فصل دوم استخدام در ارتش
انتخاب رسته و آموزش رستهای
دوره تکمیلی مخابرت در تهران آموزش داده میشد. بعد از پایان آموزش چند ماهه در ماسور و تعیین رسته دانش آموزان، در یک روز سرد که چند سانت برف هم روی زمین نشسته بود، تعدادی کامیون، ذیل وریو جلو سولهها حاضر شدند و ما با آن تا شهر درود رفتیم و از آن جا با قطار به تهران قرار بود برویم که چون بعد از عبور قطار از درود رسیدیم، شب توقف داشتیم. برای اسکان ما را در مسجد جا دادند که شب بسیار سختی بود. هوا هم خیلی سرد بود. روز بعد ساعت 9 سوار قطار شدیم و به سوی تهران حرکت کردیم. قطار بعداز ظهر وارد شهر پر ازدحام تهران شد در ایستگاه چند خودرو منتظر ما بودند. همه سوارشدیم. ما را به داخل تیپ سلطنت آباد به گردان دانش آموزی تحویل دادند. در داخل دو دستگاه ساختمان اسکان دادند. زندگی دانش آموزی تهران با خرم آباد قابل مقایسه نبود. مخصوصاً محل اسکان که در خیابان پاسداران و منطقه شمال شهر و خوش آب و هوا قرار داشت.
مرکز آموزش سلطنت آباد
در مرکز آموزش سلطنت آباد جای بهتر، تغذیه بهتر و با فرماندهانی منطقی زندگی جدیدی را شروع نمودیم. در اولین روز بعد از صرف صبحانه ما را با سرویس به پادگان عباس آباد بردند که محل تشکیل کلاسها بود. من همراه چند نفر واردکلاس مخابرات شدیم. استادانی فهمیده و باسواد داشتیم. کلاسها تا ظهر دایر بود و در پایان کلاس با سرویس به پادگان سلطنت آباد محل آسایشگاهها بر میگشتیم. بعد از ناهار دیگر آن سخت گیریهای ماسور خبری نبود. به جز نظافت داخل و بیرون آسایشگاه، وقت کافی برای مطالعه درسهای صبح در اختیار داشتیم. ظاهر امر حکایت از آن داشت که در این جا برای انسانها ارزش قایل میشدند. با جستجویی که کردم پی بردم بین دانشجویان افسری از همکلاسیهای زمان دبستان، پسر ارباب ده ما در آن جا مشغول طی دوره ستوانی بود. اغلب بعداز ظهرها باهم بودیم و در نتیجه احساس تنهایی نمیکردم.
در ضلع شمال غربی پادگان، در محلی که به جاده کنار دیوار پادگان که بر رفت و آمد بیرون دید داشت، با هم تا غروب گفتگو میکردیم. در قسمت شمال پادگان مسجد کوچکی وجود داشت که اغلب اوقات بعد از پایان نماز خلوت میشد، آن جا را برای محل مطالعه شبها انتخاب کردم که بهترین محل برای مرور درسها بود. بیشتر شبها بعد از خاموشی اگر نگهبان نبودم، آهسته کتابها را بر می داشتم، وارد مسجد میشدم. بعد از ادای نماز و راز و نیاز با خالق بی همتا ساعتها مشغول مطالعه میشدم. بعد تا اذان صبح استراحت میکردم، بعد بیدار میشدم نماز را ادا و برای صرف صبحانه حاضر میشدم. روزهای تعطیلی بیشتر دانش آموزان در تهران به تفریح میرفتند، ولی من مشغول درس بودم. گاهی از اوقات از نان و پنیر صبحانه بر می داشتم، از درب پادگان خارج شده، نزدیک زمینهای اطراف اقدسیه درسها را مطالعه و شب به سلطنت آباد بر میگشتم.
عید سال 1340 فرا رسید. دانشگاه و آموزشگاه تعطیل شد. همه همدورههایم برای دیدار خانوادههایشان عازم شهرستان شدند، ولی من ترجیح دادم، چون مو قعیت فراهم شده بود و آسایشگاهها و کل پادگان خلوت شده بود، سفر نرفتم و تمام اوقاتی که به دست آمده بود، به مرور درسها سپری کردم. در یکی از روزها، مقداری نان و پنیر بر داشتم، از درب پادگان بیرون رفتم و تا نزدیک اقدسیه پیاده طی کردم. همه جا سبز شده بود و اقدسیه گندم زاری بود. تصمیم گرفتم همان جا مشغول مطالعه شوم. خیلی با احتیاط که ضرری برای بوتههای گندم ایجاد نکرده باشم، در محوطه ای خالی روی تخته سنگی مشغول مطالعه شدم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود متوجه شدم بانویی فرهنگ ماب نزد من آمد و گفت شما نباید این جا توقف کنید. با تعجب گفتم چرا؟ گفت این مزرعه جزء املاک من است. اطاعت امر نموده، کتابها را برداشتم و به جای دیگری رفتم. اغلب روزهایی که پادگان تعطیل بود، هر روز این برنامه را ادامه میدادم. هر روز و شب مطالعه میکردم. بنابراین تمام اوقات اضافی صرف مطالعه میشد.
در زمانی که درسلطنت آباد بودم، همدورههایم متوجه بودند که من قرآن همراه دارم، اگر در کار خود نیاز به استخاره از قرآن داشتند، از من درخواست استخاره میکردند. البته در آن زمان طریقه اصولی استخاره را بلد نبودم، در بالای صفحات قرآن کلماتی خوب و بد چاپ شده بود، برای جواب درخواست کنندگان قرآن را باز میکردم، نتیجه را اعلان میکردم. چون با عقیده و نیت پاک این کار انجام میگرفت، نتیجه حاصل میشد.
زمانی که برنامه اسم نویسی داوطلبان شروع شد، با کسب مرخصی از فرمانده در مدرسه ای در میدان توپخانه اسم نوشتم. روز امتحان فرا رسید، چون وقت امتحان چند روز ادامه مییافت، فرمانده گروهان با دادن مرخصی مخالفت نمود. وقت هم خیلی کم بود. چون فاصله سلطنت آباد تا میدان توپخانه زیاد بود، وسیله نقلیه اتوبوس دو طبقه بود، اگر دیر به جلسه می رسیدم، تمام زحمات یک ساله ام از بین میرفت. مثل این که تمام درها به رویم بسته شده ودنیا داشت بر سرم خراب میشد. در این لحظات ناامیدی فرمانده گردان سروان ملک که افسری ورزیده و چتر باز بود، وارد محوطه گردان شد، خودم را به او رساندم و وضعیت امتحان را برایش توضیح دادم. او همان لحظه به فرمانده گروهان دستور داد تا پایان امتحان به من مرخصی بدهد.
روز امتحان با اولین اتوبوس خود را به محل امتحان رساندم. صبح تا ظهر امتحان داشتم و بعدازظهر به آسایشگاه مراجعه میکردم. روزهایی که بعداز ظهر هم امتحان داشتم، بین فاصله امتحان به پارک شهر میرفتم. کمی هم استراحت میکردم. بعضی از اوقات از مزاحمتهای دژبان هم دچار مشکل میشدم. با تمام رنجها و زحمتها امتحانات به پایان رسید. از کل درسها فقط درس شیمی تجدید شدم. امتحان دروس تجدیدی در شهریور ماه انجام میشد که در آن زمان دوره ما هم در تهران به اتمام می رسید و باید این تک درس را در کرمانشاه امتحان میدادم.
انتهای مطلب