عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (46)
اسفند 1364 در غرب مریوان

قسمت یکم – کلیات

گروهان دوم گردان 126 تیپ 55 هوابرد در عملیات والفجر9 

سرتیپ 2 ستاد هاشم شهیدی فرمانده وقت گروهان دوم گد 126 تیپ 55 هوابرد

انتقال از جزیره مجنون به شمال‌غرب

در بهمن‌ماه سال 1364، ما در منطقه فکه نزدیک شهر شوش مستقر بودیم که طی یک جابجایی به منطقه پل مارد در منطقه عمومی خرمشهر منتقل و برای عملیات والفجر 8 آماده شده بودیم. در منطقه جنوب چند روزی در جلسات توجیهی و شناسایی و این مسائل بودیم که به گردان 126 پیاده هوابرد ابلاغ شد به سمت جزیره مجنون حرکت کند. عازم جزیره مجنون جنوبی پد مرکزی شدیم. دو طرف جاده را آب پوشانده بود و منطقه هم باتلاقی بود. این جاده حدود 7 کیلومتر طول داشت که سه کیلومتر آن دست عراقی‌ها و چهار کیلومتر از آن دست نیروهای خودی بود، ما به خاطر اینکه تلفات کمتری بدهیم پذیرفتیم که یک گروهان از گردان در پد مستقر و متمرکز شود و بقیه در احتیاط و با آتش­های پشتیبانی این گروهان را پشتیبانی کنند. گروهان دوم انتخاب شد. مأموریت ما این بود که یگان‌هایی از لشکر 92 را آزاد کنیم و تظاهر به تک کرده  و یک مقدار آنجا را شلوغ کنیم، ضمن  این کار، دژ آنجا را نیز مستحکم کنیم ، سنگر بسازیم و جنگ‌افزار مستقر کنیم تا برادران سپاه در فاو درگیر عملیات والفجر 8 ‌شوند و تا حدودی بار را از دوش آنان کم کنیم.

صحبت‌هایی که من می‌کنم، در قالب یک فرمانده گروهان هست. از دید یک فرمانده حاضر در صحنه می‌گویم. ما حدود دو هفته مستقر و درگیر بودیم و تلفات و مسائلی هم به وجود آمد. اما خوشبختانه بچه‌های هوابرد، از کادر و وظیفه چون آموزش خوبی داشتند و ورزیده بودند و سنگرهای خوبی هم تهیه کرده بودند، این تلفات را به حداقل رسانیدیم. ضمن اینکه توانستیم حسابی دشمن را مشغول کنیم. از شب تا صبح، تبادل آتش و درگیری داشتیم. حدود دو هفته طول کشید.

فکر می‌کنم ما با یگانی از لشکر 77 تعویض شدیم. اگر من بخواهم وقایع آن منطقه را شرح دهم، خودش یک‌ساعتی وقت می‌خواهد، در پد خاک نبود، همه منطقه باتلاقی بود و ما از بیرونِ منطقه، خاک می‌آوردیم. پشه‌هایی که بچه‌ها را نیش می‌زدند و اصطلاحاً می‌گفتند از روی کلاه آهنی نیش می‌زنند، گلوله­هایی که در هور می‌خورد و ماهی­هایی که می‌ریخت کنار سنگرها و با توجه به گرمی هوا گندیده می‌شدند. هنگام تردد در روز، در دید دشمن بودیم. تیربار و رگبار وجود داشت. فعالیت‌های ما در شب بود.

یک سرباز داشتم به نام محمود خادمی که به‌عنوان تأمین بود و یک بی‌سیم‌چی هم داشتم. شب‌ها از خط بازدید می‌کردم، دیدم که این سربازها در جلوی من راه می‌روند. صدایش زدم، گفتم درست است که زمان جنگ است، ولی ارتش تمام که نزده‌اند بالاخره یک‌چیز در ارتش هست که زیردست از کدام  سمت فرمانده حرکت کند. گفت، جناب سروان، دشمن از روبه‌رو جاده را می‌زند و تیر مستقیم می‌زند. این جا دیگر جای تعارف نیست و تیر تراش روی جاده اجرا می‌کند. من که جلو حرکت می‌کنم، به خاطر این است که اگر گلوله‌ای آمد، به شما نخورد و به من بخورد و این 200 نفر سرباز گروهان حفظ شوند. من در آنجا واقعاً منقلب شدم و گریه­ام گرفت. او را بوسیدم و گفتم باهم می‌رویم و اتفاقی نمی‌افتد.

پس از تعویض، در آخر ستون گروهان، خودم و یک درجه‌دار مخابرات و 7 تا سرباز با یک تویوتا داشتیم به سمت عقب خط حرکت می‌کردیم، یک چهارراه بود به نام چهارراه شهید همت، معروف به چهارراه مرگ، زیرا دشمن توسط تانک آنجا را ثبت تیر کرده بود و گلوله می‌زد، با خودروهای زیادی که در آن عبور کردیم، تیراندازی کردند. راننده من هول کرد و خودرو از بالای جاده چپ کرد و چند تا غلت زد و چهارچرخ و در کف باتلاق نشست. من دیدم که سربازها دور و برم نیستند. بعد متوجه شدم که سربازان از بالای جاده، در همان اولین غلت خودرو، به بیرون پرت شده‌اند.  یکی دستش شکسته بود. به همین شکل خلاصه  ما از جزیره تعویض شدیم. و خیلی عملیات سختی بود درست بود که یک تک هماهنگ شده نبود، ولی چیزی در دهان دشمن مثل یک طعمه بود. ولی کار خوبی انجام می‌شد که ما دشمن را مشغول کرده بودیم و دشمن فکر می‌کرد نیروی زیادی در اینجا است و احتمال حمله از این ناحیه می‌رود. وقتی آمدیم عقب در منطقه پراکندگی در منطقه جفیر، تصور کردیم آمده‌ایم که یک‌چند روزی استراحت کنیم.

 

حرکت با پنج اتوبوس به سمت مریوان

ساعت چهار و پنج صبح بود که برای نماز بلند شده بودم و داشتم وضعیت را بررسی می‌کردم که چه خبر است و کجا هستیم. دیدم که مثل ترمینال (پایانه) خزانه (جنوب) اتوبوس‌ها صف کشیده‌اند. و دستور دادند که حرکت کنید به سمت منطقه شمال غرب، منطقه عملیاتی والفجر 9، 5 دستگاه اتوبوس به گروهان ما دادند، در آن زمان آمار هر گردان 120 الی 130 درصد استعداد سازمانی بود، دغدغه من این بود که این 5 اتوبوس را چگونه در این منطقه و مسیر حرکت دهم؛ چون راننده‌ها شخصی بودند و به مسائل نظامی آگاهی نداشتند و هرکدام برای خودشان کدخدائی بودند. در هرصورت یکی از این راننده‌ها را من نشان کردم که نام وی محمود آقا اهل مشهد بود. من یک مقداری با وی صحبت کردم، دیدم که از بقیه راننده‌ها آگاهی‌اش بیشتر است. ما در همان منطقه جفیر ناهار خوردیم، به محمود آقای راننده گفتم شما مثل‌اینکه از بقیه با تجربه‌تر هستید. که در جواب گفت بله، من چندین سال است که راننده هستم. گفتم از دور زدنت مشخص است، متبحر هستید. گفت تازه این ماشین هیدرولیک نیست و گرنه با یک انگشت ماشین را می‌چرخاندم. من به وی گفتم من از شما یک خواسته دارم، زمانی که ما از محل دژبانی خارج شدیم، ماشین‌ها را نگه‌دار و 4 تا راننده دیگر را صدا بزن و این مسائل را که من می‌گویم شما به آنها منتقل کنید و شما رابط من با دیگر راننده‌ها باشید. با حالت داش‌مشدی گفت، به روی چشم‌هایم. گفتم ما از اینجا به سمت منطقه عملیاتی شمال غرب می‌رویم، گفتم هر چه که وارد منطقه کردستان بشویم، منطقه آلوده‌تر است و دشمن از جابه‌جایی ما اطلاع دارد و ممکن است دست به کمین بزنند. اگر به یک اتوبوس کمین بزند، دیگر اتوبوس‌ها می‌توانند کمک کنند، اتوبوس‌ها باید با هم حرکت کنید و با یک‌زمان مشخصی باید به آنجا برسید. یک نفر هست که باید ما را دریافت کند. این فرد صحبت ما را گرفت و به سایر راننده‌ها منتقل کرد و می‌توانم بگویم که تنها یگانی بودیم که این اتوبوس‌ها باهم حرکت کردیم و باهم رسیدیم و مشکلی به وجود نیامد.

 

 

 

استقرار در دره شیلر

دره شیلر یک منطقه حاصل خیز است به عمق 18 کیلومتر که آمده داخل خاک ایران بین بانه و مریوان، وارد آنجا شدیم (منطقه عملیاتی) و چادر زدیم. زمانی‌ که مستقر شدیم از ارتفاعات لری عقب‌تر بودیم که شناسایی و سازماندهی را توام با آموزش را شروع کردیم و خود را برای رزم در عملیات والفجر9 آماده می‌کردیم. هوابرد الحمدلله خیلی یگان خوب و منسجمی بود. در کل یک یگان خاصی بود، با وجود اینکه ما فرماندهان گروهان برای شناسایی منطقه نرفته بودیم، ولی رکن سوم تیپ این کار را انجام داده بودند. جای همه گردان‌ها مشخص بود. محل گروهان‌ها را خود ما مشخص می‌کردیم. دستور داده  بودند که به صورت پدافند دایره­ای، گروهان را مستقر کنید. هر دسته سر جای خودش و خمپاره‌اندازها را برپا و در یک حالت پدافند دورادور قطاع آتش داده بودیم. شناسایی هم یک شناسایی تعجیلی بود.

رکن سوم گردان و تیپ، منطقه را خیلی سریع به صورت کلی با توجه به ذوعارضه بودن منطقه و  وجود ارتفاعات سر به فلک کشیده، دره‌های عمیق، جاده‌های خیلی خطرناک و عناصر نفاق و دشمن که کمین می‌زنند، شناسایی کردند.

یکی از گروهان‌های گردان ما هم که در جوار ما بود، کمین خورد، تعدادی  مجروح و چند نفری هم شهید شدند.

ولی روحیه و آموزش یگان ما خیلی خوب بود و با قدرت وارد منطقه عملیاتی شدیم. ما از دهانه فاو تا مرز مشترک ایران، عراق و ترکیه  تا دالامپرداغ، تمام مناطق را با تیپ هوابرد حضور پیدا کرده بودیم.در عملیات قادر شرکت داشتیم. چه در عملیات آفندی نیروهای خودی، چه در پاتک‌های دشمن، چه در مناطق پدافندی، در هر صورت حتی جنگ­های ویژه در کردستان، بانه، سردشت و خیلی جاهای دیگر، تیپ هوابرد عملیات­های مختلفی را انجام داده بود.

فعلاً کار به طرح ریزی ندارم، در قالب گردان و از دید ستوان یکم شهیدی فرمانده گروهان دوم عرض می­کنم. عملیات به شکلی پیش رفت که ما در مرحله دوم عملیات، بر روی ارتفاعی به نام میشولان وارد عرصه کارزار شدیم. روبه روی ما دو ارتفاع دیگر به نام گاوندول و ممی‌خلان، و سمت چپ شاخ‌کن شوکت، لری، خیلی منطقه وسیعی بود.

گردان 126 مأموریت پیدا کرد، در این منطقه میشولان مستقر شوند و عملیات را توسعه بدهند و برای پیشروی به سمت مواضع دشمن آماده شوند. تغییر و تحولاتی رخ داد و دشمن پاتک‌های سنگینی اجراء کرد که در گردان‌های مختلف این تیپ می‌توان گفت که تیپ هوابرد تقریباً واقعاً مثل یک طعمه­ای در دهان گرگ‌ها و در دهان دشمن بود و مرتب درگیری و زد‌و‌خورد، و واقعاً مبادله آتش بود.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده