقی بود. به مرکز سجل احوال مراجعه نمودم. گفته شد این کار از طریق اداری حداقل یک ماه طول میکشد. گفتم چاره چیست؟ متصدی این برنامه گفت ده تومان بده تا امروز شناسنامه ات را عکس دار کنم. من که پولی نداشتم به پسر بزرگ آقای فرهنگ که در آن زمان سرباز بود، مشکلم را گفتم. او مبلغ ده تومان به من داد. فوراٌ به سجل احوال مراجعه پول را به متصدی دادم. او خیلی سریع اقدامات لازم انجام داد، ولی این برنامه می باید به تایید کلانتری محل می رسید. در کلانتری هم تایید شد و شناسنامه عکس دار تحویل گرفتم و همان روز اسم نوشتم. این ده تومان به دادم رسید، اگر نمیشد یک سال عقب می افتادم.
بار دیگر برنامه رفتن به کلاس آموزشگاه با تمام سختی و فاصله راه شروع گردید. در طول این مدتی که مشغول ادامه تحصیل بودم، کلیه نیازمندیها و خرید خانواده ارباب برعهده من بود. برای تامین نان مورد مصرف، آرد آن از ده سطر به کرمانشاه حمل میشد. مقداری آرد توسط کلفت خانه خمیر میشد، سپس من آن را به نانوایی لواشی میبردم و با پرداخت مبلغ کمی نان پخته شده به منزل میآوردم. در یکی از روزهای تابستان بر اثر یک حادثه کلفت منزل دستش شکست. او را به شکسته بند مشهور کرمانشاه به نام حاج فتح الله محلوجی بردم. او برای کاری که انجام میداد، پولی دریافت نمیکرد فقط هزینه پمادی که خودش ساخته بود، دریافت میکرد. بر اثر این اتفاق برای کلفت خانه مجبور بودم خمیر را هم خودم تهیه کنم. اینها و صدها کار دیگر را باید انجام میدادم تا بتوانم شبها در آموزشگاه تحصیل کنم. درآن برهه از زمان هزینه زندگی ارزان و به وفور یافت میشد. چون تعداد جمعیت کم بود هزینه کرایه تاکسی 5 ریال بود. در یکی از ایام شب چله، ارباب بزرگ مبلغ ده تومان به من داد که که وسایل آن شب را فراهم کنم. با این مبلغ همه وسایل را تهیه کردم، حتی مبلغی هم اضافه آمد.
انتهای مطلب