تلاش زندگی (9)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل دوم استخدام در ارتش

انتقال به لشکر81

در اواخر تیرماه 1340 که دوره آموزشی ما به پایان رسید، به لشکر کرمانشاه منتقل شدم. چون واحد اصلی ما لشکر 81 بود. به گردان1 مخابرات منتقل شدم. در این یگان جدید سهم تعمیرگاه شدم. در قسمت تعمیرگاه چند نفر درجه دار آن را اداره می‌کردند. استوار رضازاده ریاست تعمیرگاه،گروهبان یکم نقشی وگروهبان علی مرادی اهل کردستان که من بیشتر با او کار می‌کردم. چون درجه من از همه پایین تر بود، اغلب کارهای بیگاری را به عهده ام می گذاشتند. در این روزها علاوه بر انجام وظیفه و آموزش‌های تکمیلی با چند موضوع مهم رو به رو بودم. اولی امتحان درس شیمی بود که باید انجام می‌شد. برای اطلاع از روز امتحان به اداره مربوطه مراجعه نمودم. مسئول آن روز تاریخی گفت که در آن تاریخ مراجعه کردم. به من گفتند امتحان چند روز قبل انجام شده. معلوم شد مسئول مربوطه تاریخ را اشتباهی به من اعلان نموده بود. اشتباه وی سبب شد یک سال زحمات طاقت فرسای من به هدر رفت. برای آزمایش می‌شد به تهران رفت، ولی به علت فقدان مالی این کار را هم نتوانستم انجام دهم.

در این زمان اتفاقی پیش آمد و آن شکسته شدن فنر یکی از بی سیم‌ها در حین انجام تعمیرات بود. برای جبران و تعمیر آن نیاز به فنر داشت که فنر ساعت‌های بزرگ زنگ دار دستکاه را آماده به کار می‌کرد. افسر مالی مبلغ سه تومان پول به ریاست تعمیرگاه جهت تهیه فنر تحویل داد. سر گروهبان این کار را به عهده من گذاشت. روز بعد برای تهیه فنر به ساعت سازی مراجعه و فنر را با پرداخت یک تومان خریدم. دو تومان باقی مانده را به سرگروهبان دادم. ایشان به من گفت اگر افسر مالی از تو سوال کرد بایشان بگو فنر را به مبلغ سه تومان خریده ام، تا با این دو تومان قند و چایی برای تعمیر گاه بخریم. من قبول نکردم و درجوابش گفتم یکی از خودتان این مطلب را به افسر مالی بگویید. هنگام مراجعه افسر مالی گردان نتوانستند عنوان کنند و سرانجام حقیقت را عنوان نمودند و به او گفتند جناب سروان، حقیقت این بود ما قصد داشتیم، بقیه پول برای خرید قند و چایی مصرف کنیم، ولی چون این دانش آموز نمی خواست درو غ بگوید، بناچار اقرار می کنیم که چنین قصدی داشتیم. از این تاریخ رفتار افسر مالی که یک ستوان یکم بود نسبت به من خیلی فرق کرد و همیشه با محبت و مهربانی خاصی با من رفتار می‌کرد.

ازدواج

اواخر شهریور زمان ابلاغ ترفیع بود. موقع ابلاغ درجه باز به من ظلم شد. دانش آموزانی که در تهران با سیکل استخدام شده بودند، به آنها درجه گروهبان یکمی‌دادند و من که با چهارم دبیرستان وارد ارتش شدم، گناهم این بود که در خرم آباد دوره را طی کرده بودم، درجه ام گروهبان سوم شد. وقتی که درجه ابلاغ شد، مراسم عروسی برگزار نمودم که بسیار ساده بود. به جز خواهر خانم و بچه‌های وی و برادر همسرم و یک نفر مهمان کسی نداشتم درمراسم عروسیم شرکت داشته باشد.

برای سکونت خود و همسرم اتاقی بسیار کوچک در داخل همان حیاطی که پدر و مادر خانم، دختر بزرگش و دامادش و چند خانواده دیگر هرکدام اطاقی اجاره کرده بودند، به مبلغ بیست و پنج تومان ماهیانه اجاره نمودم. این اطاق آن قدر کوچک بود اگر می خواستم دراز بکشم، عرض آن از قد من کوتاهتر بود. چاره ای نداشتم، چون شغل من ایجاب می‌کرد، همیشه در منزل نباشم، در این شرایط همسرم تنها نمی ماند. از طرفی از نظر مالی قدرت پرداخت بیشتر برای کرایه خانه نمی توانستم پرداخت کنم. زیرا حقوق اولیه من 68 تومان بود که با این مبلغ ناچیز هم می باید کرایه مسکن پرداخت می‌کردم، هم زندگی خود و همسرم را با آن اداره می‌کردم. در آن زمان جمعیت ایران خیلی زیاد نبود و می‌شد با سختی و قناعت زندگی کرد. قیمت یک کیلو نان یک تومان بود یک قرص سنگک پنج ریال و نیز کرایه تاکسی هم پنج ریال بود.

در سال 41 از طرف مخابرات لشکر مرا برای طی دوره چند ماهه به تهران اعزام نمودند. به طور شبانه روزی در پادگان سلطنت آباد دوره تکمیلی را آغاز کردم. مثل زمان دانش آموزی کلاس‌های درس در پادگان عباس آباد دایر شد. تعداد ما برای این کلاس سه نفر بود. من از لشکرکرمانشاه دومین نفر از سپاه باختر(تربت حیدریه) و نفر سومی از مرکز پیاده شیراز معرفی شده بود. هنگام حرکت از کرمانشاه منتظر تولد اولین فرزندم بودم. در تهران هنوز دوره به نصف نرسیده بود اطلاع یافتم پدرخانمم از دنیا رفته است. برای تسلای همسرم نیاز بود دو روز سفری به کرمانشاه داشته باشم.

دراین رابطه گزارش نوشتم، ولی مورد موافقت قرار نگرفت. ناچار شدم روز پنجشنبه بدون اجازه از درب پادگان خارج شدم و با وسیله ارباب سابق عازم کرمانشاه شدم. شب در بیابان‌های بین همدان و آوج ساعت‌های آخر شب بنزین ماشین تمام شد. با درد سر فراوان بنزین تهیه شد، ولی شب همه اش میان راه بودیم. روز بعد ساعت دَه وارد کرمانشاه شدیم. قبل از رسیدن به منزل بلیط برای همان شب تهیه کردم. فقط چند ساعتی در منزل بودم و شبانه عازم تهران شدم. طوری این برنامه انجام شد که فردا به موقع سر کلاس حاضر شدم.

مدتی از آموزش نگذشته بود که خبرخوبی دریافت کردم. آن هم اطلاع یافتم که خداوند دختری به من عنایت فرموده. چون این فرزند در شب تولد پیامبر اسلام متولد شده بود، اسم او را اکرم نام نهادند. شنیدن این خبر خوشحالی من را فراهم کرد. سرانجام دوره به پایان رسید و به کرمانشاه برگشتم. در این زمان یگانی که در آن خدمت می‌کردم به پادگان صالح‌آباد نقل مکا ن یافته بود. پادگان صالح آباد روی بلندی مشرف به شهر قرار گرفته است و تا سنگ معدن که خانه ما در آن قرار داشت، همه مسیر سر بالایی و تپه ماهور بود. هنگامی که ظهر خدمت به پایان می رسید، با سرعت مسیر را طی می‌کردم تا زودتر به دیدار فرزند نایل شوم. کم‌کم بچه دچار مریضی شد و در پشتش غده‌ای پیدا شد که روز بروز درشت تر می‌شد. چند روزی به ده سطر منزل عمو رفتیم، در آن جا نا آرامی بچه بیشتر می‌شد. مجبور شدیم به کرمانشاه برگردیم. بین راه حالش لحظه به لحظه بدتر شد. به دکتر مراجعه کردیم ولی معالجه اثر نکرد و در همان روز بالای دست من از دنیا رفت. کنار قبر پدر خانم او را دفن نمودیم.

درسال 41 در کلاس پنجم دبیرستان امتحان دادم و قبول شدم. در سال 42 هم به صورت داوطلب توانستم به دریافت دیپلم ادبی نایل شوم. کلاس نرفتم، اما یکی از نوه‌های مرحوم فرهنگ که در کرمانشاه کارمند دادگستری کرمانشاه بود، در هر دو کلاس پنجم و دیپلم ادبی مرا یاری نمود. در سال42 علاوه بر دریافت دیپلم، خداوند کوثر دیگری به ما عنایت فرمود و به یاد فرزند اول از دست داده او را هم اکرم نام گذاری نمودیم. موفقیت دیگر در این سال درکنکور زبان ارتش که بین دو هزار و پانصد نفر انجام شد، جزو قبولی‌ها قرار گرفتم.

دوره زبان و انتقال به هوانیروز

بعد از این که به دریافت دیپلم نائل شدم، در سال 42 از طرف نیروی زمینی بخشنامه ای به کلیه یگان‌های تابعه ارسال شد مبنی بر این که قرار است آزمایش زبان انگلیسی در سطح ارتش انجام شود که شرکت کنندگان در صورت کسب نمره قبولی در کلاس زبان انگلیسی مشغول آموزش می شوند. حداقل مبنای شرکت، برای درجه داران گروهبان یکمی و برای افسران هم از ستوان سومی تعیین شده بود.

من در آن زمان چون درجه ام گروهبان سوم بود، نمی توانستم شرکت کنم، اما چون در لیست ارسالی مرا اشتباهی گروهبان یکم معرفی نموده بودند، آزمایش دادم و قبول شدم و از طرف مخابرات لشکر81 به تهران معرفی شدم. در بهمن ماه 1342 با برگ اعزام لشکر81 خود را به کلاس زبان ارتش که در آن موقع در باغشاه نزدیک میدان حر تشکیل  می‌شد، معرفی و مجدداً از من و سایر قبول شدگان، آزمایش دیگری جهت تعیین پایه انجام شد و روز بعد از آزمایش درس شروع شد. چند هفته ای از شروع کلاس زبان نگذشته بود که اعلام شد کلیه درجه دارانی که در کلاس مشغول طی دوره هستند، همگی به یگان تازه تأسیس هوانیروز منتقل شوند.

با این بخشنامه من و بقیه همدوره‌هایم جزء کارکنان هوانیروز قرار گرفتیم و بعد از گذراندن 6 ماه آموزش به هوانیروز اصفهان و بعد هم برای طی دوره تعمیرات هواپیما به آمریکا اعزام شدم. در سال‌های43 و 44 در آمریکا مشغول طی دوره بودم.

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده